جدول جو
جدول جو

معنی نظوره - جستجوی لغت در جدول جو

نظوره(نَ رَ)
نظور. نظیره. ناظوره. (متن اللغه). رجوع به ناظوره و نظور شود، دیدبان لشکر. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). طلیعه. (متن اللغه) : نظوره الجیش، طلیعۀ سپاه. (از اقرب الموارد) (از المنجد). طلیعه. پیش رو لشکر. (ناظم الاطباء). نظیره. (متن اللغه) (از المنجد). ج، نظائر
لغت نامه دهخدا
نظوره
دیدبان لشکر، طلیعه سپاه، پیش رو لشکر
تصویری از نظوره
تصویر نظوره
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نظاره
تصویر نظاره
(دخترانه)
نگریستن، نگاه کردن، تماشا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نظاره
تصویر نظاره
جمعی از مردم که به طرف چیزی نگاه کنند، گروه بینندگان، تماشاکنندگان، تماشاچیان، نظاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نظره
تصویر نظره
یک مرتبه نگریستن، یک نظر انداختن، لمحه، شکل، هیئت
فرهنگ فارسی عمید
اثری که در تقلید از اثر شاعر یا نویسندۀ دیگری سروده یا نوشته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نظاره
تصویر نظاره
نظر کردن، نگریستن، برای مثال سخن درست بگویم نمی توانم دید / که می خورند حریفان و من نظاره کنم (حافظ - ۷۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوره
تصویر نوره
مخلوط آهک و زرنیخ که برای ازالۀ موی بدن به کار می برند، واجبی
فرهنگ فارسی عمید
(نُ رَ)
فرمان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). حکم. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، خویش و قریب مرد که به خشم وی خشمناک شود. (منتهی الارب) (آنندراج). نافره. (اقرب الموارد). رجوع به نافره شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
تأنیث نظیر، به معنی مثل و شبیه است. (از متن اللغه). رجوع به نظیر شود، مهتر قوم که مردم در همه کارها به وی نگرند و دست نگر او باشند. (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از منتهی الارب). نظوره. نظور. ناظوره. (متن اللغه). رجوع به ناظوره و نظور شود، دیده بان و نگهبان لشکر. (آنندراج) (از منتهی الارب). طلیعه وپیشرو لشکر. (ناظم الاطباء). طلیعه. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) : نظیره القوم او الجیش، طلیعتهم. (ازالمنجد). نظوره. (متن اللغه). رجوع به نظوره شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ رَ)
نور. رجوع به نور شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
واحد نور است. رجوع به نور شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو رَهْ)
نوراه. نوپا. کره اسب نوزین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مهتر که در هر امور منتظر او باشند، واحد و جمع و مؤنث و مذکر در وی یکسان است. (منتهی الارب) (از آنندراج). مهتری که در همه کارها منتظر وی باشند. (ناظم الاطباء). نظوره. نظیره. نظور. السید ینظر الیه. (معجم متن اللغه). ناظور. (از المنجد) ، محبوبه. معشوقه. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ)
اندک گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نزر. نزور. نزاره. نزره. (از اقرب الموارد). رجوع به نزر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
پاکی و پرهیزگاری. (از منتهی الارب). رجوع به نظاره شود، تنزه در باغ و بوستان. (ناظم الاطباء). در استعمال عجم: تنزه در باغ ها و بوستانها. (از اقرب الموارد نقل از المصباح) ، در تداول اهل سیاست: عمل ناظر و مقام ناظر، گویند: نظاره خارجی و نظاره مالی. (از المنجد). رجوع به نظارت شود.
- حق النظاره، دستمزد و اجرتی که ناظر بجهت نظارت و مراقبت در حسن اجرای امری دریافت می کند. نیز رجوع به نظارت شود
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ / رِ)
نگریستن به چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). نظّاره. (غیاث اللغات). نگاه. نگرش. (ناظم الاطباء). نگریستن. نگاه کردن. تماشا کردن. سیر کردن:
دیگر روز از دو جانب رود ایستاده بودند به نظاره. (تاریخ بیهقی ص 262). من بر اثر استادم برفتم خانه خواجۀ بزرگ زحمتی دیدم و چندان مردم به نظاره ستاده که آن را اندازه نبود. (تاریخ بیهقی ص 160). خواجه خلعت بپوشید و من به نظاره ایستاده بودم آنچه گویم از معاینه گویم. (تاریخ بیهقی ص 150). جملۀ مخلوقات به نظارۀ او بیرون آمده بودند سلیمان فرونگریست مردی را دید. (قصص الانبیاء ص 174). و گفت این هرگز نباشد که چهل مردان دلو را برکشند برخاست و بر بام قصر به نظاره ایستاد. (قصص الانبیاء ص 59). در نظارۀ او (مرغزار) آسمان چشم حیرت گشاده. (کلیله ودمنه).
من نه پیل آورده ام بس بس نظاره کز سفر
پیل بالا طوطی شکرفشان آورده ام.
خاقانی.
ای ماه نو ستارۀ تو
من شیفتۀ نظارۀ تو.
نظامی.
ذرات دو کون دیده گردند
و آئینه چو ذره در نظاره.
عطار.
کی نظاره اهل بخریدن بود
آن نظاره گول گردیدن بود.
مولوی.
نظارۀ چمن اردی بهشت خوش باشد
که بر درخت زند باد نوبهارافشان.
سعدی.
،
{{صفت}} تماشاچی. شاهد. تماشاگر.که می نگرد. که می بیند. که تماشا می کند. نظّاره:
دو لشکر نظاره بر آن هر دوان
که تا خود کرا رنج آید به جان.
فردوسی.
گرفتند باژ و بخوردند نان
نظاره بر آن نامداران زنان.
فردوسی.
نمک بر پراکند و ببرید و خورد
نظاره بر او آن سرافراز مرد.
فردوسی.
آید بر کشتگان هزار نظاره
پرّه کشند و بایستند کناره.
منوچهری.
مگر نشنیدی از گیتی شناسان
که باشد بر نظاره جنگ آسان.
فخرالدین اسعد.
تو باشی در میان ما در کناره
نباشد جز درودی بر نظاره.
فخرالدین اسعد.
نه خواننده نه راننده نبینم
همی بینم ستاره چون نظاره.
ناصرخسرو.
تاچشم نظاره ز او خبر ندهد
هم نور جمال او حجیبش بین.
خاقانی.
گیرم که مرا دو دیده بستند
آخر دگران نظاره هستند.
نظامی.
- نظاره پسند:
وه چه غزالی کز آشنائی زلفت
هر سر مو بر تنت نظاره پسند است.
طالب (از آنندراج).
- نظاره پیوند:
کرد از مژۀ نظاره پیوند
با همنفسان اشارتی چند.
فیاضی (از آنندراج).
- نظاره سازی:
مجنون ز سر نظاره سازی
می کرد به چرخ حقه بازی.
نظامی.
- نظاره سنج:
بودند نظاره سنج چالاک
در گردش قرعه های افلاک.
فیاضی (از آنندراج).
- نظاره فریب:
ز سیل اشک چنان شستشوی دیده دهم
که هر نظاره فریبی بیفتد از نظرم.
کلیم (از آنندراج).
- نظاره گذار:
در خیرگی نگاه مرا نیست کوتهی
روی ترا نظاره گذار آفریده اند.
فیضی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نَظْ ظا رَ)
نگرندگان. (منتهی الارب). قومی که می نگرند به چیزی. (مهذب الاسماء). قومی که به سوی چیزی نظر کنند. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). قومی که به سوی چیزی نگران باشند. (ناظم الاطباء). رجوع به نظاره (ن ظ ظا ر / ر) شود، قومی که در جای مرتفعی می نشینند و صحنۀ نبرد را تماشا می کنند بی آنکه در جنگ شرکت جویند. (از المنجد) (از اقرب الموارد)، متنزه، و به تخفیف (ن ر) غلط است. (از متن اللغه)، آلتی است که در طرفین آن شیشه ای تعبیه شده و بدان اجسام دور را تماشا می کنند. (از المنجد). دوربین
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو رَ / رِ)
چوبی که سقف خانه را بدان پوشند. (برهان قاطع) (آنندراج). تیری بود که سقف خانه را بدان بپوشند. (جهانگیری). چوب خرمن کوب. طربیل. (از تاج العروس) (از منتهی الارب). معرب آن نورج است. (از تاج العروس). رجوع به نورج شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
چیزی است که برای دور کردن مو از بدن به کار برند، و آن آهک و زرنیخ به هم ساییده است. (از غیاث اللغات). حلاق الشعر. (برهان قاطع). آهک. (جهانگیری). نوره را از آن جهت نوره گویند که اندام را روشن و سفید و تازه کند. (از ترجمه صیدنه). موی بر. مرکّبی که از آهک و زرنیخ و خاکستر و امثال آن کنند و به طلاء آن موی از تن بشود، فارسی آن آهک است. (بحر الجواهر از یادداشت مؤلف). واجبی. طین. حنازرد. (یادداشت مؤلف). تنویر. دارو، نشان ستور، قطران، زن نیک جادوگر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
مهتر که مردم دست نگر او باشند و به وی نگرند در هر امور. نظوره. (منتهی الارب) (آنندراج). مهتری که مردم در هرکاری به وی نگرندو دست نگر او باشند. (ناظم الاطباء). مهتر منظورالیه هر قوم و جماعت. (از اقرب الموارد). ناظوره. نظیره. نظوره. (متن اللغه) ، آن که باز نگرداند نگاه را از آن که دوست دارد آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). و یا از کسی که وی را محزون می کند. (از ناظم الاطباء). من لا یغفل النظر الی ما اهمه، و فی القاموس: الی من اهمه، و عباره الاساس: لایغفل عن النظر فیما اهمه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ / رِ)
نظره. یک نگاه. لمحه. یک بار نگریستن:
رای تو به یک نظرۀ دزدیده ببیند
ظنی که کمین دارد در خاطر غدار.
(کلیله و دمنه).
نظرۀ اولی نظرۀ ابلهان است. (کلیله و دمنه).
چنان به نظرۀ اول ز شخص می ببری دل
که باز می نتواند گرفت نظرۀ ثانی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(شُ رَ)
سنگ بزرگ که از کرانۀ کوه شکافته برافتد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نورْ)
دهی است از دهستان حسن آباد بخش حومه شهرستان سنندج، در 10 هزارگزی مغرب سنندج و 8 هزارگزی جنوب جادۀ سنندج به مریوان در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 1250 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه و چشمه، محصولش غلات و لبنیات و میوه های صیفی، شغل مردمش زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نوره در فارسی اژه، نشان ستور، جادوگر: زن مخلوطی است از آهک و زرنیخ که برای ستردن موی بدن بکار رود: واجبی دارو تنویر
فرهنگ لغت هوشیار
نظره در فارسی یک نگاه یک دید، یک چشم به هم زدن یک دم، یک نگرش، فزونی یک بارنگریستن یک دفعه نظر انداختن، لمحه، هیات، رحمت، جمع نظرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظور
تصویر نظور
تیز بین ژرف نگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نظاره
تصویر نظاره
نگرش، تماشا کردن، نگاه
فرهنگ لغت هوشیار
نظیره در فارسی موث نظیر تای مانند، مهتر پیشوای مردم مونث نظیر، جمع نظائر (نظایر)، توضیح در عربی بمعانی دیگر آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوره
تصویر نوره
((رِ))
واجبی، مخلوطی از زرنیخ و آهک که برای زدودن موهای بدن به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نظره
تصویر نظره
((نَ رَ یا رِ))
یک بار نگریستن، یک دفعه نظر انداختن، لمحه، هیأت، رحمت، جمع نظرات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نظاره
تصویر نظاره
((نِ رِ))
زیرکی، فراست، در فارسی، نگاه کردن، تماشا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نظاره
تصویر نظاره
((نَ ظّ رِ))
بیننده، تماشاگر
فرهنگ فارسی معین
تماشا، دید، نظر، نگاه، نگرش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آهک زرنیخ، واجبی
فرهنگ واژه مترادف متضاد