جدول جو
جدول جو

معنی نطفت - جستجوی لغت در جدول جو

نطفت
(نُ فَ)
نطفه:
گه از نطفتی نیک بختی دهی
گه از استخوانی درختی دهی.
نظامی.
رجوع به نطفه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نصفت
تصویر نصفت
انصاف، عدل، داد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نطفه
تصویر نطفه
سلول های حامل ویژگی های والد نر، اسپرم، آب مرد یا زن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهفت
تصویر نهفت
نهفتن، در موسیقی گوشه ای در دستگاه نوا، پنهان، مخفی، برای مثال به خراد برزین جهاندار گفت / که این نیست بر مرد دانا نهفت (فردوسی۱ - ۲/۱۷۱۵)
خفا، خلوت، داخل، پناهگاه، برای مثال که تا زنده ام چرمه جفت من است / خم چرخ گردان نهفت من است (فردوسی - ۱/۱۸۵)جای مخفی، جای خوابیدن،
کنایه از قبر، کنایه از حرم سرا، برای مثال مر این سه گرانمایه را در نهفت / بباید همی شاهزاده سه جفت (فردوسی - ۱/۹۵)کنایه از انبار، کنایه از خزانه، به طور پنهانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفت
تصویر نفت
مایعی غلیظ، تیره رنگ و قابل احتراق که به وسیلۀ چاه های عمیق از زیر زمین استخراج می شود و از آن اتر، بنزین، روغن های سبک، مازوت و چندین هزار فراوردۀ پتروشیمی دیگر به دست می آید
فرهنگ فارسی عمید
(نُ / نِ / نَ هَُ)
پنهان. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (از آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). پوشیده. (برهان قاطع). پنهان کرده. (رشیدی). مکتوم. مستور. نهفته:
به خراد برزین جهاندار گفت
که این نیست بر مرد دانا نهفت.
فردوسی.
زمین را ببوسید زنگی بگفت
ز نزد بهو نامه دارم نهفت.
اسدی.
در این ره سخن هست دیگر نهفت
ولیکن فزون زین نشایدش گفت.
اسدی.
بسی پند و راز است گوید نهفت
بر پهلوان باید امشب بگفت.
اسدی.
گزارشگر رازهای نهفت
ز تاریخ دهقان چنین باز گفت.
نظامی.
به جامع شدم هم بر آنسان که گفت
نکردم ولی فاش راز نهفت.
نزاری.
- از نهفت برآوردن، باز گفتن. اظهار کردن. فاش کردن. ابراز کردن. آشکار کردن. گشادن و علنی کردن:
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت.
فردوسی.
بیامد دمان و به مادر بگفت
سراسر برآوردراز از نهفت.
فردوسی.
برآورد پس او نهان از نهفت
همه خواب یک یک بدیشان بگفت.
فردوسی.
- از نهفت برگشادن، اظهار کردن. گشادن و باز گفتن:
چو بابک سخن برگشاد از نهفت
همه خواب یکسر بدیشان بگفت.
فردوسی.
همه گفتنی ها بدو باز گفت
همه رازها برگشاد از نهفت.
فردوسی.
همانا شنیدی که دانا چه گفت
چو راز سخن برگشاد از نهفت.
فردوسی.
- از نهفت بیرون کشیدن، آشکار کردن. از پرده بیرون کشیدن:
سیاوش ز رستم بپرسید و گفت
که این راز بیرون کشیم از نهفت.
فردوسی.
- از نهفت گشادن، آشکار کردن. فاش کردن:
سپهدار با بیژن گیو گفت
که برخیز وبگشای راز از نهفت.
فردوسی.
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت.
فردوسی.
بر مادر آمد پژوهید و گفت
که بگشای بر من نهان از نهفت.
فردوسی.
- از نهفت گشاده کردن، ابراز کردن. آشکار کردن. ظاهر کردن:
به دانندگان شاه بیدار گفت
که دانش گشاده کنید از نهفت.
فردوسی.
سپهبد شنید آنچه موبد بگفت
که گوهر گشاده کند از نهفت.
فردوسی.
- اندر نهفت داشتن، مخفی داشتن. مکتوم داشتن. پوشیدن و پنهان داشتن:
شنیده همی داشت اندر نهفت
بیامد شب تیره با کس نگفت.
فردوسی.
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشتش نیکو اندر نهفت.
فردوسی.
- بر نهفت، مخفیانه:
که کردید هنگام کین بر نهفت
سرش را یکی تنگ تابوت جفت.
فردوسی.
- به نهفت، مخفیانه. در خلوت. نهانی. به نهان:
آن شنیدی که شاهدی به نهفت
با دل از دست داده ای می گفت.
سعدی.
- چیزی یا جائی نهفت داشتن، در آن آسودن و جای گرفتن:
جز این دخت فریان مرا نیست جفت
که دارد پس پردۀ من نهفت.
فردوسی.
کسی آمد به ماهوی سوری بگفت
که شاه جهان خاک دارد نهفت.
فردوسی.
- در نهفت، به رمز. به کنایه. (یادداشت مؤلف) :
به شاه ددان کلته روباه گفت
که دانا زد این داستان در نهفت.
فردوسی (یادداشت مؤلف).
- در نهفت آوردن، انبار کردن. در جائی نگه داشتن:
تو خواهی که برخیره جفت آوری
همی باد را در نهفت آوری.
فردوسی.
- در نهفت داشتن، مخفی کردن. پوشیده و مکتوم داشتن:
همی داشت تخم کیی در نهفت
ز گوهر به گیتی کسی را نگفت.
فردوسی.
چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت
که این خود چرا داشتی در نهفت.
فردوسی.
چو ایشان برفتتد سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت.
فردوسی.
- در نهفت کردن، انبار کردن. خزینه کردن. اندوختن:
سر تخت شاهی بدو داد و گفت
که دینار هرگز مکن در نهفت.
فردوسی.
- در نهفت ماندن، نهفته ماندن. مکتوم و پوشیده ماندن:
همه راز شاپور با او بگفت
نماند آن سخن نیک و بد در نهفت.
فردوسی.
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت.
فردوسی.
نماند این سخن یک زمان در نهفت
کس آمد به نزدیک پیران بگفت.
فردوسی.
- نهفت داشتن، مکتوم داشتن. پوشیده داشتن. مخفی کردن:
یکایک برادر به خواهر بگفت
که این گفته بر شه نداری نهفت.
فردوسی.
چو بر تخت پیروز بنشست گفت
که از من مدارید چیزی نهفت.
فردوسی.
به آذرگشسب و یلان سینه گفت
که مردان ندارند مردی نهفت.
فردوسی.
رازی که دلم ز جان همی داشت نهفت
اشکم به زبان حال با خلق بگفت.
؟
- نهفت ماندن، نهفته ماندن. مکتوم و مخفی ماندن:
ز خاقان چو بشنید بهرام گفت
که پنداشتم کاین بماند نهفت.
فردوسی.
اگر گرگسار این سخن ها که گفت
چنین است این هم نماند نهفت.
فردوسی.
به جائی بخواهم فکندنت گفت
که اندر دو گیتی بمانی نهفت.
فردوسی.
به آخر نماند این حکایت نهفت
به صاحبدلی باز گفتند و گفت.
سعدی.
، راز. سر. (یادداشت مؤلف) :
سخن گوی بگشاد بند از نهفت
سخن های قیصر به موبد بگفت.
فردوسی.
، سر. مقابل علانیه و علن:
همه هر چه دید آشکار و نهفت
به پیش پدر یک به یک باز گفت.
فردوسی.
مدان هیچ درد آشکار و نهفت
چو درد جدائی ز شایسته جفت.
اسدی.
، پرده. حجاب.
- اندر نهفت، در پرده. مستور. مخفی. مستتر:
هنرهای او نیست اندر نهفت
نباشد کس او را به آفاق جفت.
فردوسی.
، خفا. خلوت:
وز آن پس به فرزانۀ خویش گفت
که با تو سخن دارم اندر نهفت.
فردوسی.
بدیشان بگفت آنچه بایست گفت
همان نیز با مریم اندر نهفت.
فردوسی.
همانگه بیامد به زرمهر گفت
که با تو سخنها کنم در نهفت.
فردوسی.
چو آسوده بالی به مهراج گفت
که با دل زدم رای اندر نهفت.
اسدی.
بپرسید از او عارفی در نهفت
چه حکمت در این رفتنت بود گفت.
سعدی.
، دل. خاطر. ضمیر. (یادداشت مؤلف) :
چو بهرام را دید با او بگفت
سخنها کجا داشت اندر نهفت.
فردوسی.
به هنگام بدرود کردنش گفت
که آزار داری ز من در نهفت.
فردوسی.
فرستاده آمد به بهرام گفت
که رازی که داری برآر از نهفت.
فردوسی.
، باطن. (یادداشت مؤلف). سرشت:
ز دین آوران این سخن کس نگفت
تو دیوانگی داری اندر نهفت.
فردوسی.
- در نهفت، باطناً:
یکی را که بد دشمنش در نهفت
بیاورد و گرشاسپ این است گفت.
اسدی.
، درون. (یادداشت مؤلف). توی. تو. داخل. اندرون:
نگه کرد یکتن به آواز گفت
که صندوق را چیست اندر نهفت.
فردوسی.
ز ملاح گرشاسپ پرسیدو گفت
که این حصن را چیست اندر نهفت.
اسدی.
سر او گلشن و ایوان سراسر
نهفت و نانهفتش زیر واز بر.
بگشت و ویس را جست از همه جای...
فخرالدین اسعد.
، مکمن:
سپهدار ایران به فرزانه گفت
که چون برکشد هور تیغ از نهفت.
فردوسی.
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت.
سعدی.
، غیب. (یادداشت مؤلف) :
بسی آفرین بزرگان بگفت
بدان کش برون آورید از نهفت.
فردوسی.
بدین لاله رخ گفته بود از نهفت
که شاهی گرانمایه باشدت جفت.
اسدی.
، جای. مسکن. محل. مکان. (یادداشت مؤلف) :
ندانیمش انباز و پیوند و جفت
نگردد نهان و نخواهد نهفت.
فردوسی.
، آرامگاه. خانه. آسایشگاه. سرا:
بدین سرکشی از توایمن نخفت
ز بیم تو بگذاشتندی نهفت.
فردوسی.
همیشه دل و شرم جفت تو باد
شبستان شاهان نهفت تو باد.
فردوسی.
به پیران بگفت آنچه بایست گفت
ز دشت اندرآمد به سوی نهفت.
فردوسی.
رجوع به معنی بعدی شود، جای خفتن. جای شب بسر بردن. منزل. (یادداشت مؤلف). جای استراحت و آسایش. جائی که در آن بیتوته کنند و برآسایند. رجوع به معنی قبلی شود:
بزد حلقه را بر در و بار خواست...
پرستندۀ مهربان گفت: کیست ؟
زدن در شب تیره از بهر چیست
چنین داد پاسخ که شبگیر شاه
بیامد سوی دشت نخجیرگاه...
از او باز ماندم به بیچارگی
چنین اسب و زرین ستامم به کوی
بدزدد کسی من شوم چاره جوی
کنیزک بیامد به دهقان بگفت
که مردی همی خواهد از ما نهفت.
فردوسی.
مکن خو به پرخفتن اندرنهفت
که با کاهلی خواب شب هست جفت.
اسدی.
خواهی تا مرگ نیابد ترا
خواهی کز مرگ بیابی امان
زیر زمین خیز نهفتی بجوی
یا به فلک بر شو بی نردبان.
(از رسایل اخوان الصفا).
- جای نهفت، جای خفتن و آسودن. قرارگاه. آسایشگاه:
فرود آمد از اسب جای نهفت
نگه کرد، در سایه داری بخفت.
فردوسی.
بیامد فرستاده با او بگفت
که ایدر ترا نیست جای نهفت.
فردوسی.
زن پیر نشناخت او را و گفت
اگر خورد خواهی و جای نهفت.
اسدی.
، گور. مدفن. قبر. (یادداشت مؤلف) :
هر آنکس که او پارسی بودگفت
که او را (اسکندر را) جز ایران نباید نهفت.
فردوسی.
که کام دد و دام بودش نهفت
سرش را یکی تنگ تابوت جفت.
فردوسی.
شد آن تاجور شاه با خاک جفت
ز خرم جهان دخمه بودش نهفت.
فردوسی.
، حرم. حرمخانه. اندرون. حرم سرا. (یادداشت مؤلف) :
بدو گفت هر چار جفت تواند
پرستار خاک نهفت تواند.
فردوسی.
کلید شبستان ورا داد و گفت
برو تا که را بینی اندر نهفت.
فردوسی.
وز آن پس فرستاده را شاه گفت
که من دختری دارم اندر نهفت.
فردوسی.
، خلوت خانه ملوک و سلاطین. (برهان قاطع). خلوتسرای ملوک. (رشیدی) (انجمن آرا). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود، انبار خانه. (یادداشت مؤلف) :
خروشان زن آمد به بهرام گفت
که کاه است لختی مرا در نهفت.
فردوسی (یادداشت مؤلف).
رجوع به معنی بعدی شود، گنجینه. (فرهنگ خطی). خزینه. گنج. مخزن:
زواره بفرمود تا هرچه گفت
بیاورد گنجور او از نهفت.
فردوسی.
جهاندار از آن پس به گنجور گفت
که ده جام زرین بیار از نهفت.
فردوسی.
به زن گفت گازر که ای نیک جفت
چه خاک و چه گوهر مرا در نهفت.
فردوسی.
، جائی و موضعی که در میان دیوار بجهت ذخیره گذاشتن سازند. (برهان قاطع). رجوع به معنی قبلی شود،
{{قید}} محرمانه. سری:
بپرسید شاه آن سخن ها نهفت
بدو پهلوان آنچه بد بازگفت.
اسدی.
ز کار بهووان زنگی نهفت
همه هرچه بد رفته آن شب بگفت.
اسدی.
دل پهلوان گشت از او شاد و گفت
دگر پرسش نغز دارم نهفت.
اسدی.
،
{{اسم مصدر}} پوشیدگی. (انجمن آرا) (رشیدی) (ناظم الاطباء). رجوع به نهفتگی شود، پنهان کردنی. (انجمن آرا). رجوع به نهفتنی شود،
{{اسم}} نام شعبه ای است از موسیقی. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (جهانگیری). نام شعبه موسیقی از مقام بزرگ. (غیاث اللغات). یکی از 24 شعبه موسیقی قدما که با حجازی، عراق و بزرگ مناسب است. امروزه یکی از گوشه های نوا است که در آن تغییری به گام نوا داده نمی شود و نوت شاهد آن هم درجۀ پنجم گام نو است. نهفت شبیه حجاز است. (خالقی، مجلۀ موزیک) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(غَمْوْ)
خشمگین گردیدن یا برآماسیدن از خشم. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غضبناک شدن. (از متن اللغه). نفتان. (منتهی الارب) (متن اللغه). نفاه. نفیت. (متن اللغه) ، جوشیدن دیگ. (منتهی الارب) (از متن اللغه). نفتان. نفیت. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، تیرک زدن دیگ جوشان. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و هو نفوت. (متن اللغه). نفتان. (منتهی الارب) (متن اللغه). نفیت. (متن اللغه) (اقرب الموارد) ، چسبیدن شوربا در جوانب دیگ. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). نفتان. (منتهی الارب) (متن اللغه). نفیت. (متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، منتفخ گردیدن آرد به ریختن آب بر آن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
در اوستا: نپته (تر. نمناک) ، هندی باستان: نبه، نبهته (شکافتن، ترکیدن) ، هوبشمان گوید: اسم مفعول از ریشه نبه در اوستا نبد آمده، که نظایر متعدد دارد. اسم مفعول مختوم به ته، نپته است. (قیاس شود با بسته = سانسکریت بدهه و غیره). دلیلی نیست که آن را از ریشه نپه بدانیم. آیا این کلمه هند و ژرمنی (هند و اروپائی) است ؟ ارمنی: نوت (قیر. نفت) ، یونانی: نپثه، در اوراق مانوی (پهلوی) : نفت (قیر. نفت) ، لاتینی: نفته. از سوی دیگر مؤلف ’معجمات عربیه - سامی’ نویسد ’نفط، اصل آن اکدی است بصورت فعلی نباطو (به فتح اول و دوم و ضم چهارم) به معنی درخشید، روشن کرد، تابید، طلوع کرد، آغاز کرد، و از آن نبطو (به کسراول و ضم سوم) آمده به معنی نور، و نمبطو (به فتح اول و سوم و ضم چهارم) به معنی روشنائی، درخشندگی، و نباطش (به فتح اول و کسر چهارم) به معنی با درخشندگی، آشکارا، و از آن است کلمه نبطو (به فتح اول و ضم سوم) به معنی نفط، و شکی نیست که سبب اطلاق این اسم بر آن، آن است که یکی از خواص ’نفط’ نبوط آن است یعنی خروج از جوف زمین و چون آن را بسوزانند درخشندگی گیرد، پس آن را به معنی نابط، خارج، لامع، مشرق گرفتند. بنابراین، سریانی، لغت اصلی این کلمه نیست بلکه اکدی اصل آن است و از این به تمام زبانهای دیگر رفته است و غرابتی هم ندارد، زیرا عراق (یا بلاد اکد، بابل، آشور) از قدیمترین ازمنه منبع نفط بود چنانکه اکنون هم هست، و نفط فقط در عصر ما کشف نشده بلکه وجود آن همواره در عراق شناخته بوده است، زیرا به صورت دریاچه هائی بر سطح زمین نبعان دارد و در شب می درخشد و نورآن از دور پیداست، و فعل ’نفط’ در عربی به معنی پراکنده شد و خارج شد، آمده و مبدل آن در ’نبط’ است به معنی بیرون آمد آب و خارج شد. (حاشیۀ برهان قاطع چ دکتر معین ص 2155). مایع قابل احتراق معدنی. (ناظم الاطباء). رجوع به شرکت ملی نفت شود:
بیاگند چرمش به زهر و به نفت
سوی اژدها روی بنهاد تفت.
فردوسی.
به اسب و به نفت آتش اندرزدند
همه هندیان دست بر سر زدند.
فردوسی.
نفت افروخته شود ز نهیب
مغز بدخواه او میان عظام.
فرخی.
از هلیله قبض شد اطلاق رفت
آب آتش را مدد شد همچو نفت.
مولوی.
- آتش اندر نفت زدن، شادی به کمال و انبساطی به غایت نمودن. (یادداشت مؤلف) : گل سرخ گفت که آتش اندر نفت زنید که دولت دولت ماست. (مقامات حمیدی از یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(غِ رَ)
روان گشتن و رفتن آب. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). جاری شدن آب. (از متن اللغه). اندک اندک جاری شدن آب. (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، چکه کردن مشک آب به علت پارگی یا دریدگی یا سوراخ شدن. (از اقرب الموارد). اندک اندک چکه کردن ظرف آب. (از متن اللغه). تنطاف. نطفان. نطافه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نطاف. (متن اللغه) ، ریختن آب را. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) ، به فجور تهمت کردن کسی را و به عیب آلودن وی را. (از منتهی الارب). تهمت کردن کسی را و به عیب آلودن. (آنندراج). کسی را به فجور متهم کردن یا به ننگ آلودن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ طِ)
ابن خیبری بن حنظله السلیطی الیربوعی ازفارسان عهد جاهلیت و از قبیلۀ بنی تمیم است. آورده اند که وهرز عامل پادشاهان ایران در یمن، کاروانی از اموال و طرف نزد کسری روانه کرد، چون کاروان به بلاد بنی تمیم رسید سه تن از فارسان بنی تمیم بر آن زدند و اموال را به غارت بردند و غنایم را بین خود تقسیم کردند یکی از آن سه همین نطف بود که خرجینی جواهر نصیبش آمد، و از همین جا گنج نطف ضرب المثل شد، از آنجمله: ’اصاب فلان کنزالنطف’ و ’لوکان عنده کنزالنطف ماعدا’ و ’أن قارون اصاب بعض ما کنزت، و النطف عثر علی ما رکزت’. (از الاعلام زرکلی ج 8 ص 359). و نیز رجوع به ابن درید ج 3 ص 111 و مجمع الامثال میدانی ج 2 ص 114 و النقائض ص 47 و التاج ج 6 ص 259 و الکامل ابن اثیر ج 1 ص 165 وثمارالقلوب ص 109 و صحاح جوهری ذیل مادۀ نطف شود
لغت نامه دهخدا
(نَ طِ)
پلید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نجس. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه) (ناظم الاطباء). قذر. (متن اللغه) ، مرد فریبنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مریب. (اقرب الموارد) (المنجد). رجل متهم مریب. (متن اللغه) ، آنکه شکستگی سر او به دماغ رسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) ، بعیر نطف، شتر مبتلا به نطف. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نُ طَ)
نطف. مروارید شفاف یا مرواریدهای ریزه یا قرطه و واحد آن نطفه است. (از متن اللغه). جمع واژۀ نطفه. رجوع به نطفه شود، جمع واژۀ نطفه. رجوع به نطفه شود، جمع واژۀ نطفه. رجوع به نطفه شود، جمع واژۀ نطافه. و رجوع به نطافه شود
لغت نامه دهخدا
(نُ طُ)
جمع واژۀ نطفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ صَ فَ)
داد. انصاف. عدل. (یادداشت مؤلف). نصفه
لغت نامه دهخدا
(نَ طَ فَ)
نطفه. گوشواره یا مروارید روشن یا مروارید خرد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، نطف
لغت نامه دهخدا
(نُ فَ)
آب مرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آب منی. (آنندراج). آبی که از انسان به شهوت خارج شود و از آن بچه آید. (از متن اللغه). آب پشت دررحم. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 100). آن آب که بچه از آن بود. (مهذب الاسماء). عسیله. (منتهی الارب). ج، نطف، نطاف، آب صافی و روشن، کم باشد یا بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). آب اندک که در تک دلو و مشک بماند. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغه). (از اقرب الموارد). ج، نطف، نطاف، دریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بحر. (متن اللغه). ج، نطف، نطاف. رجوع به نطفتان شود، مروارید. (از متن اللغه). رجوع به نطفه شود، دلو. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نُ فَ / فِ)
نطفه. آب مرد. آب پشت. آب که بچه از آن بود. منی. بیظ. آب. آب نشاط. (یادداشت مؤلف). نیز رجوع به نطفه شود:
ورا خوانند نطفه اهل معنی
که پالوده از آن خون است یعنی.
ناصرخسرو.
اندر مشیمۀ عدم از نطفۀ وجود
هر دو مصوّرند ولی نامصوّرند.
ناصرخسرو.
و آدمی از آن لحظه که در رحم نطفه گردد تا آخر عمر یک لحظه از آفت نرهد. (کلیله و دمنه).
خدای داند هستی میان نطفه نهادن
به دست مرد جز این نیست کاب نطفه براند.
خاقانی.
به دوستی که حرام است بعد از اوصحبت
که هیچ نطفه چنو آدمی نخواهد بود.
سعدی.
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی نطفۀ مدفون و مدهوش.
سعدی.
دهد نطفه را صورتی چون پری
که کرده ست بر آب صورتگری.
سعدی.
- نطفه افکندن:
امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند
هفت محیط دایگی چار بسیط مادری.
خاقانی.
- نطفه بستن:
بغیر خطبۀ تزویج عقد بندگیت
درون بطن صدف نطفۀ سحاب نبست.
واله هروی (از آنندراج).
- نطفه ستادن و نطفه ستدن، بار گرفتن. باردار شدن. آبستن شدن:
دشوار بود زادن، نطفه ستدن آسان.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نُ طَ فَ)
واحد نطف است. رجوع به نطفه و نطف شود
لغت نامه دهخدا
(نُ فَ)
به صیغه تثنیه، در حدیث است: ’حتی یسیرالراکب بین النطفتین’، منظور دریای مشرق و مغرب است، و گفته اند: آب فرات و آب دریای جده، و نیز گفته شده است: دریای روم و دریای چین است. (از اقرب الموارد). رجوع به نطفه به معنی دریا شود
لغت نامه دهخدا
(نَ طِ فَ)
تأنیث نطف است به معنی ماده شتر که به نطف مبتلاست. رجوع به نطف و نطف شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نطف
تصویر نطف
جمع نطفه، تم ها زهک ها جمع نطفه
فرهنگ لغت هوشیار
مایعی است قابل احتراق کهدر اعماق زمین تا 0081 متر پیدا میشود و گاهی بر اثر فشار و حرارت درونی زمین بطرف بالا صعود میکند و بسطح زمین نیز میرسد، موادی که از تصفیه نفت بدست میاید عبارتند از بنزین، پارافین، مازوت، وازلین نفت چراغ و بعضی مواد دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خطفت
تصویر خطفت
درخشیدن، خیره کردن ویژگی درخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهفت
تصویر نهفت
پنهان، پوشیده، مکتوم، مستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصفت
تصویر نصفت
عدل، داد، انصاف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نطفه
تصویر نطفه
آب پشت در رحم، آن آب که بچه از آن بوجود میاید، آب صافی و روشن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفت
تصویر نفت
((نَ))
مخلوطی از ئیدروکربورهایی است که قسمت اعظم آن را هگزان، هپتان و اکتان تشکیل می دهد و یکی از مهمترین مواد مولد حرارت و انرژی است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نصفت
تصویر نصفت
((نَ صَ فَ))
انصاف، عدل، داد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نطفه
تصویر نطفه
((نُ فِ))
آب پاک و صاف، منی، یاخته تشکیل شده از ترکیب یک جفت گانه وبه طور کلی موجود در حال پیدایش از چنین یاخته ای
فرهنگ فارسی معین
اسپرم، اسپرماتوزوئید، تخم، تخمه، منی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انصاف، داد، عدل، مروت، معدلت
متضاد: بیداد
فرهنگ واژه مترادف متضاد