جدول جو
جدول جو

معنی نصیحت - جستجوی لغت در جدول جو

نصیحت
پند، اندرز
تصویری از نصیحت
تصویر نصیحت
فرهنگ فارسی عمید
نصیحت
خیرخواهی، موعظت، پند بی آمیغ
تصویری از نصیحت
تصویر نصیحت
فرهنگ لغت هوشیار
نصیحت
((نَ حَ))
پند، اندرز، جمع نصایح
تصویری از نصیحت
تصویر نصیحت
فرهنگ فارسی معین
نصیحت
پند، اندرز، سفارش
تصویری از نصیحت
تصویر نصیحت
فرهنگ واژه فارسی سره
نصیحت
اندرز، پند، تذکیر، توصیه، سفارش، موعظه، وصیت، وعظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نصیحت
تذکّر، مشاوره
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نصیح
تصویر نصیح
ناصح، نصیحت کننده، پنددهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نصیحت نیوش
تصویر نصیحت نیوش
آنکه گوش به نصیحت بدهد، نصیحت شنو، پندشنو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نصیحت گر
تصویر نصیحت گر
نصیحت کننده، پنددهنده
فرهنگ فارسی عمید
(پَ سَ)
نصیحت گو. رجوع به نصیحت گو شود:
نصیحت گوی را از ما بگو ای خواجه دم درکش
که سیل از سر گذشت آن را که می ترسانی از باران.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ گَ)
اندرزگر. (یادداشت مؤلف). پنددهنده. اندرزکننده. آگاه سازنده. (ناظم الاطباء). ناصح. نصیح. مشفق خیرخواه که به خیرخواهی پند دهد و به صواب رهنمائی کند: یک روز گرم گاه به خانه اندر نشسته بود (قابیل) ابلیس بیامد بر شبه یک فرشته... گفت من فرشته ام از آسمان آمده ام تا ترا نصیحت گر باشم و در کار تو تدبیر کنم. (ترجمه طبری بلعمی).
بداندیش او به جان، بدی خواه او به تن
نکوخواه او ز یسر، نصیحتگر از یسار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 146).
پژوهندۀ رای شاه عجم
نصیحتگر شهریار زمن.
فرخی.
با تو برون از تو درون پروری است
گوش ترا نیک نصیحتگری است.
نظامی.
نصیحت گری لومش آغاز کرد
که خود را بکشتی در این آب سرد.
سعدی.
به نصیحت گر دل شیفته می باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود.
سعدی.
پریشیده عقل و پراکنده گوش
ز قول نصیحت گر آگنده گوش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ابن نهیک الکلابی، از شعرای عرب است و در حدود سال 150 هجری قمری درگذشت، در الاغانی قصیدتی از او نقل شده که مطلعش این است:
ألا من لقلب فی الحجاز قسیمه
منه بأکناف الحجاز قسیم.
(از الاعلام زرکلی ج 8 ص 356).
و نیز رجوع به الاغانی چ ساسی ج 12 ص 33 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پنددهنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ناصح. (مهذب الاسماء) (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). نیکخواه. (دهار). نصیحت کننده. (فرهنگ خطی). ج، نصحاء
لغت نامه دهخدا
آن که گوش به نصیحت می دهد و می شنود و می پذیرد آن را. (ناظم الاطباء). نصیحت شنو. حرف گوش کن. سخن شنو:
با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست
صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(جُمْبْ)
پند نماینده. اندرزکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ صَصْ)
نصح. (یادداشت مؤلف). نصاحه. رجوع به نصاحه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ مَ / مِ)
پندنامه. اندرزنامه. کتابی که در آن پند و موعظه و راهنمائی های زندگی باشد: این نصیحت نامه و این کتاب مبارک شریف را بر چهل و چهار باب نهادم. (منتخب قابوسنامه ص 6).
نصیحت نامه ای همچون بهاری
گل دل کاندر آنجا نیست خاری.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ پَ)
حرف نشنوی. عمل نصیحت ناپذیر. رجوع به نصیحت ناپذیر شود
لغت نامه دهخدا
نصیحت نشنو. مقابل نصیحت پذیر. رجوع به نصیحت پذیر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ حَ)
نصیحت کردن. اندرزدهی. عمل نصیحت گوی
لغت نامه دهخدا
پند گفتن آونیدن پند دادن اندرز گفتن: خلیفه... نصیحت ایشان کرده که با بندگان خدا گستاخ نباشید
فرهنگ لغت هوشیار
پند پذیر آنکه پند و اندرز را قبول کند نصیحت شنو: از یاران مشفق و... آزموده نصیحت پذیرنده باش خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصیحت پذیرفتن
تصویر نصیحت پذیرفتن
پندیدن
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه پند و اندرز را قبول کند نصیحت شنو: از یاران مشفق و... آزموده نصیحت پذیرنده باش خ
فرهنگ لغت هوشیار
پنددادن پند دادن اندرز گفتن: خلیفه... نصیحت ایشان کرده که با بندگان خدا گستاخ نباشید
فرهنگ لغت هوشیار
پند نیوش پند شنو نصیحت شنو: نقاب تعامی بر دیده عاقبت بین بستند و سیماب تصامم (تصام) در گوش نصیحت نیوش ریختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصیحت گر
تصویر نصیحت گر
پند گر پند گوی
فرهنگ لغت هوشیار
پند دادن اندرز گفتن: خلیفه... نصیحت ایشان کرده که با بندگان خدا گستاخ نباشید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصیحت گوی
تصویر نصیحت گوی
پند گوی
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه نصیحت دهد اندرز گو: چون رباعیش بمیدان فصاحت سرشد خضر گویی که نصیحتگر اسکندر شد، (گل کشتی. توبا. 403)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصیح
تصویر نصیح
پند دهنده، ناصح، نیکخواه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصیحه
تصویر نصیحه
نصیحت در فارسی: پند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نصیح
تصویر نصیح
((نَ))
نصیحت کننده، پند دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نصیحت کردن
تصویر نصیحت کردن
پند دادن، اندرز دادن
فرهنگ واژه فارسی سره
توصیه کردن، نصیحت کردن
دیکشنری اردو به فارسی