سنگهائی که گرداگرد حوض نصب کرده و فرجه های آنها را با گل گیرند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از متن اللغه) ، جمع واژۀ نصیبه. رجوع به نصیبه شود
سنگهائی که گرداگرد حوض نصب کرده و فرجه های آنها را با گل گیرند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از متن اللغه) ، جَمعِ واژۀ نصیبه. رجوع به نصیبه شود
مصیبت ها. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). سختی ها. کارهای دشوار. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ نائبه. رجوع به نوایب و نائبه شود: هرکه را انیاب نوائب به سموم هموم خسته می گرداند به تریاق اشفاق او تداوی می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 3) ، تب هائی که به طور نوبه آید. (ناظم الاطباء)
مصیبت ها. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). سختی ها. کارهای دشوار. (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ نائبه. رجوع به نوایب و نائبه شود: هرکه را انیاب نوائب به سموم هموم خسته می گرداند به تریاق اشفاق او تداوی می ساخت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 3) ، تب هائی که به طور نوبه آید. (ناظم الاطباء)
عطایا. (متن اللغه). جمع واژۀ نصیره (به معنی عطیه). (از المنجد). رجوع به نصیره شود، جمع واژۀ نصیره (تأنیث نصیر به معنی ناصر). (از المنجد). رجوع به نصیر و نصیره شود
عطایا. (متن اللغه). جَمعِ واژۀ نصیره (به معنی عطیه). (از المنجد). رجوع به نصیره شود، جَمعِ واژۀ نصیره (تأنیث نصیر به معنی ناصر). (از المنجد). رجوع به نصیر و نصیره شود
جمع واژۀ نجیبه. (از اقرب الموارد). رجوع به نجیبه شود، جمع واژۀ نجیب، که بمعنی شتر گزیده. (از غیاث اللغات از منتخب اللغات و صراح و سروری) (آنندراج) (از منتهی الارب). رجوع به نجیب شود: چو آواز رعد از سحاب بهاری فتاده به ره بر غطیط نجائب. حسن متکلم. ، نجائب القرآن، افضله و محضه (از اقرب الموارد) ، افضلتر و خالص ترین آن. (منتهی الارب)
جَمعِ واژۀ نجیبه. (از اقرب الموارد). رجوع به نجیبه شود، جَمعِ واژۀ نجیب، که بمعنی شتر گزیده. (از غیاث اللغات از منتخب اللغات و صراح و سروری) (آنندراج) (از منتهی الارب). رجوع به نجیب شود: چو آواز رعد از سحاب بهاری فتاده به ره بر غطیط نجائب. حسن متکلم. ، نجائب القرآن، افضله و محضه (از اقرب الموارد) ، افضلتر و خالص ترین آن. (منتهی الارب)
جمع واژۀ مصیبه. (منتهی الارب) (آنندراج). مکروهات و شدائد و رنجها (همزۀ مصائب مبدل از واو است خلاف القیاس). (از غیاث). جمع واژۀ مصیبت. رزایا. مصیبتها. ماتمها. مصایب. (یادداشت مؤلف) : پند گیر از مصائب دگران تا نگیرند دیگران ز تو پند. سعدی. و رجوع به مصیبت شود
جَمعِ واژۀ مصیبه. (منتهی الارب) (آنندراج). مکروهات و شدائد و رنجها (همزۀ مصائب مبدل از واو است خلاف القیاس). (از غیاث). جَمعِ واژۀ مصیبت. رزایا. مصیبتها. ماتمها. مصایب. (یادداشت مؤلف) : پند گیر از مصائب دگران تا نگیرند دیگران ز تو پند. سعدی. و رجوع به مصیبت شود
نعت فاعلی از صواب. رسا. رساننده. (غیاث اللغات) ، باران ریزان، نقیض خاطی. و منه المثل: مع الخواطی سهم صائب. (منتهی الارب) ، راست و درست: حدس صائب. رأی صائب: پس ملک بهتر داند و رأی او در این معنی صائب تر باشد. (تاریخ برامکه). امیری صائب تدبیر و بلندهمت بود. (حبیب السیر جزء چهارم از ج 3 ص 352) ، سهم صائب، تیر به نشانه فرودآمده
نعت فاعلی از صواب. رسا. رساننده. (غیاث اللغات) ، باران ریزان، نقیض خاطی. و منه المثل: مع الخواطی سهم صائب. (منتهی الارب) ، راست و درست: حدس صائب. رأی صائب: پس ملک بهتر داند و رأی او در این معنی صائب تر باشد. (تاریخ برامکه). امیری صائب تدبیر و بلندهمت بود. (حبیب السیر جزء چهارم از ج 3 ص 352) ، سهم صائب، تیر به نشانه فرودآمده
مولای حبیب بن خراش حلیف أنصار. بزعم ابن کلبی او و مولای وی حبیب درک غزوۀ بدر کرده اند. و صاحب الاصابه گوید: صائب مولی حبیب بن خراش حلیف الانصار، زعم ابن الکلبی انه شهد بدراً هو و مولاه. و استدرکه ابن فتحون و ابن الاثیر
مولای حبیب بن خراش حلیف أنصار. بزعم ابن کلبی او و مولای وی حبیب درک غزوۀ بدر کرده اند. و صاحب الاصابه گوید: صائب مولی حبیب بن خراش حلیف الانصار، زعم ابن الکلبی انه شهد بدراً هو و مولاه. و استدرکه ابن فتحون و ابن الاثیر
آن قدر از مال که زکوه واجب گردد بر وی. (منتهی الارب) (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء). اصل مال چون بدان حد رسد که زکوه واجب شود. (السامی). حدّی است از مال که واجب شود در آن زکاه چون دویست درهم یا بیست دینار. (مفاتیح). عددی که زکوه در او واجب بود. (دستوراللغه) : نصاب حسن در حد کمال است زکاتم ده که مسکین و فقیرم. حافظ. ، نژادو اصل هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصل مردم. (مهذب الاسماء). اصل، مرجع. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). بازگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اول هر چیزی. (دستوراللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، جای غروب آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، دستۀ کارد. (منتهی الارب) (دستوراللغه) (آنندراج) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (دهار) (ناظم الاطباء). دستۀ کارد و شمشیر و نشکرده و درفش و جز آن. (مهذب الاسماء). ج، نصب، آلتی در شکم ماهی. (ناظم الاطباء) ، در کتب فارسی اکثر به معنی مال، زر، سرمایه. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، رتبه و جاه و لیاقت، بخت. طالع. (ناظم الاطباء) ، نصیب. بهره: سائل و زائر از مواهب او سال و ماهند با نصیب ونصاب. سوزنی. هست صاحبقران اهل هنر وز همه فضل با نصیب و نصاب. سوزنی. خواجه صاحب خراج کون و مرا از زکاتش نصاب دیدستند. خاقانی. ، مقدار معین از هر چیز: یک نصاب نقره هم بر وی فزود تا که راضی گشت حرص آن جهود. مولوی. ، حد: حکم سلطنت و پادشاهی در نصاب ثبات مقرر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 176). مناصب اعمال در نصاب استحقاق و استیهال مقرر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 365). - افادت نصاب، معلم دانا. (ناظم الاطباء). - صاحب نصاب، که مالش به حد نصاب رسیده و زکوه بر او واجب شده. کنایه ازمتمول و ثروتمند: عقل از برات عزلت صاحب خراج گشت ابر از زکوه دریا صاحب نصاب شد. خاقانی. جمله رسل بر درش مفلس طالب زکوه او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب. خاقانی. - ، بلندمرتبه. بختیار. (ناظم الاطباء). - نصاب قانونی، آن است که عده حاضران در مجلس شورا یا مجلس سنا و امثال آن معادل نصف اعضای آن یا زائد بر نصف اعضاء باشد تا مقررات و مصوبات جلسه قانونی شود. (المنجد)
آن قدر از مال که زکوه واجب گردد بر وی. (منتهی الارب) (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (ازناظم الاطباء). اصل مال چون بدان حد رسد که زکوه واجب شود. (السامی). حدّی است از مال که واجب شود در آن زکاه چون دویست درهم یا بیست دینار. (مفاتیح). عددی که زکوه در او واجب بود. (دستوراللغه) : نصاب حسن در حد کمال است زکاتم ده که مسکین و فقیرم. حافظ. ، نژادو اصل هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اصل مردم. (مهذب الاسماء). اصل، مرجع. (متن اللغه) (اقرب الموارد) (المنجد). بازگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، اول هر چیزی. (دستوراللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، جای غروب آفتاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) ، دستۀ کارد. (منتهی الارب) (دستوراللغه) (آنندراج) (از المنجد) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (دهار) (ناظم الاطباء). دستۀ کارد و شمشیر و نشکرده و درفش و جز آن. (مهذب الاسماء). ج، نُصُب، آلتی در شکم ماهی. (ناظم الاطباء) ، در کتب فارسی اکثر به معنی مال، زر، سرمایه. (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، رتبه و جاه و لیاقت، بخت. طالع. (ناظم الاطباء) ، نصیب. بهره: سائل و زائر از مواهب او سال و ماهند با نصیب ونصاب. سوزنی. هست صاحبقران اهل هنر وز همه فضل با نصیب و نصاب. سوزنی. خواجه صاحب خراج کون و مرا از زکاتش نصاب دیدستند. خاقانی. ، مقدار معین از هر چیز: یک نصاب نقره هم بر وی فزود تا که راضی گشت حرص آن جهود. مولوی. ، حد: حکم سلطنت و پادشاهی در نصاب ثبات مقرر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 176). مناصب اعمال در نصاب استحقاق و استیهال مقرر گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 365). - افادت نصاب، معلم دانا. (ناظم الاطباء). - صاحب نصاب، که مالش به حد نصاب رسیده و زکوه بر او واجب شده. کنایه ازمتمول و ثروتمند: عقل از برات عزلت صاحب خراج گشت ابر از زکوه دریا صاحب نصاب شد. خاقانی. جمله رسل بر درش مفلس طالب زکوه او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب. خاقانی. - ، بلندمرتبه. بختیار. (ناظم الاطباء). - نصاب قانونی، آن است که عده حاضران در مجلس شورا یا مجلس سنا و امثال آن معادل نصف اعضای آن یا زائد بر نصف اعضاء باشد تا مقررات و مصوبات جلسه قانونی شود. (المنجد)
آن که به کاری پردازد که بدان مأمور ومنصوب نشده باشد، مثلاً آنکه رسالت می کند بی آنکه او را به رسالت انتخاب و مأمور کرده باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)، عیّار حیله باز. (ناظم الاطباء). در تداول عامه (اعراب) : خدعه گر. محتال. مال مردم خور. (از متن اللغه). آن که حیله می کند تا مال دیگری را بگیرد و به او برنگرداند یا از کسی قرض کند و ادا ننماید. (از المنجد)
آن که به کاری پردازد که بدان مأمور ومنصوب نشده باشد، مثلاً آنکه رسالت می کند بی آنکه او را به رسالت انتخاب و مأمور کرده باشند. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد)، عیّار حیله باز. (ناظم الاطباء). در تداول عامه (اعراب) : خدعه گر. محتال. مال مردم خور. (از متن اللغه). آن که حیله می کند تا مال دیگری را بگیرد و به او برنگرداند یا از کسی قرض کند و ادا ننماید. (از المنجد)
آنکه بر جای کسی ایستاده باشد. (مهذب الاسماء). جانشین. قائم مقام. خلیفه. آنکه بر جای کسی ایستد. (ناظم الاطباء). مهتر، و قائم مقام آن بعداز وی. قفیّه. (منتهی الارب). آن که بجای کسی قرار گیرد در عمل یا کاری چون نائب قاضی و نائب ملک. ج، نوب، نوّاب. (منتهی الارب) (المنجد). بجای کسی ایستاده شونده. (شمس اللغات). بدل. عوض. نایب: ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین. فرخی. و بوسعید بغلانی نیز بیامد و نایب استادم (بونصر مشکان) بود در شغل بریدی هرات. (تاریخ بیهقی ص 596). امیرگیلکی این ناحیه (ناحیۀ بیابان) از ایشان بستده بود و نایبی از آن خود به دیهی که حصارکی دارد و آن را پیاده میگویند بنشانده و آن ولایت را ضبط می کند و راهها ایمن میدارد. (سفرنامه ص 124). دانا داند که کیست گرچه نگفتم نائب یزدان و آفتاب کریمان. ناصرخسرو. حجتم روشن از آن است که من بر خلق حجّت نائب پیغمبر یزدانم. ناصرخسرو. ای می لعل راحت جان باش طبع آزاده را بفرمان باش... بچّۀ آفتاب تابانی نائب آفتاب تابان باش. مسعودسعد. به مجلس تو ز من نائب این قصیدۀ تست که هیچ حاجت ناید به نائب دیگر. مسعودسعد. نائب مصطفی بروز غدیر کرده در شرع خود مر او را میر. سنائی. خاقانئی که نائب حسان مصطفاست مدّاح بارگاه تو حیدر نکوتر است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 259). نائب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش جان چمانه بده بر چمن جان بچم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 259). جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب نائب من باش اینک تیغ و اینک خنجرم. خاقانی. ارسطو که دستور درگاه بود به یونان زمین نائب شاه بود. نظامی. والی جان همه کانها زر است نایب دست همه مرغان پر است. نظامی. چونکه شد از پیش دیده روی یار نایبی باید از اومان یادگار. نی غلط گفتم که نایب یا منوب گر دو پنداری قبیح آید نه خوب. مولوی. در درون سینه مهرش کاشتند نایب عیسیش می پنداشتند. مولوی. ، پیشکار. (آنندراج). گماشته. وکیل. (ناظم الاطباء). آجودان. (یادداشت مؤلف). نماینده. مأمور: زمین ز عدل تو بغداد دیگر است امروز تو چون خلیفۀ بغداد نائب یزدان. فرخی. دست او هست ابر و دریادل ابر شاگرد و نائبش دریاست. فرخی. فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری... وی را داد تا به ری نشیند و نائبان فرستد به شهرها. (تاریخ بیهقی). چون کار قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری نائبان تو آنجااند. (تاریخ بیهقی ص 208). نائبان وی شغل نشابور راست میدارند و این به قوه او میتوانند کرد. (تاریخ بیهقی ص 373). همان پایت بود چون قاصد و دستت بود حاجب به قصرت گوشها نائب ببامت دیده ها دربان. ناصرخسرو. چون به هندوستان شدم ساکن بر ضیاع و عقار پیر پدر بنده بونصر برگماشت مرا به عمل همچو نائبان دگر. مسعودسعد. با همه کس بگفتم این قصه که من از نائبان دیوانم. مسعودسعد. نایب پرده های اسراراست پردۀ رازهای پنهان است. ادیب صابر. او نائب خداست به رزق من یارب ز نائبات نگهدارش. خاقانی. ای به رصدگاه دهر صاحب قدر بقا وی به قدمگاه عقل نائب حکم قدم. خاقانی. شه طغان عقل را نائب منم نعم الوکیل نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی. خاقانی. نایب شه ز روی سرمستی کرد با او به جور همدستی. نظامی. کان لعلم نایب افتاد و امین هر امینی هست حکمش هم چنین. مولوی. و محتسب الممالک در ممالک محروسه همه جا نائب تعیین مینماید که از قرار تصدیق نائب مشارالیه، اصناف هر محل ماه بماه اجناس را بمردم بفروشند. (تذکرهالملوک ص 49). در بیان تفصیل شغل لشکرنویس دیوان اعلی که... در حین حرکت سپه سالاران و سرداران نایبی از جانب مشارالیه به اتفاق ایشان روانۀ...درگاه معلّی مینماید. (تذکره الملوک ص 41)، در نظام قدیم، منصبی دون پنجه باشی و بالاتر از دهباشی، در نظام جدید، درجۀ افسر جزء و کلمه ستوان امروزه بجای آن انتخاب شده و بترتیب از نایب سوم، شروع و بنایب اول ختم می شود نایب سوم، ستوان سوم. نایب دوم، ستوان دوم. نایب اول، ستوان یکم: لاله رخی چشم و چراغ سپاه نایب اول به وجاهت چو ماه. ایرج میرزا. کاش شود با تو دو روزی ندیم نایب هم قدّ تو عبدالرحیم. ایرج میرزا. ، نوبه ای. نوبتی. که بنوبت درآید. عاقب. رجوع به نائبه شود، زنبور عسل. ج، نوب. (منتهی الارب). قیل لانها ترعی و تنوب الی مکانها. (اقرب الموارد) (از تاج العروس)، بسیار. فراوان. کثیر. خیر نائب، کثیر عوّاد. (منتهی الارب). خیر نائب، خیر و نیکوئی بسیار. (ناظم الاطباء)
آنکه بر جای کسی ایستاده باشد. (مهذب الاسماء). جانشین. قائم مقام. خلیفه. آنکه بر جای کسی ایستد. (ناظم الاطباء). مهتر، و قائم مقام آن بعداز وی. قفیّه. (منتهی الارب). آن که بجای کسی قرار گیرد در عمل یا کاری چون نائب قاضی و نائب ملک. ج، نَوب، نُوّاب. (منتهی الارب) (المنجد). بجای کسی ایستاده شونده. (شمس اللغات). بدل. عوض. نایب: ناصر دین خدای و حافظ خلق خدای نایب پیغمبر و پشت امیرالمؤمنین. فرخی. و بوسعید بغلانی نیز بیامد و نایب استادم (بونصر مشکان) بود در شغل بریدی هرات. (تاریخ بیهقی ص 596). امیرگیلکی این ناحیه (ناحیۀ بیابان) از ایشان بستده بود و نایبی از آن خود به دیهی که حصارکی دارد و آن را پیاده میگویند بنشانده و آن ولایت را ضبط می کند و راهها ایمن میدارد. (سفرنامه ص 124). دانا داند که کیست گرچه نگفتم نائب یزدان و آفتاب کریمان. ناصرخسرو. حجتم روشن از آن است که من بر خلق حجّت نائب پیغمبر یزدانم. ناصرخسرو. ای می لعل راحت جان باش طبع آزاده را بفرمان باش... بچّۀ آفتاب تابانی نائب آفتاب تابان باش. مسعودسعد. به مجلس تو ز من نائب این قصیدۀ تست که هیچ حاجت ناید به نائب دیگر. مسعودسعد. نائب مصطفی بروز غدیر کرده در شرع خود مر او را میر. سنائی. خاقانئی که نائب حسان مصطفاست مدّاح بارگاه تو حیدر نکوتر است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 259). نائب گل چون توئی ساقی مل هم تو باش جان چمانه بده بر چمن جان بچم. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 259). جاه را بردار کردم تا فلک گفت ای خطیب نائب من باش اینک تیغ و اینک خنجرم. خاقانی. ارسطو که دستور درگاه بود به یونان زمین نائب شاه بود. نظامی. والی جان همه کانها زر است نایب دست همه مرغان پر است. نظامی. چونکه شد از پیش دیده روی یار نایبی باید از اومان یادگار. نی غلط گفتم که نایب یا منوب گر دو پنداری قبیح آید نه خوب. مولوی. در درون سینه مهرش کاشتند نایب عیسیش می پنداشتند. مولوی. ، پیشکار. (آنندراج). گماشته. وکیل. (ناظم الاطباء). آجودان. (یادداشت مؤلف). نماینده. مأمور: زمین ز عدل تو بغداد دیگر است امروز تو چون خلیفۀ بغداد نائب یزدان. فرخی. دست او هست ابر و دریادل ابر شاگرد و نائبش دریاست. فرخی. فضل را بباید رفت و ولایت خراسان و ری... وی را داد تا به ری نشیند و نائبان فرستد به شهرها. (تاریخ بیهقی). چون کار قرار گیرد، قاضی قضاتی نسا و طوس تو داری نائبان تو آنجااند. (تاریخ بیهقی ص 208). نائبان وی شغل نشابور راست میدارند و این به قوه او میتوانند کرد. (تاریخ بیهقی ص 373). همان پایت بود چون قاصد و دستت بود حاجب به قصرت گوشها نائب ببامت دیده ها دربان. ناصرخسرو. چون به هندوستان شدم ساکن بر ضیاع و عقار پیر پدر بنده بونصر برگماشت مرا به عمل همچو نائبان دگر. مسعودسعد. با همه کس بگفتم این قصه که من از نائبان دیوانم. مسعودسعد. نایب پرده های اسراراست پردۀ رازهای پنهان است. ادیب صابر. او نائب خداست به رزق من یارب ز نائبات نگهدارش. خاقانی. ای به رصدگاه دهر صاحب قدر بقا وی به قدمگاه عقل نائب حکم قدم. خاقانی. شه طغان عقل را نائب منم نعم الوکیل نوعروس فضل را صاحب منم نعم الفتی. خاقانی. نایب شه ز روی سرمستی کرد با او به جور همدستی. نظامی. کان لعلم نایب افتاد و امین هر امینی هست حکمش هم چنین. مولوی. و محتسب الممالک در ممالک محروسه همه جا نائب تعیین مینماید که از قرار تصدیق نائب مشارالیه، اصناف هر محل ماه بماه اجناس را بمردم بفروشند. (تذکرهالملوک ص 49). در بیان تفصیل شغل لشکرنویس دیوان اعلی که... در حین حرکت سپه سالاران و سرداران نایبی از جانب مشارالیه به اتفاق ایشان روانۀ...درگاه معلّی مینماید. (تذکره الملوک ص 41)، در نظام قدیم، منصبی دون پنجه باشی و بالاتر از دهباشی، در نظام جدید، درجۀ افسر جزء و کلمه ستوان امروزه بجای آن انتخاب شده و بترتیب از نایب سوم، شروع و بنایب اول ختم می شود نایب سوم، ستوان سوم. نایب دوم، ستوان دوم. نایب اول، ستوان یکم: لاله رخی چشم و چراغ سپاه نایب اول به وجاهت چو ماه. ایرج میرزا. کاش شود با تو دو روزی ندیم نایب هم قدّ تو عبدالرحیم. ایرج میرزا. ، نوبه ای. نوبتی. که بنوبت درآید. عاقب. رجوع به نائبه شود، زنبور عسل. ج، نوب. (منتهی الارب). قیل لانها ترعی و تنوب الی مکانها. (اقرب الموارد) (از تاج العروس)، بسیار. فراوان. کثیر. خیر نائب، کثیر عوّاد. (منتهی الارب). خیر نائب، خیر و نیکوئی بسیار. (ناظم الاطباء)
النائب، طرابلسی. محمد بن عبدالکریم بن احمد الاوسی الانصاری (000 -1232 ق). اصل وی از مردم اندلس است و در طرابلس متولد شد، از دانشمندان طرابلس غرب است. او راست ’الارشاد لمعرفه الاجداد’ در ترجمه حال اسلاف وی. خاندان او را بنی العسوﱡس میگفتند از آنجهت که نام جد بزرگشان عیسی الاوسی بود و در اواخر قرن هفتم هجری از اندلس به طرابلس غرب مهاجرت کرد. امروز آنان را آل نائب خوانند. (از الاعلام زرکلی چ 9 ج 6 ص 216) (ال...) طرابلسی. (متوفای 1189 هجری قمری). عبدالکریم بن احمد بن عبدالرحمن بن عیسی، النائب الاوسی الانصاری. از اهالی طرابلس مغرب و مردی ادیب و فقیه بود و اشعار زیبائی دارد. (اعلام زرکلی چ 9 ج 4 ص 51)
الَنائب، طَرابُلُسی. محمد بن عبدالکریم بن احمد الاوسی الانصاری (000 -1232 ق). اصل وی از مردم اندلس است و در طرابلس متولد شد، از دانشمندان طرابلس غرب است. او راست ’الارشاد لمعرفه الاجداد’ در ترجمه حال اسلاف وی. خاندان او را بنی العَسَوﱡس میگفتند از آنجهت که نام جد بزرگشان عیسی الاوسی بود و در اواخر قرن هفتم هجری از اندلس به طرابلس غرب مهاجرت کرد. امروز آنان را آل نائب خوانند. (از الاعلام زرکلی چ 9 ج 6 ص 216) (الَ...) طَرابُلُسی. (متوفای 1189 هجری قمری). عبدالکریم بن احمد بن عبدالرحمن بن عیسی، النائب الاوسی الانصاری. از اهالی طرابلس مغرب و مردی ادیب و فقیه بود و اشعار زیبائی دارد. (اعلام زرکلی چ 9 ج 4 ص 51)