آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن، برای مثال هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی - ۲۸) . مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱ - ۱۱۱)
آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن، برای مِثال هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی - ۲۸) . مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱ - ۱۱۱)
شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشگفیدن، شکفیدن
شِکُفتَن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شِگُفتَن، شِگُفتِه شُدَن، شِکُفتِه شُدَن، اِشگِفیدَن، شِکُفیدَن
شایسته نبودن. سزاوار نبودن. (از آنندراج) : نمانی به خوبی مگر ماه را نشایی کسی را بجز شاه را. فردوسی. نفرمودمت کاین بدان را بکش نگهداشتنشان نشاید ز هش. فردوسی. کس از مادران پیر هرگز نزاد وز آنکس که زاید نشاید نژاد. فردوسی. نزیبد تخت را هر تن نشاید تاج را هر سر نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا. قطران. نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه). نشاید مرا با جوانان چمید. سعدی. گفتم تصور مرگ ازخیال خود بدر کن که فیلسوفان گفته اند مزاج اگرچه سالم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان). بوسه ای ز آن دهان بخواهم خواست که نشاید به رایگان مردن. اوحدی. ، نتوانستن: نشایدیافت بی رنج از جهان گنج. (ویس و رامین)
شایسته نبودن. سزاوار نبودن. (از آنندراج) : نمانی به خوبی مگر ماه را نشایی کسی را بجز شاه را. فردوسی. نفرمودمت کاین بدان را بکش نگهداشتنشان نشاید ز هش. فردوسی. کس از مادران پیر هرگز نزاد وز آنکس که زاید نشاید نژاد. فردوسی. نزیبد تخت را هر تن نشاید تاج را هر سر نه هر سرخی بود مرجان نه هر سبزی بود مینا. قطران. نشاید که ملک بدین سبب مکان خویش خالی گذارد. (کلیله و دمنه). نشاید مرا با جوانان چمید. سعدی. گفتم تصور مرگ ازخیال خود بدر کن که فیلسوفان گفته اند مزاج اگرچه سالم بود اعتماد بقا را نشاید. (گلستان). بوسه ای ز آن دهان بخواهم خواست که نشاید به رایگان مردن. اوحدی. ، نتوانستن: نشایدیافت بی رنج از جهان گنج. (ویس و رامین)
دهی است از دهستان پائین خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه، 241 تن سکنه دارد، آبش از قنات و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دهی است از دهستان پائین خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه، 241 تن سکنه دارد، آبش از قنات و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
شکیبیدن. شکیبایی داشتن. صبر کردن. تاب آوردن. تحمل کردن. (یادداشت مؤلف). صبر کردن. (برهان) (آنندراج) (غیاث). آرام گرفتن. (برهان) : تو با تاج بر تخت نشکیفتی خرد را بدینگونه بفریفتی. فردوسی. لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شکیفتند. عاقبت پشت بدادند. (راحهالصدور راوندی). - شکیفتن از چیزی یا کسی، صبر و تحمل کردن: دل گرمش به آب سرد فریفت تشنه ای کو از آب سرد شکیفت. نظامی. خاک درگاهت دلم را می فریفت خاک روی کو ز خاکت می شکیفت. مولوی. - نشکیفتن از کسی یا چیزی، نسبت به او بی قرار و آرام بودن. آرام نداشتن از او. غافل نماندن از او: نبودی جدا یکزمان از پدر پدر نیز نشکیفتی از پسر. فردوسی. خرد را چنین خیره بفریفتند از افزودن گنج نشکیفتند. فردوسی. سپاه مرا خیره بفریفتی ز بدگوهر خویش نشکیفتی. فردوسی. ورا نیز بندوی بفریفتی ز بند اندر از چاه نشکیفتی. فردوسی. مردیش مردمیش را بفریفت مرد بود از دم زنان نشکیفت. نظامی. وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت آه کز یاران نمی باید شکیفت. مولوی. مرا پنج روز این پسر دل فریفت ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت. سعدی. ، حیران شدن. تعجب کردن. متعجب گشتن. شگفتیدن. (یادداشت مؤلف) : بدان خیره گشتی و بفریفتی به سحر چنان سخت بشکیفتی. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به شگفتیدن شود
شکیبیدن. شکیبایی داشتن. صبر کردن. تاب آوردن. تحمل کردن. (یادداشت مؤلف). صبر کردن. (برهان) (آنندراج) (غیاث). آرام گرفتن. (برهان) : تو با تاج بر تخت نشکیفتی خرد را بدینگونه بفریفتی. فردوسی. لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شکیفتند. عاقبت پشت بدادند. (راحهالصدور راوندی). - شکیفتن از چیزی یا کسی، صبر و تحمل کردن: دل گرمش به آب سرد فریفت تشنه ای کو از آب سرد شکیفت. نظامی. خاک درگاهت دلم را می فریفت خاک روی کو ز خاکت می شکیفت. مولوی. - نشکیفتن از کسی یا چیزی، نسبت به او بی قرار و آرام بودن. آرام نداشتن از او. غافل نماندن از او: نبودی جدا یکزمان از پدر پدر نیز نشکیفتی از پسر. فردوسی. خرد را چنین خیره بفریفتند از افزودن گنج نشکیفتند. فردوسی. سپاه مرا خیره بفریفتی ز بدگوهر خویش نشکیفتی. فردوسی. ورا نیز بندوی بفریفتی ز بند اندر از چاه نشکیفتی. فردوسی. مردیش مردمیش را بفریفت مرد بود از دم زنان نشکیفت. نظامی. وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت آه کز یاران نمی باید شکیفت. مولوی. مرا پنج روز این پسر دل فریفت ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت. سعدی. ، حیران شدن. تعجب کردن. متعجب گشتن. شگفتیدن. (یادداشت مؤلف) : بدان خیره گشتی و بفریفتی به سحر چنان سخت بشکیفتی. شمسی (یوسف و زلیخا). و رجوع به شگفتیدن شود
شکیفتن. (فرهنگ لغات ولف). صبر داشتن. تحمل داشتن. فارغ بودن. دل برداشتن. (یادداشت مؤلف). تحمل کردن. مصابرت ورزیدن. صبر کردن. شکیبایی داشتن: آسیه را فرعون به زنی کرد... و یکزمان از وی نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مادر موسی با موسی به سرای فرعون اندر همی بودند... تا چنان شد که یک ساعت از موسی نشگیفتی و... هرگز طعام نخوردی الا که موسی در کنار او بودی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). آسیابان کودک را همی داشت... و هر ماهی آن کودک را بیش خواستی وبه هر مادری نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). از او هیچ گشتاسب نشگیفتی به می خوردن اندرش بفریفتی. فردوسی. تو با تاج بر تخت نشگیفتی خرد را بدین گونه بفریفتی. فردوسی. رجوع به شکیفتن شود
شکیفتن. (فرهنگ لغات ولف). صبر داشتن. تحمل داشتن. فارغ بودن. دل برداشتن. (یادداشت مؤلف). تحمل کردن. مصابرت ورزیدن. صبر کردن. شکیبایی داشتن: آسیه را فرعون به زنی کرد... و یکزمان از وی نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). مادر موسی با موسی به سرای فرعون اندر همی بودند... تا چنان شد که یک ساعت از موسی نشگیفتی و... هرگز طعام نخوردی الا که موسی در کنار او بودی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). آسیابان کودک را همی داشت... و هر ماهی آن کودک را بیش خواستی وبه هر مادری نشگیفتی. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). از او هیچ گشتاسب نشگیفتی به می خوردن اندرش بفریفتی. فردوسی. تو با تاج بر تخت نشگیفتی خرد را بدین گونه بفریفتی. فردوسی. رجوع به شکیفتن شود