جدول جو
جدول جو

معنی نشکیبیدن - جستجوی لغت در جدول جو

نشکیبیدن
(لُ)
مقابل شکیبیدن. رجوع به شکیبیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آشیبیدن
تصویر آشیبیدن
جنگیدن، ستیزیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
لرزیدن، تپیدن، فریفته شدن، شیفته شدن، آشفته شدن، درهم شدن، آمیخته شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
صبر کردن، آرام گرفتن، طاقت آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
از راه گشتن، منحرف شدن، کج رفتن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ دَ)
شکیبیدن. بردبار بودن. صبر کردن. رجوع به شکیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ شُ دَ)
مرکّب از: ’شیب’ + ’یدن’، پسوند مصدری، متعدی آن شیبانیدن. مخلوط شدن. آمیخته شدن. (حاشیۀ برهان چ معین) (ناظم الاطباء) ، لرزیدن. (غیاث اللغات)، لرزیدن و طپیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، جنبیدن. (ناظم الاطباء) (حاشیۀ برهان چ معین) ، آشفته شدن. ملول گشتن. غمین شدن. غمگین گشتن. (یادداشت مؤلف) :
زمانی ازو صبر کردن نیارم
بشیبم گر او را نبینم زمانی.
فرخی.
ز خواری و رنجی کت آمد مشیب
که گیتی چنین است بالا و شیب.
اسدی.
روح القدس بشیبد اگر بکر همتش
پرده در این سراچۀ اشیا برافکند.
خاقانی.
دل دیوانه بشیبد هر ماه
چون نظر سوی هلالش برسد.
خاقانی.
مانی بماه نو که بشیبم چو بینمت
چون شیفته شوم کنی افسون بدوستی.
خاقانی.
- درشیبیدن، آشفته شدن. غمگین گشتن:
امّید وصال تو مرا بفریبد
خسته دل من چو بیدلان درشیبد
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو توئی بشکیبد.
مسعودسعد.
، مجازاً، فریفته شدن. (غیاث)، مجازاً، فریفتن و فریفته شدن. (آنندراج) :
زرق دنیا را گر من بخریدم تو مخر
ور کسی بر سخن دیو بشیبد تو مشیب.
ناصرخسرو.
، مدهوش شدن. (یادداشت مؤلف) ، زاری کردن. (یادداشت مؤلف)، بیقراری کردن:
ستودانی از سنگ خارا برآر
ز بیرون بر او نام من کن نگار
شکیب آور از درد و بر من مشیب
که از مهر بسیار بهتر شکیب.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
ترسیدن. هراسیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به نهیب شود، بیم کردن. ترسانیدن. (ناظم الاطباء). رجوع به نهیب شود
لغت نامه دهخدا
(لَحْوْ)
نشکوهیدن. پروا نکردن. مقابل شکوهیدن به معنی بیم و پروا داشتن و ترسیدن. (از انجمن آرا) (از آنندراج) :
آن کبوترشان ز بازان نشکهد
بازسر پیش کبوترشان نهد.
مولوی (از انجمن آرا).
تا ز بسیاری آن زر نشکهند
بی گرانی پیش آن مهمان نهند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(لَ)
سزاوار و زیبنده نبودن. مقابل زیبیدن:
نزیبد تخت را هر تن نزیبد تاج را هر سر.
قطران.
به کیخسرو سزد تاج فریدون
نزیبد تاج شاهی بر سر دون.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(اَ شِ کَ اُ دَ)
نشکنج گرفتن. (از برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از آنندراج). قرص. (زمخشری). رجوع به نشکنج شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل شکوهیدن. رجوع به شکوهیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نزیبیدن. زیبنده نبودن. ناسزاوار بودن. مقابل زیبیدن. رجوع به زیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ثَ زَ دَ)
متحمل شدن. صابر و بردبار گشتن. (ناظم الاطباء). صبر کردن. تحمل نمودن. قرار و آرام گرفتن. (آنندراج) (از برهان). صبر. اصطبار. مصابرت. صبرکردن. شکیبایی. پاییدن. بماندن. خودداری کردن. (یادداشت مؤلف) :
همی ندانم در هجر چند پیچم چند
همی ندانم کز دوست چون شکیبم چون.
رودکی.
بخارا خوشتر ازلوکر خداوندا تو میدانی
ولیکن کرد نشکیبید از دوغ بیابانی.
غزالی لوکری.
چو دیدش برآشفت مرد جوان
که یک روز نشکیبی از اردوان.
فردوسی.
از امروز بشکیب تا پنج روز
چو پیدا شود هور گیتی فروز.
فردوسی.
که بشکیبد از روی چون این پسر
بدین برز بالا و چندین هنر.
فردوسی.
اگر بشنوی پند و اندرز من
تو دانی که نشکیبد از شوی زن.
فردوسی.
بویژه که باشد ز تخم کیان
جوان کی شکیبد ز جفت جوان.
فردوسی.
مرا داد یزدان به صد شیر زور
همی شیر خود کی شکیبد ز گور.
فردوسی.
اگر خود شکیبیم یک چند نیز
نکوشیم و دیگر نگوییم چیز.
فردوسی.
نه رنج از تو پسندم نه از تو بشکیبم
درین تفکر گم گشته ام میان دو راه.
فرخی.
بشکیب تا ببینی کآخر کجا رسد
این کار از آن بزرگ نژاد بزرگوار.
فرخی.
خونخواره گشتی و نشکیبی همی ز خون
آهسته خور که خون دل من همی خوری.
فرخی.
نشکیبند ز لوس و نشکیبند ز فحش
نشکیبند ز لاف و نشکیبند ز منگ.
قریعالدهر.
دانم که نشکیبد و از این کار بپیچد (بوسهل) که خداوند بسیار اذناب را به تخت خود راه داده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 148).
به شهر کسان گرچه بسیار بود
دل از خانه نشکیبد و زاد و بود.
اسدی.
بشکیب ازیرا که همی دست نیابد
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا.
ناصرخسرو.
ولیکن اگر مردم محرور را از فقاع نشکیبد از بهر وی مویز یا شکر اندر آب کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
گیرم از من به عجز بشکیبی
تا ندارد بر تو عجز خبر.
مسعودسعد.
ای آنکه ترا مشاطه حورا زیبد
سنگ است آن دل کز چو تویی بشکیبد.
مسعودسعد.
کودک از زرد و سرخ نشکیبد
مرد را سرخ و زرد نفریبد.
سنایی.
بلی چندان شکیبم در فراقش
که برقی یابم از نعل براقش.
نظامی.
به ناخن پریچهره میکند پوست
که هرگز بدین کی شکیبم ز دوست.
سعدی (بوستان).
پروانه نمی شکیبد از دور
ور قصد کند بسوزدش نور.
سعدی.
هرگز از دوست شنیدی که کسی بشکیبد
دوستی نیست در آن دل که شکیبایی هست.
سعدی.
دیده شکیبد ز تماشای باغ
بی گل نسرین به سر آرد دماغ.
سعدی (گلستان).
و رجوع به شکیبایی شود.
- شکیبیدن دل، قرار و آرام گرفتن آن. صبر و توانایی و تحمل داشتن:
جمش گفت دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز.
اسدی.
دل از آن راحت جان نشکیبد
تشنه از آب روان نشکیبد.
نظامی.
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد نه دیده از دیدار.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو شُ دَ)
شکیبیدن. صبر کردن. تحمل کردن. بردباری کردن. رجوع به شکیبیدن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبید و کیبد. (فرهنگ رشیدی). به یک سو رفتن و تحاشی نمودن، و بر این قیاس: کیبد و کیبید، و در فارسی کوبیده خاطر و رنجیده دل را کیبیده خوانند، و کوفته خاطر نیز به همین معنی است. (آنندراج) (انجمن آرا). کناره کردن و به یک سو رفتن و تحاشی کردن و از جای گشتن. (ناظم الاطباء) ، از جایی به جایی کشیدن و گردانیدن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء) ، منحرف کردن از راه. به ضلالت افکندن. گمراه کردن. اضلال. میل دادن. از راستی به کژی افکندن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یا رب چو آفریدی رویی بدین مثال
خود رحم کن بر امت و از راهشان مکیب.
شهید (از یادداشت ایضاً).
، فریفتن به عشق. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شکیبیده
تصویر شکیبیده
صبر کرده آرام گرفته
فرهنگ لغت هوشیار
گرفتن عضوی از بدن با دو سر انگشت یا دو سر ناخن دست چنانکه بدرد آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
مخلوط شدن، آمیخته شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
صبر کردن آرام گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
محنرف کردن از راه، بضلالت افکندن، اضلال، از راستی به کژی افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکیبیدن
تصویر شکیبیدن
((شَ دَ))
صبر کردن، شکیفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شیبیدن
تصویر شیبیدن
((دَ))
درهم شدن، مخلوط شدن، شیفته شدن، لرزیدن، آشفته گشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیبیدن
تصویر کیبیدن
((کِ بِ دَ))
از راه برگشتن، منحرف شدن، از جایی به جایی کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شکیبید
تصویر شکیبید
صبرکرد
فرهنگ واژه فارسی سره