جدول جو
جدول جو

معنی نشمارس - جستجوی لغت در جدول جو

نشمارس
نشمرده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمارش
تصویر شمارش
شمردن، شماره کردن، حساب کردن، به شمار آوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نهمار
تصویر نهمار
بی شمار، فراوان، بسیار، بی نهایت، بی کران، برای مثال چو ابلیس دانست کاو دل بداد / برافسانه اش گشت نهمار شاد (فردوسی۲ - ۱/۳۶)، قوی، دشوار، مشکل، بزرگ، برای مثال گنبدی نهمار بر برده بلند / نه ستونش از برون نه زیر بند (رودکی - ۵۳۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناشمار
تصویر ناشمار
بی شمار، ناشمرده، شمرده نشده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چشمارو
تصویر چشمارو
چیزی که برای دفع چشم زخم از انسان، حیوان، باغ و یا خانه درست می کردند مانند دعا، طلسم، مهره یا چیز دیگر، چشم پنام، حرز، تعویذ، کوزه ای که در آن پول بریزند و به منظور دفع چشم زهم آن را از فراز بام میان کوچه اندازند که بشکند و مردم پول های آن را ببرند، برای مثال چوچشمارو آنگه خورند از تو سیر / که از بام پنجه گز افتی به زیر (سعدی۱ - ۹۶)
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
بسرعت رفتن یا خرامیدن در رفتن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(عُ)
شراب و ثمر و سبزه که خوب نرسیده باشد. (آنندراج). نیم پخته. نیم خام. که نه کاملاً رسیده است و نه نارس است بلکه میان آن دو است. (یادداشت مؤلف). از خامی وکالی درآمده اما هنوز قوام و نضج نگرفته و پخته ناشده. که تازه رسیده و به غایت نبالیده است:
چیده هرکس بر به قدر دانش از بستان فیض
میوۀ ما نیم رس از شاخسار افتاده است.
دانش (از آنندراج).
نوخطی سلسله جنبان جنون است مرا
سبزه نیم رسی تشنه به خون است مرا.
صائب (از آنندراج).
، مرغ بال و پر نو برآمده که پرواز از او خوب نیاید. (آنندراج).
- پر و بال نیم رس، که تازه برآمده و هنوز قوت و قوام نیافته است:
به خون خویش زنم غوطه گرکنم پرواز
چو طایری که پر و بال نیم رس دارد.
وحید (آنندراج).
، نه چندان رسا. که به نشانه رسد اما اثر نکند:
تا چند ز همراهی دل باز پس افتم
چون ناوک طفلان به نشان نیم رس افتم.
ذوقی (از آنندراج).
، نیمه تمام:
خجل از ناله کنم فاخته و بلبل را
از خموشی نفس نیم رسی یافته ام.
اسیر (از آنندراج).
، تیری که به نشانه رسد. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
با هم جنگ و پیکار کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جنگجو و با هم پیکار کننده و جنگ نماینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تمارس شود، آشفته و مضطرب و پریشان. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(گُ ءِ)
حاکم نشین ناحیۀ آویرن به ایالت میلو در منطقۀ دوردو 1320 تن سکنه دارد. و منابع معدنی اش معروف است
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ)
بی شمار. نامعدود. ناشمرده: به این دانه های ناشمار قسم،سوگندی است که بر سر سفره ضمن اشاره به قاب برنج یابر سر خرمن گندم با اشاره به دانه های گندم خورند
لغت نامه دهخدا
نوعی از ماهی. (دزی ج 1 ص 24)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشمار
تصویر اشمار
شتاباندن، در نور دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمارق
تصویر شمارق
جامه پاره پاره ژنده
فرهنگ لغت هوشیار
حساب، حد اندازه، عدد، نمره. یا دانش (علم) شمار. علم حساب. یا شمار... در ردیف در زمره. یا روز علم. روز رستخیز قیامت. یا بشمار آوردن، به حساب آوردن احتساب. یا به علم رفتن، به حساب آمدن محسوب شدن، یا شمار باریک کردن، مناقشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمارس
تصویر تمارس
با هم جنگ و پیکار کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عمارس
تصویر عمارس
جمع عمروس، برگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاره
تصویر نشاره
خاک اره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشوار
تصویر نشوار
پارسی تازی گشته از نشخوار آخور آخور ستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشماس
تصویر اشماس
آفتابناکی رماندن
فرهنگ لغت هوشیار
تعویذی که به جهت دفع چشم زخم (از انسان حیوان باغ خانه و جز آنها) سازند حرز، چشم زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشناس
تصویر نشناس
منکر، انکار کننده، نمک نشناس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نماری
تصویر نماری
مالیات فوق العاده (ایلخانان) نماری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمارق
تصویر نمارق
جمع نمرق ونمرقه بالشها متکاها پشتیها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انشمار
تصویر انشمار
به شتاب رفتن، خرامش خرامیدن، آماده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناشمار
تصویر ناشمار
نامعدود، نا شمرده
فرهنگ لغت هوشیار
میوه ای که هنوز نرسیده و پخته نشده، مرغی که پر و بال آن هنوز در نیامده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوارس
تصویر نوارس
خیار چنبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چشمارو
تصویر چشمارو
تعویذی که برای دفع چشم زخم درست کنند، چشم آویز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمارش
تصویر نمارش
اشاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمارش
تصویر شمارش
حساب، محاسبه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شماره
تصویر شماره
عدد، کد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شماری
تصویر شماری
عده ای، معدودی، یک عده، تعدادی
فرهنگ واژه فارسی سره
دیدرس
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شمردن
فرهنگ گویش مازندرانی
مویه کردن با صدای بلند
فرهنگ گویش مازندرانی