جدول جو
جدول جو

معنی نشتیفان - جستجوی لغت در جدول جو

نشتیفان
(نَ شَ)
دهی است از دهستان پائین خواف بخش خواف شهرستان تربت حیدریه، 241 تن سکنه دارد، آبش از قنات و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشتیبان
تصویر کشتیبان
ناخدا، رانندۀ کشتی، ملاح، ناوخدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشتیبان
تصویر پشتیبان
پشت وپناه، حمایت کننده، حامی، یاری دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشتیوان
تصویر پشتیوان
پشتیبان، پشت وپناه، حمایت کننده، حامی، یاری دهنده
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کِ)
ناخدا.فرمانده کشتی. ملاح. معلم کشتی. (ناظم الاطباء). صراری. (حبیش تفلیسی) (مهذب الاسماء). صاری. عدولی. نوتی. (منتهی الارب). سفّان. (یادداشت مؤلف) : نخست کشتیبان دست هرثمه بگرفت و بجست و به آب اندر شنا کرد. (ترجمه طبری بلعمی). الهم، شهرکی است (به دیلمان) بر کران دریا جای کشتیبانان و جای بازرگانان. (حدود العالم). کشتیبانانی که اندررود برک و اندررود خشرت کار کنند از آنجا باشند. (حدود العالم).
تو گفتی هریکی زیشان یکی کشتی شدی زان پس
خله ش دوپای و بیلش دست و مرغابیش کشتیبان.
عسجدی.
خواجه گر نوح راست کشتیبان
موج طوفانش محنت افزاید.
خاقانی.
گفت چند بار به کشتی در بودم و کشتیبان نمی شناخت جامۀ خلق داشتم و مویی دراز و بر حالی بودم که از آن اهل کشتی جمله غافل بودند. (تذکره الاولیاء عطار). یکی در میان ایشان کشتی بانان را گفته بود که من سلطان جلال الدین ام. (جهانگشای جوینی).
چه غم دیوار امت را که دارد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آن را که باشد نوح کشتیبان.
سعدی.
ای دل ار سیل فنا بنیان هستی برکند
چون ترا نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(شَتْ)
دسته وجماعت از ملخ و اسب سواران. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فرقه ای است از صعوب یکی از عشایر کرک. (از معجم قبایل العرب ج 2 ص 581)
لغت نامه دهخدا
(شَیْ یِ)
شیفه. دیدبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش صومای شهرستان ارومیه دارای 190 تن سکنه. آب آن از رود بردوگ و محصول عمده اش غله و توتون و صنعت دستی مردم جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاه. سکنه 312 تن. آب آن از قنات و چشمه. محصول آنجا غلات و حبوب و انواع میوه. صنایع دستی جاجیم و جوال بافی. راه اتومبیل رو. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
یکی از سه قصبۀ محال ّ ثلاث (تفرش و گرگان و آشتیان) از خرۀ عراق بشمال شرقی فراهان، و صابون آن بخوبی مشهور است
لغت نامه دهخدا
(لُ بَ)
مقابل شکیفتن. رجوع به شکیفتن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ کِ)
دهی است از دهستان مرودشت از بخش زرقان شهرستان شیراز دارای 451 تن سکنه. آب آن از رود خانه سیوند و محصول عمده اش غله و چغندر است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دشتبان. نگهبانی که بر مزارع مزروعه و کاشته برگمارند. (آنندراج). رجوع به دشتبان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
به لغت یونانی بسفایج را گویند و آن دارویی است مسهل سودا و به عربی کثیرالارجل و ثاقب الحجر و اضراص الکلب خوانند. (برهان) (آنندراج). گیاهی است دارویی که بسفایج نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به لکلرک ج 1 ص 311 شود
لغت نامه دهخدا
(خِ)
دهی است جزء دهستان حمزه لو بخش خمین شهرستان محلات واقع در سی هزارگزی شمال باختر خمین و هفت هزارگزی خاور راه شوسه خمین به اراک. این دهکده در کوهستان قرار دارد و سردسیر می باشد آب آن از قنات و محصول آن غلات و بن شن و پنبه و انگور و بادام، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ترّس، درام نویس و شاعر اسپانیائی که در ایتالیاسکونت داشت. شهرت او بیشتر بواسطۀ کمدی های اوست
لغت نامه دهخدا
(پُ)
چوبی که بجهت استحکام بر دیوار نصب کنند. (برهان قاطع). بنائی که برای حفظ بنائی دیگر سازند:
چه غم دیوار امت را که باشد چون تو پشتیبان
چه باک از موج بحر آنرا که باشد نوح کشتیبان.
(گلستان).
هرچه از دلها کنی تعمیر پشتیبان تست
سعی در آبادی دل کن چو معمار خودی.
صائب (از فرهنگ ضیاء).
پشتوان. (برهان قاطع). پشتیوان. پشتبان. حامی. دعمه. دعامه. دعام. رجبه، چوبی که درودگران بر پس در و امثال آن دوزند: شجار، پشتیبان تخت که بدان تخت را استوار کنند. عارضه، پشتیبان در و بالارو. (منتهی الارب) ، تکیه گاه. رجوع به پشتوان شود، آنچه بدان قوت باشد. پشت و پناه. یاریگر. یاری دهنده. حامی. معاون. (برهان قاطع). معین. مدد. مددکار. کمک. معاضد. ظهیر. ناصر. نصیر. ممدّ. عون. ایاد. (منتهی الارب). این نوشته ای است از جانب... ابوجعفر... بسوی یاری دهنده دین خدا... و پشتیبان خلیفۀ او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 306). و نیز رجوع به پشتوان و پشتبان و پشتیوان شود
لغت نامه دهخدا
(پُ)
چوبی که بر دیوار نصب کنند بجهت استحکام. (برهان قاطع). پشتیبان. پشتوان. پشتبان: لزز، پشتیوان در. (منتهی الارب). لزاز، پشتیوان در. (منتهی الارب). تکیه گاه:
که پشتیوان و پشت روزگاری.
نظامی.
، یار. یاریگر. مددکار. معین. ظهیر. ناصر. پشت و پناه: و امیریوسف را با فوجی لشکر قوی به قصدار فرستاده بود و گفت که پشتیوان شماست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 244). و نیز رجوع به پشتوان و پشتبان و پشتیبان شود
لغت نامه دهخدا
(نَشْ)
مست. (منتهی الارب) (آنندراج). نشوان. (آنندراج) ، نشیان الاخبار، آن که اخبار را نخستین معلوم کند و جویای آن باشد. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از المنجد). آن که اخبار را در آغاز شیوع یافتن تحقیق کند. (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
تصویری از شیفان
تصویر شیفان
دیده بان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتیبان
تصویر کشتیبان
ناخدا، فرمانده کشتی، ملاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشتیبان
تصویر پشتیبان
یااری دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
هر بنایی که برای استحکام بنای دیگر بدو پیوندد شمع شمعک پشتییبان پشتیوان، چوبی که پشت در افکنند تا باز نشود، تکیه گاه، معین یاور مددکار حامی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشتیبان
تصویر پشتیبان
((پُ))
پشت و پناه، پشتوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشتیبان
تصویر پشتیبان
حامی، تضمینی
فرهنگ واژه فارسی سره
پشتیبان، حامی، مددکار، یاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پارتی، پشتیوان، حامی، ظهیر، عاصم، عضد، موید، مجیر، مجیر، محافظ، مدافع، مددکار، معاضد، نگهبان، یار، یاریگر، یاور
متضاد: مخالف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ملاح، ناخدا، ناوبان، ناوخدا، ناودار، ناوران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان کیاکلای قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی