دهی است از دهستان بهنام وسط در بخش ورامین شهرستان تهران، در 12هزارگزی جنوب غربی ورامین، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 142 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و چغندر قند، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان بهنام وسط در بخش ورامین شهرستان تهران، در 12هزارگزی جنوب غربی ورامین، در جلگۀ معتدل هوائی واقع است و 142 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات و چغندر قند، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
بی صبر. بی قرار. (آنندراج). بی صبر. بی حوصله. درمانده. بی تحمل. (ناظم الاطباء). بی شکیب. ناشکیبا. نابردبار. بی تاب. مضطرب و جوشان و خروشان: همه شب به خواب اندر آسیب و شیب ز پیکارشان دل شده ناشکیب. فردوسی. کجات اسپ شبدیز زرین رکیب که زیر تو اندر بدی ناشکیب. فردوسی. برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. ای دل ناشکیب مژده بیار کآمد آن شمسۀ بتان تتار. فرخی. اگرچه ناشکیبی ای پریزاد نشاید خویشتن کشتن به بیداد. نظامی. ولیکن گرچه بینی ناشکیبش نبینم گوش داری بر فریبش. نظامی. خرد با روی خوبان ناشکیب است شراب چینیان مانی فریب است. نظامی. تو شبی در انتظاری ننشسته ای چه دانی که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت. سعدی. چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب چون کنم کز جان گزیراست و ز جانان ناگزیر. سعدی. بس که بود ازغم او ناشکیب غنچۀ گل گشته دل عندلیب. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - ناشکیب بودن از کسی یا چیزی، تاب دوری او را نداشتن. از او ناگزیر بودن. جدائی او را تحمل نکردن. از هجرش بی قرار وآرام بودن: همی داند که از تو ناشکیبم ولیک از بیم دشمن در نهیبم. فخرالدین گرگانی. جوانمرد بود از پدر ناشکیب چو بیمار نالنده از بوی سیب. نظامی. حرص تو از فتنه بود ناشکیب بگذر ازین ابله زیرک فریب. نظامی. ز شیرینی بزرگان ناشکیبند به شکر طفل و طوطی را فریبند. نظامی. ، عاشق. عاشق بی قرار. دلداده. رجوع به ناشکیبا شود: در مزاج ناشکیبان گر فزایندۀ غم است در مزاج مردم آزاده جز غمکاه نیست. ادیب پیشاوری. گلت را عندلیبان صدهزارند رخت را ناشکیبان بی شمارند. وصال. - ناشکیب شدن از کسی یا چیزی، تاب دوری او نداشتن. دوری او را تحمل نکردن. از هجرش بی قرار و مضطرب و بی تاب شدن. از دیدنش ناگزیر و بی قرار بودن: چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب که شد هرکس از دیدنش ناشکیب. اسدی
بی صبر. بی قرار. (آنندراج). بی صبر. بی حوصله. درمانده. بی تحمل. (ناظم الاطباء). بی شکیب. ناشکیبا. نابردبار. بی تاب. مضطرب و جوشان و خروشان: همه شب به خواب اندر آسیب و شیب ز پیکارشان دل شده ناشکیب. فردوسی. کجات اسپ شبدیز زرین رکیب که زیر تو اندر بدی ناشکیب. فردوسی. برون کرد یک پای خویش از رکیب شد آن مرد بیداردل ناشکیب. فردوسی. ای دل ناشکیب مژده بیار کآمد آن شمسۀ بتان تتار. فرخی. اگرچه ناشکیبی ای پریزاد نشاید خویشتن کشتن به بیداد. نظامی. ولیکن گرچه بینی ناشکیبش نبینم گوش داری بر فریبش. نظامی. خرد با روی خوبان ناشکیب است شراب چینیان مانی فریب است. نظامی. تو شبی در انتظاری ننشسته ای چه دانی که چه شب گذشت بر منتظران ناشکیبت. سعدی. چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب چون کنم کز جان گزیراست و ز جانان ناگزیر. سعدی. بس که بود ازغم او ناشکیب غنچۀ گل گشته دل عندلیب. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). - ناشکیب بودن از کسی یا چیزی، تاب دوری او را نداشتن. از او ناگزیر بودن. جدائی او را تحمل نکردن. از هجرش بی قرار وآرام بودن: همی داند که از تو ناشکیبم ولیک از بیم دشمن در نهیبم. فخرالدین گرگانی. جوانمرد بود از پدر ناشکیب چو بیمار نالنده از بوی سیب. نظامی. حرص تو از فتنه بود ناشکیب بگذر ازین ابله زیرک فریب. نظامی. ز شیرینی بزرگان ناشکیبند به شکر طفل و طوطی را فریبند. نظامی. ، عاشق. عاشق بی قرار. دلداده. رجوع به ناشکیبا شود: در مزاج ناشکیبان گر فزایندۀ غم است در مزاج مردم آزاده جز غمکاه نیست. ادیب پیشاوری. گلت را عندلیبان صدهزارند رخت را ناشکیبان بی شمارند. وصال. - ناشکیب شدن از کسی یا چیزی، تاب دوری او نداشتن. دوری او را تحمل نکردن. از هجرش بی قرار و مضطرب و بی تاب شدن. از دیدنش ناگزیر و بی قرار بودن: چنان شد بر اورنگ خوبی و زیب که شد هرکس از دیدنش ناشکیب. اسدی
پاره های متفرق زمین گیاهناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و یقال: ارض فیها تعاشیب، ای عشب. و آن جمعی است بی واحد. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
پاره های متفرق زمین گیاهناک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و یقال: ارض فیها تعاشیب، ای عشب. و آن جمعی است بی واحد. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لقب پیروان حسن صباح و گاه مطلق اسماعیلیان. سبعیان. باطنیان. هفت امامیان. قرمطیان. ملحدان. فاطمیان. اسماعیله. قرامطه. ملاحده. باطنیه. فاطمیه. سبعیه. رجوع به اسماعیلیه شود
لقب پیروان حسن صباح و گاه مطلق اسماعیلیان. سبعیان. باطنیان. هفت امامیان. قرمطیان. ملحدان. فاطمیان. اسماعیله. قرامطه. ملاحده. باطنیه. فاطمیه. سبعیه. رجوع به اسماعیلیه شود