جدول جو
جدول جو

معنی نشاخت - جستجوی لغت در جدول جو

نشاخت
(قَ دَ بَ سَ رِ نِ / نَ دَ)
نشاند. رجوع به نشاختن شود، به معنی تعیین هم آمده است که خبر دادن و آشکار ساختن و خاص گردانیدن باشد. (برهان قاطع). رجوع به نشاختن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نواخت
تصویر نواخت
نوازش، دلجویی، نواختن آلات موسیقی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
نشاندن، نشانیدن، جا دادن، برای مثال به فرّ کیانی یکی تخت ساخت / چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت (فردوسی - ۱/۴۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نشاخته
تصویر نشاخته
نشانده، جا داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
آشنایی، فهم و دریافت، علم و معرفت، برای مثال نه هر سخن که برآید بگوید اهل شناخت / به سرّ شاه سر خویشتن نشاید باخت (سعدی - ۱۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
(گُ کَ دَ)
نشاندن. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). نشانیدن. (یادداشت مؤلف). نشاستن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
هیچ نایم همی ز خانه برون
گوئیم درنشاختند به لک.
آغاجی.
چو دیدش جهاندار بنواختش
بر تخت پیروزه بنشاختش.
فردوسی.
کی نامبردار بنواختش
بر خویش بر تخت بنشاختش.
فردوسی.
چو خسرو ورا دید بنواختش
بر آن خسروی گاه بنشاختش.
فردوسی.
پرندین چنان کودکی ساختند
چو گردانش بر اسب بنشاختند.
اسدی.
برآمد جم از جا و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش.
اسدی.
چو رفت او بتی همچنان ساختند
بر این سانش بر تخت بنشاختند.
اسدی.
با چنگ و بربط ساخته از درد و غم پرداخته
اندر میان بنشاخته یار لطیف غمگسار.
قطران (از انجمن آرا).
، تعیین کردن. (برهان قاطع). رجوع به نشاخت شود، نشاندن. نصب کردن. تعبیه کردن. کار گذاشتن. رجوع به نشاندن شود.
- اندرنشاختن، نصب کردن. به کار بردن. کار گذاشتن:
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
دو خانه دگر ز آبگینه بساخت
زبرجد به هر جای اندرنشاخت.
فردوسی.
همی شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندرنشاخت.
فردوسی.
یکی ده منی جام دیگر بساخت
بدو گونه گون گوهر اندرنشاخت.
اسدی.
- ، نشاندن. فروبردن. جای دادن:
نیزه ای سازد او ز ده ره تیر
از یک اندرنشاختن به دگر.
فرخی.
- ، غرس کردن. کاشتن:
بدو کاخ و میدان و ایوان بساخت
درختان بسیارش اندرنشاخت.
فردوسی.
- برنشاختن، نشاندن. نشانیدن.
- ، اندرنشاختن. نصب کردن:
یکی نامور شاه را تخت ساخت
گهر گردبرگرد او برنشاخت.
فردوسی.
- درنشاختن، نشانیدن. سوار کردن:
برانگیخت از خواب و زورق بساخت
به زورق سپینود را درنشاخت.
فردوسی.
- ، جای دادن. مکان دادن:
ز دوستی به دل و دیده درنشاختمت
بدان کز این دو پسندیده تر نبود وطن.
سوزنی.
- ، نصب کردن. کار گذاشتن. تعبیه کردن:
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گردش درون تیغها درنشاخت.
فردوسی.
چو از شهر پردخت و باره بساخت
بر او پنج در آهنین درنشاخت.
اسدی.
آب این خم که درنشاخته اند
از پی دام صید ساخته اند.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ تَ / تِ)
نشانیده. (برهان قاطع). نشانده شده. رجوع به نشانیده شود، تعیین کرده شده. (برهان قاطع). رجوع به نشناخت و نشناخته شود، کارگذاشته شده. نصب کرده شده. تعبیه شده.
- درنشاخته، نصب شده.
- جواهر درنشاخته، مرصع: گرزن، نیم تاجی باشد از دیبا و جواهر درنشاخته. (لغت نامۀ اسدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نواخت
تصویر نواخت
نوازش و مهربانی، نیکی، دلجوئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاخته
تصویر نشاخته
نشانده، جای داده نصب کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
عرفان، شناختن، معرفت، شناسائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
جا دادن، نشاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نشاختن
تصویر نشاختن
((نِ تَ))
نشانیدن، تعیین کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
((ش))
شناسایی، دریافت، معرفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواخت
تصویر نواخت
((نَ))
نوازش کردن، دلجویی کردن، ساز زدن، زدن، کتک زدن، نواختن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
معرفت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نواخت
تصویر نواخت
اکرام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
Cognition
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
cognition
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
utambuzi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
認識
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
הכרה
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
인식
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
kognisi
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
ज्ञान
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
познание
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
cognitie
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
cognición
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
cognizione
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
cognição
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
认知
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
poznanie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
пізнання
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
Kognition
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از شناخت
تصویر شناخت
การรับรู้
دیکشنری فارسی به تایلندی