جدول جو
جدول جو

معنی نسپاس - جستجوی لغت در جدول جو

نسپاس
(نَ)
ناسپاس. (از ناظم الاطباء). ناشکر. ناحقگزار. کافرنعمت. حق ناشناس:
بدین بخششت کرد باید بسند
مکن جانت نسپاس و دل را نژند.
فردوسی.
کافرنعمت و نسپاس گشت
کافرنعمت را شدت جزاست.
فرخی.
نبوم ناسپاس از او که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
نسپاس
ناشکرحق ناشناس: (باتفاق خردمندان سگ حق شناس به که آدمی ناسپاس) (گلستان لغ)
تصویری از نسپاس
تصویر نسپاس
فرهنگ لغت هوشیار
نسپاس
((نَ))
ناسپاس، ناشکر
تصویری از نسپاس
تصویر نسپاس
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نسپار
تصویر نسپار
جایی که در آن انگور را فشار دهند و آب آن را بگیرند، چرخشت
فرهنگ فارسی عمید
کسی که احسان و نیکویی و خدمتی را که دربارۀ او می کنند منظور نداشته باشد و قدر نداند، حق نشناس، برای مثال گر انصاف خواهی سگ حق شناس / به سیرت به از مردم ناسپاس (سعدی۱ - ۱۲۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپاس
تصویر سپاس
حمد، ثنا، درود، ستایش، شکر، لطف، شفقت، منت، برای مثال سپاس خدا کن که بر ناسپاس / نگوید ثنا مرد مردم شناس (نظامی۵ - ۸۳۱)، هنوزت سپاس اندکی گفته اند / ز بیور هزاران یکی گفته اند (سعدی۱ - ۱۷۴)، به این سپاس که مجلس منوّرست به دوست / گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز (حافظ - ۵۲۲)
سپاس پذیرفتن: قبول منت کردن، ممنون شدن، شکر کردن
سپاس داشتن: شکر نعمت به جا آوردن، ممنون بودن، منت داشتن
سپاس گزاردن: شکر نعمت به جا آوردن، شکر کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسپاس
تصویر اسپاس
سپاس، حمد، ثنا، درود، ستایش، شکر، لطف، شفقت، منت،
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسناس
تصویر نسناس
جانوری افسانه ای و موهوم شبیه به انسان که هیکلی مهیب دارد، در علم زیست شناسی نوعی از بوزینه، میمون آدم نما
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
جائی را گویند که انگور در آن افشرند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). مصحف سپار است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به سپار شود
لغت نامه دهخدا
ابن جریح نصرانی. طبیب مصری قرن چهارم هجری قمری است. در دولت اخشیدیون می زیست. وی را در موضوع بول تألیفی است. (از معجم المؤلفین ج 13 ص 84)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
گرسنگی سخت. جوع شدید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
دیو مردم. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (از السامی) (انجمن آرا) (دهار) (ناظم الاطباء). غول. (ناظم الاطباء). جانوری بود چهارچشم سرخ روی درازبالا سبزموی، در حد هندوستان، چون گوسفند بود، او را صید کنند و خورند اهل هندوستان. (لغت نامۀاسدی) (اوبهی). جنسی اند از خلق که بر یک پای می جهند. (دهار). نوعی از حیوان که بر یک پای جهد. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و کشف اللغات) (از آنندراج). صاحب حیوهالحیوان نوشته که: نسناس بالکسر، نوعی از حیوان است که به صورت نصف آدمی باشد چنانکه یک گوش و یک دست و یک پای دارد و به طور مردم در عربی کلام کند... و در تواریخ بهجت العالم نوشته که: نسناس در نواحی عدن و عمان بسیار است و آن جانوری است مانند نصف انسان که یک دست و یک پا و یک چشم دارد و دست او بر سینۀ او باشد و به زبان عربی تکلم کند و مردم آنجا او را صید کرده می خورند. (از غیاث اللغات) (آنندراج). گویند جنسی اند از خلق که به یک پای می جهند. (از مهذب الاسماء) (از برهان قاطع). دیو مردم که بر یک پای جهند. (السامی). و به زبان عربی حرف می زنند. (برهان قاطع). دیو مردم یا نوعی از مردم که یک دست و پا دارد، و فی الحدیث: اًن ّ حیاً من عاد عصوا رسولهم فمسخهم اﷲ نسناساً، لکل واحد منهم ید و رجل من شق واحد ینقرون کما ینقر الطائر و یرعون کما ترعی البهائم. وگویند که قوم عاد که ممسوخ شده بود نیست گردید و قومی که بر این سرشت بالفعل موجود است خلق علی حده [است] یا آنها سه جنس اند، ناس و نسناس و نسانس، یا نسانس زنان آنها، یا نسانس گرامی قدر از نسناس است، یا آنها یأجوج و مأجوج است، یا قومی از بنی آدم از نسل ارم بن سام، و زبان عربی دارند و به نامهای عربان می نامند و بر درخت برمی آیند و از آواز سگ می گریزند. یا خلقی بر صورت مردم، مگر در عوارض مخالف مردم اند و آدمی نیستند، یا در بیشه ها بر کرانۀ دریای هند زندگانی می کنند و در قدیم عربان شکار می کردند و می خوردند آنها را. (از منتهی الارب) (آنندراج). حیوانی است که در بیابان ترکستان باشد منتصب القامه، الفی القد، عریض الاظفار، و آدمی را عظیم دوست دارد، هرکجا آدمی را بیند بر سر راه آید و در ایشان نظاره همی کند و چون یگانه از آدمی بیند ببرد، و از او گویند تخم گیرد، پس بعد انسان از حیوان او شریف تر است که به چندین چیز باآدمی تشبه کرد یکی به بالای راست و دوم به پهنای ناخن و سوم به موی سر. (از چهارمقالۀ نظامی عروضی چ معین صص 14-15). خدای تعالی ذریۀ او را [جدیس را] مسخ گردانید و ایشان را نسناس خوانند، نیم تن دارند و به یکی پای چنان [دوند] که هیچ اسبی درنیابدشان. (از مجمل التواریخ). آنکه به شکل انسان بود ولی خوی و سرشت انسانی در وی نباشد. (ناظم الاطباء) :
زمین است کوه است دشت است چیست ؟
ز نسناس یا ز آدمی یاپری است ؟
فردوسی.
حلق بگرفتش مانندۀ نسناسی
برنهادش به گلوگاه چنین داسی.
منوچهری.
کهش کان ارزیز و الماس بود
همه بیشه اش جای نسناس بود.
اسدی.
یکی گفت تندی مکن با غریو
در این بیشه نسناس باشد نه دیو.
اسدی.
کشم هرچه نسناس آیدم پیش
اگر صدهزارندو زین نیز بیش.
اسدی.
که به آل رسول خویش مرا
برهاندی از این رمه ی نسناس.
ناصرخسرو.
با چنین حال و هیأت و صورت
بازنشناسدم کس از نسناس.
مسعودسعد.
در سفر ماه و سال چون نسناس
لیک برجای همچو گاو خراس.
سنائی.
نه ناطق و همه منطق فروش چون طوطی
نه مردم و همه مرده نهاد چون نسناس.
سیدحسن غزنوی.
به تن مانندۀروباه مسلوخ
به سر مانندۀ بتفوز نسناس.
سوزنی.
قلب ریا به نقد صفا چون برون دهم
نسناس چون به زیور حورا درآورم.
خاقانی.
از قید حادثات جهان کی شوم خلاص
نسناس وار تا نگریزم ز جور ناس.
علی بیگ خراسانی (از آنندراج).
- امثال:
ذهب الناس و بقی النسناس. (یادداشت مؤلف).
، مردم آبی. (مهذب الاسماء)، جنسی از خلق است. (از اقرب الموارد)، جانوری است به شکل انسان، صید کرده و خورده می شود، یا غیر از آن است، قسمی از بوزینگان است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
موضعی قرب اوزکند که اکثر مردم آنجا بدست سپاهیان جوجی کشته شدند. (حبیب السیر جزو 1 از ج 3 ص 10)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو سِ)
ناسپاس. (ناظم الاطباء) (تفسیر کمبریج چ متینی). حق ناشناس. کفور. (تفسیر کمبریج) : ان الانسان لکفور، هست آدمی نادان که خدای را نشناسد نوسپاس و ناخستون به آیت هائی که آن راهنمای است به توحید او. (تفسیر کمبریج چ بنیاد فرهنگ ایران ج 1 ص 172). مگر نوسپاسی که گفتند فلان ستاره برآمد ما را باران آمد. (تفسیر کمبریج ج 1 ص 286). و پاداش ندهد به چنان عذاب مگر نوسپاس کافرنعمت را. (تفسیر کمبریج ج 1 ص 588)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
کافرنعمت. (آنندراج). ناشکر. (انجمن آرا). ناشکر. حق ناشناس. نمک بحرام. بی وفا. ناپسند. بی تمیز. (ناظم الاطباء). کنود. (ترجمان القرآن). کافر. کفور. کفار. کناد. کنود. (منتهی الارب). ناحقگزار. حق ناگزار. نمک نشناس. که سپاسگزار نیست. که سپاسگزاری نکند:
خرد نیست با مردم ناسپاس
نه آن را که او نیست یزدان شناس.
فردوسی.
ستاننده گر ناسپاس است نیز
سزد گر ندارد کس او را بچیز.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که ای ناسپاس !
نگوید چنین مرد یزدان شناس.
فردوسی.
ز هرکس پشیمان تر آن را شناس
که نیکی کند با کس ناسپاس.
اسدی.
با ناسپاسان نیکی کردن از خیرگی باشد.
(قابوسنامه).
نبوم ناسپاس ازاو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس.
ناصرخسرو.
ناسپاس را بخود راه مده.
(خواجه عبداﷲ انصاری).
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد یزدان شناس.
نظامی (از آنندراج).
همه در خرام و خورش ناسپاس
نبینی در ایشان کس ایزدشناس.
نظامی.
قیمت این خاک بواجب شناس
خاک سپاسی بکن ای ناسپاس.
نظامی.
وگر بر دروغ افکنی این اساس
سر و مال بستانم از ناسپاس.
نظامی.
حسن یوسف را حسد بردند مشتی ناسپاس
قول احمد را خطا گفتند جمعی ناسزا.
خاقانی.
عادت آن ناسپاسان در تو رست
نایدت هر بار دلو از چه درست.
مولوی.
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
به از آدمیزادۀ ناسپاس.
سعدی.
و باتفاق خردمندان سگ حق شناس به که آدمی ناسپاس. (گلستان سعدی).
که زائل شود نعمت ناسپاس.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناسپاسی. ناشکری. کافرنعمتی. کفران. ناسپاس بودن:
نشانه ی بندگی شکر است هرگز مردم دانا
ز نسپاسی ز حد بندگی اندر نیاجارد.
ناصرخسرو.
- نسپاسی کردن، ناشکری کردن:
نباید کرد نسپاسی بدین سان
کز او در کار خود گردی پشیمان.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
پهلوی ’سپاس’، ارمنی ’سپاس - ام’ (خدمت). (حاشیۀ برهان قاطع معین). حمد و شکر و نعمت. (برهان) (غیاث). حمد. (دهار) :
نکردی خدای جهان را سپاس
نبودی بدین بر دری ره شناس.
دقیقی.
سپاس تو گوش است و چشم و زبان
کزین سه رسد نیک و بد بیگمان.
فردوسی.
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که فرزند ما شد بدین پایگاه.
فردوسی.
ای عطابخش پذیرنده ز خواهنده سپاس
رای تو خوبی و آئین تو فضل و احسان.
فرخی.
سپاس مر خدای را که برگزید محمد را که صلوه باد بر او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).
زبان برگشادش بشکر و سپاس
شده مر سپاس ورا حق شناس.
شمسی (یوسف و زلیخا).
همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رستی تو از رنج و ما از هراس.
اسدی.
سپهدار گفتا سپاس از خدای
که جفت مرا چون تو آمد بجای.
اسدی.
سپاس آن بی همال و یار با قدرت توانا را
کزو یابد توانایی و قدرت بر توانایی.
ناصرخسرو.
هم مقصر بوم اگر شب و روز
بسپاست برآورم انفاس.
ناصرخسرو.
سپاس و حمد و ثنا و شکر مر آفریدگار را عزاسمه که خطۀ اسلام و واسطۀ عقد عالم را... (کلیله و دمنه). سپاس و ستایش مر خدای را جل جلاله که... (کلیله و دمنه).
سپاس آن را که او دادم دل و جان تا بر این و آن
ز رنج تو نهم منت ز داغ تو سپاس ای جان.
سوزنی.
از ده خیال تو که بده شب بتو رسد
بر دل هزار منت و بر دیده صد سپاس.
خاقانی.
هنوزت سپاس اندکی گفته اند
ز چندین هزاران یکی گفته اند.
سعدی (بوستان).
یکی را دیدم که یک پای نداشت سپاس نعمت حق بجای آوردم... (گلستان).
بدین سپاس که مجلس منور است بدوست
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز.
حافظ.
، قبول و منت. (برهان) (انجمن آرا). منت. (شرفنامه). قبول. (رشیدی) (جهانگیری) :
نباید که بادی بر او بر جهد
وگر کس سپاسی بر اوبر نهد.
فردوسی.
سپاسی بدین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی.
فردوسی.
بخواندش ستاره شناس بزرگ
به خود برنهادش سپاس بزرگ.
فردوسی.
نسودی سه دیگر گره را شناس
کجا نیست از کس بر ایشان سپاس.
فردوسی.
تا تو بولایت بنشستی چو اساسی
کس را نبود با تو در این باب سپاسی.
منوچهری.
و مال بسیار و مردم بیشمار و حدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود، بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی).
گیاه است پوشیدن و خوردنم
سپاس کسی نیست بر گردنم.
اسدی.
اما از توانگر کالا خریدن بغبن نه مزد بود و نه سپاس و ضایع کردن مال بود. (کیمیای سعادت).
جز سپاس تو نیست بر سر من
آفریننده را هزار سپاس.
مسعودسعد.
با این همه کرامت که (سلطان) با بنده کرده است... هیچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خویش نهد. (نوروزنامه).
نکنم روی ورا با مه دوهفته قیاس
ور کنم برمه دوهفته نهم بار سپاس.
سوزنی.
ندارم سپاس خسان چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی.
خاقانی.
، لطف و شفقت و مرحمت. (برهان). لطف. (صحاح الفرس) (رشیدی).
- بی سپاس، بی سبب. بیهوده:
بمن بر منه نام جم بی سپاس
مرا نام ماهان کوهی شناس.
اسدی.
- ناسپاس، کافر نعمت. ناشکر. که شکر نعمت نکند:
بفرجام کار آیدت رنج و درد
بگرد در ناسپاسان مگرد.
فردوسی.
نبوم ناسپاس ازو که ستور
سوی فرزانه بهتر از نسپاس.
ناصرخسرو.
چون گردنکش و ناسپاس شد و بخدایی دعوی کرد فرشتگان از وی بازگشتند. (قصص الانبیاء ص 37).
سپاس خدا کن که بر ناسپاس
نگوید ثنا مرد مردم شناس.
نظامی.
گر انصاف خواهی سگ حق شناس
بسیرت به از مردم ناسپاس.
سعدی (بوستان).
سگ حقشناس به از آدمی ناسپاس. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
یا آسپاس سرحد، نام قریه ای در خرّۀ اقلید فارس میان علی آباد و چمن اوچون و فاصله آن تا علی آباد سه فرسنگ ونیم و تا رضاآباد چهار فرسنگ و سه ربع فرسنگ است
لغت نامه دهخدا
تصویری از سپاس
تصویر سپاس
حمد و شکر و نعمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسپاس
تصویر ناسپاس
حق ناشناش، بی وفا، ناپسند، بی تمیز، کافر، نمک نشناس، نمک بحرام
فرهنگ لغت هوشیار
دیو مردم، غول، آنکه بشکل انسان بود ولی خوی و سرشت انسانی در وی نباشد سیر، رفتار، نشان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپاس
تصویر اسپاس
صورتی از سپاس، حمد وثنا
فرهنگ لغت هوشیار
ناسپاسی: نشانه بندگی شکراست هرگزمردم دانازنسپاسی زحدبندگی اندرنیاجارد. (ناصرخسرو. 138)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسناس
تصویر نسناس
((نَ یا نِ))
جانوری افسانه ای شبیه به انسان که هیکلی ترسناک دارد، غول، آدم بدهیبت و بدجنس، میمون آدم نما
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناسپاس
تصویر ناسپاس
((س))
ناشکر، حق ناشناس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسپاس
تصویر اسپاس
((اِ))
ستایش، شکر، سپاس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپاس
تصویر سپاس
((س))
ستایش، شکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپاس
تصویر سپاس
مرسی، تشکر، شکر، ممنون
فرهنگ واژه فارسی سره
حق ناشناس، کفور، ناشکر، نمک بحرام، نمک نشناس
متضاد: سپاسگزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آدم نما، دیوسار، دیوسان، غول، گوریل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ثنا، حمد، ستایش، درود، امتنان، تشکر، حق شناسی، شکر، قدردانی، منت، شکرگزاری
متضاد: کفران، ناشکری
فرهنگ واژه مترادف متضاد