کتاب. (آنندراج) (از فرهنگ نظام) : نسخۀ رخ همه عجم و نقطه است از خط اشک زو معمای غم من به فکر بگشایید. خاقانی. در محبت همه لخت دل شق می شمرم نسخه بسیار عزیز است ورق می شمرم ! رایج (از آنندراج). رجوع به نسخه و نسخت شود، کتابی که از روی آن نویسند. (ناظم الاطباء). آنچه از آن بازنویسند. (دهار). اصلی که از آن رونویس کنند، نوشتۀ اشعار که تعزیه خوان در دست دارد و گاه خواندن تعزیه چون فراموش کند بدان رجوع کند. (یادداشت مؤلف). - امثال: نسخه اش را گم کرده است. ، نوشته شده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات از کشف اللغات) ، کتاب و هر نوشته که از روی کتاب و یا نوشتۀ دیگری نوشته شده باشد. (فرهنگ نظام). رونویسی از کتابی. رونویس. رونوشت. (یادداشت مؤلف) : بیاورد پس دفتر خواسته همان نسخۀ گنج آراسته. فردوسی. ، سیاهه. صورت. ریز، کاغذپاره که بر آن اسماء و ترتیب ادویه نوشته به بیمار دهند. (آنندراج). نام دواها که طبیب برای درمان بیمار بر کاغذپاره ای بنویسد. (فرهنگ نظام). یادداشتی که پزشک روی آن نام دواها و دستور معالجه را نویسد. دستور دوای طبیبی مریض را. نسخۀ طبیب. صفه. دستور ادویه و مقدار آن که طبیبی بیماری را نویسد. (یادداشت مؤلف) : نسخۀ دارو ز طبیبان طلب. خواجو. روی نکو معالجۀ عمر کوته است این نسخه از بیاض مسیحا نوشته ایم. نظیری (از آنندراج). ، بر بعضی ادویات که برای دفع مرض برگزینند نیز اطلاق کنند. (آنندراج) ، نوشتن. (آنندراج از صراح). رجوع به نسخه کردن شود
کتاب. (آنندراج) (از فرهنگ نظام) : نسخۀ رخ همه عُجْم و نقطه است از خط اشک زو معمای غم من به فکر بگشایید. خاقانی. در محبت همه لخت دل شق می شمرم نسخه بسیار عزیز است ورق می شمرم ! رایج (از آنندراج). رجوع به نسخه و نسخت شود، کتابی که از روی آن نویسند. (ناظم الاطباء). آنچه از آن بازنویسند. (دهار). اصلی که از آن رونویس کنند، نوشتۀ اشعار که تعزیه خوان در دست دارد و گاه ِ خواندن تعزیه چون فراموش کند بدان رجوع کند. (یادداشت مؤلف). - امثال: نسخه اش را گم کرده است. ، نوشته شده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات از کشف اللغات) ، کتاب و هر نوشته که از روی کتاب و یا نوشتۀ دیگری نوشته شده باشد. (فرهنگ نظام). رونویسی از کتابی. رونویس. رونوشت. (یادداشت مؤلف) : بیاورد پس دفتر خواسته همان نسخۀ گنج آراسته. فردوسی. ، سیاهه. صورت. ریز، کاغذپاره که بر آن اسماء و ترتیب ادویه نوشته به بیمار دهند. (آنندراج). نام دواها که طبیب برای درمان بیمار بر کاغذپاره ای بنویسد. (فرهنگ نظام). یادداشتی که پزشک روی آن نام دواها و دستور معالجه را نویسد. دستور دوای طبیبی مریض را. نسخۀ طبیب. صفه. دستور ادویه و مقدار آن که طبیبی بیماری را نویسد. (یادداشت مؤلف) : نسخۀ دارو ز طبیبان طلب. خواجو. روی نکو معالجۀ عمر کوته است این نسخه از بیاض مسیحا نوشته ایم. نظیری (از آنندراج). ، بر بعضی ادویات که برای دفع مرض برگزینند نیز اطلاق کنند. (آنندراج) ، نوشتن. (آنندراج از صراح). رجوع به نسخه کردن شود
کتابی که از آن نقل کنند. (منتهی الارب). کتابی که از وی نقل کنند واز روی آن نویسند. (ناظم الاطباء). کتاب منقول. (معجم متن اللغه). ج، نسخ. رجوع به نسخت و نسخه شود
کتابی که از آن نقل کنند. (منتهی الارب). کتابی که از وی نقل کنند واز روی آن نویسند. (ناظم الاطباء). کتاب منقول. (معجم متن اللغه). ج، نُسَخ. رجوع به نسخت و نسخه شود
نسخه. نسخه. نوشته. مکتوب. یادداشت. مسوده. پیش نویس: امشب آن نامه را که فرموده ایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت تأمل کنیم. (تاریخ بیهقی ص 404). امیر نسخت عهد و سوگندنامه که خود نوشته بود به من انداخت. (تاریخ بیهقی ص 130). نامه های حضرت خلافت و ازآن خانان ترکستان و ملوک اطراف بر خط من رفتی و همه نسخت ها من داشتم و به قصد ناچیز کردند. دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه های رضوانی بر جای نیست. (تاریخ بیهقی ص 297) ، رونوشت. سواد: و از آن منشور نسخت ها نوشته آمد. (تاریخ بیهقی ص 143). نسخت سوگندنامه و مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام. (تاریخ بیهقی) ، سیاهه. صورت. ریز. صورت ریز: در حال به خزانه فرستادند و خط خازنان بستد بر آن نسخت حجت را. (تاریخ بیهقی ص 260). صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید به خرج ها که کرده اند. (تاریخ بیهقی ص 258). گفت نام دبیران بباید نبشت. استادم به دیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد و نسخت پیش برد. (تاریخ بیهقی ص 140). اکنون نسختی نویس به ذکر اعیان و سپاهیان و متصرفان و معروفان کی از تبع تواند و نسختی طبقات سپاهی و رعیت کی در بیعت تواند... مزدک دو نسخت بر این جمله کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89). دگرها را به نسخت راز جستند ز گنجوران کلیدش بازجستند. نظامی. - نسخت پرداختن، سیاهه برداشتن. صورت برداشتن. سیاهه گرفتن: بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. (تاریخ بیهقی ص 364)
نسخه. نسخه. نوشته. مکتوب. یادداشت. مسوده. پیش نویس: امشب آن نامه را که فرموده ایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت تأمل کنیم. (تاریخ بیهقی ص 404). امیر نسخت عهد و سوگندنامه که خود نوشته بود به من انداخت. (تاریخ بیهقی ص 130). نامه های حضرت خلافت و ازآن ِ خانان ترکستان و ملوک اطراف بر خط من رفتی و همه نسخت ها من داشتم و به قصد ناچیز کردند. دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه های رضوانی بر جای نیست. (تاریخ بیهقی ص 297) ، رونوشت. سواد: و از آن منشور نسخت ها نوشته آمد. (تاریخ بیهقی ص 143). نسخت سوگندنامه و مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام. (تاریخ بیهقی) ، سیاهه. صورت. ریز. صورت ریز: در حال به خزانه فرستادند و خط خازنان بستد بر آن نسخت حجت را. (تاریخ بیهقی ص 260). صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید به خرج ها که کرده اند. (تاریخ بیهقی ص 258). گفت نام دبیران بباید نبشت. استادم به دیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد و نسخت پیش برد. (تاریخ بیهقی ص 140). اکنون نسختی نویس به ذکر اعیان و سپاهیان و متصرفان و معروفان کی از تبع تواند و نسختی طبقات سپاهی و رعیت کی در بیعت تواند... مزدک دو نسخت بر این جمله کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89). دگرها را به نسخت راز جستند ز گنجوران کلیدش بازجستند. نظامی. - نسخت پرداختن، سیاهه برداشتن. صورت برداشتن. سیاهه گرفتن: بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. (تاریخ بیهقی ص 364)
ناسفته. سوراخ نشده. مقابل سفته: کآن درّ نسفته را در آن سفت با گوهر طاق خود کند جفت. نظامی. هر نسفته دری دری می سفت هر ترانه ترانه ای می گفت. نظامی. هنوزم غنچۀ گل ناشکفته است هنوزم درّ دریائی نسفته است. نظامی. ، بکر. دوشیزه. رجوع به ناسفته شود
ناسفته. سوراخ نشده. مقابل سفته: کآن دُرّ نسفته را در آن سفت با گوهر طاق خود کند جفت. نظامی. هر نسفته دری دری می سفت هر ترانه ترانه ای می گفت. نظامی. هنوزم غنچۀ گل ناشکفته است هنوزم دُرّ دریائی نسفته است. نظامی. ، بکر. دوشیزه. رجوع به ناسفته شود
اسم مفعول از ’سختن’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سنجیده و به وزن در آمده و وزن کرده شده. (برهان) (غیاث) : چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده از کار پردخته شد. فردوسی. کسی کش نیاز است آید بگنج ستاند ز گنجی درم سخته پنج. فردوسی. همه راه خاقان بپردخته بود همه جای نزل و علف سخته بود. اسدی. جز سخته وپیموده مخر چیز که نیکوست کردن ستد و داد به پیمانه و میزان. ناصرخسرو. دست کیوان شده ترازوسنج سخته از خاک تا به کیوان گنج. نظامی. چون زر جوزایی اختران سپهرند سخته بمیزان ازکیای صفاهان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 353). ، بمجاز، پخته. آزموده. مهذب: ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر نکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهری. هدیه نیابی ز کس تو جز که ز حجت حکمت چون درّ و پند سخته بمعیار. ناصرخسرو. - خویشتن سخته کردن، مهذب کردن. تهذیب کردن. مؤدب ساختن: خویش را موزون و چست و سخته کن زآب دیده نان خود را پخته کن. مولوی. - سخته کردن سخن، راست کردن. درست کردن: آنکه ترازوی سخن سخته کرد بختور آن را بسخن پخته کرد. نظامی
اسم مفعول از ’سختن’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). سنجیده و به وزن در آمده و وزن کرده شده. (برهان) (غیاث) : چو بازارگان را درم سخته شد فرستاده از کار پردخته شد. فردوسی. کسی کش نیاز است آید بگنج ستاند ز گنجی درم سخته پنج. فردوسی. همه راه خاقان بپردخته بود همه جای نزل و علف سخته بود. اسدی. جز سخته وپیموده مخر چیز که نیکوست کردن ستد و داد به پیمانه و میزان. ناصرخسرو. دست کیوان شده ترازوسنج سخته از خاک تا به کیوان گنج. نظامی. چون زر جوزایی اختران سپهرند سخته بمیزان ازکیای صفاهان. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 353). ، بمجاز، پخته. آزموده. مهذب: ویژه تویی در گهر سخته تویی در هنر نکته تویی در سمر از نکت سندباد. منوچهری. هدیه نیابی ز کس تو جز که ز حجت حکمت چون درّ و پند سخته بمعیار. ناصرخسرو. - خویشتن سخته کردن، مهذب کردن. تهذیب کردن. مؤدب ساختن: خویش را موزون و چست و سخته کن زآب دیده نان خود را پخته کن. مولوی. - سخته کردن سخن، راست کردن. درست کردن: آنکه ترازوی سخن سخته کرد بختور آن را بسخن پخته کرد. نظامی