جدول جو
جدول جو

معنی نسخت - جستجوی لغت در جدول جو

نسخت(نُ خَ)
نسخه. نسخه. نوشته. مکتوب. یادداشت. مسوده. پیش نویس: امشب آن نامه را که فرموده ایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت تأمل کنیم. (تاریخ بیهقی ص 404). امیر نسخت عهد و سوگندنامه که خود نوشته بود به من انداخت. (تاریخ بیهقی ص 130). نامه های حضرت خلافت و ازآن خانان ترکستان و ملوک اطراف بر خط من رفتی و همه نسخت ها من داشتم و به قصد ناچیز کردند. دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه های رضوانی بر جای نیست. (تاریخ بیهقی ص 297) ، رونوشت. سواد: و از آن منشور نسخت ها نوشته آمد. (تاریخ بیهقی ص 143). نسخت سوگندنامه و مواضعه بیاورده ام در مقامات محمودی که کرده ام. (تاریخ بیهقی) ، سیاهه. صورت. ریز. صورت ریز: در حال به خزانه فرستادند و خط خازنان بستد بر آن نسخت حجت را. (تاریخ بیهقی ص 260). صواب آن است که از خازنان نسختی خواسته آید به خرج ها که کرده اند. (تاریخ بیهقی ص 258). گفت نام دبیران بباید نبشت. استادم به دیوان آمد و نامهای هر دو فوج نبشته آمد و نسخت پیش برد. (تاریخ بیهقی ص 140). اکنون نسختی نویس به ذکر اعیان و سپاهیان و متصرفان و معروفان کی از تبع تواند و نسختی طبقات سپاهی و رعیت کی در بیعت تواند... مزدک دو نسخت بر این جمله کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 89).
دگرها را به نسخت راز جستند
ز گنجوران کلیدش بازجستند.
نظامی.
- نسخت پرداختن، سیاهه برداشتن. صورت برداشتن. سیاهه گرفتن: بعد از آن آنچه از صامت و ناطق و ستور و برده داشت نسختی پرداخت. (تاریخ بیهقی ص 364)
لغت نامه دهخدا
نسخت
نوشته، مکتوب، پیش نویس
تصویری از نسخت
تصویر نسخت
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نسخه
تصویر نسخه
صورتی از دارو که پزشک برای بیمار می نویسد تا از داروخانه بگیرد، نوشته ای که از روی نوشتۀ دیگر تهیه شود، نوشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسخ
تصویر نسخ
نسخه ها، نوشته ها، جمع واژۀ نسخه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخست
تصویر نخست
اول، بار اول، در آغاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسبت
تصویر نسبت
ربط دادن فعل یا صفتی به کسی، خویشی، قرابت، پیوستگی میان دو شخص یا دو چیز، همانندی بین علاقات اشیا یا کمیّات
فرهنگ فارسی عمید
(نُ خُ / نَ خُ)
اول. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ابتدا. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آغاز. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
نماند دل سنگ و سندان درست
بر و یال کوبنده باید نخست.
فردوسی.
همه بر دل اندیشه این بد نخست
که بیند دو چشمم تو را تندرست.
فردوسی.
به سگسار مازندران بود سام
نخست از جهان آفرین برد نام.
فردوسی.
چو شد شاه باداد بیدادگر
از ایران نخست او بپیچید سر.
فردوسی.
ما را ولیعهد خویش کرد، نخست برادران و پس خویشان و اولیاءحشم را سوگند دادند. (تاریخ بیهقی). نخست نان آنگاه شراب آنکس که نعمت دارد خود شراب میخورد. (تاریخ بیهقی ص 323). در حیلت ایستادند و بر آن نهادند که نخست حیلتی باید کرد تا اریارق بیفتد. (تاریخ بیهقی ص 219). نخست چشم بیند آنگاه دل پسندد. (قابوس نامه). و ازدو چیز نخست خود را مستظهر باید گردانید. (کلیله و دمنه). مردم... نخست تو را بازرهانند. (کلیله و دمنه).
غدر چون لذت دزدی است نخست
کآخرش دست بریدن الم است.
خاقانی.
هان و هان تا ز خری دم نخوری
ور خوری این مثلش گوی نخست.
خاقانی.
مرغ را چون بدوانند نخست
بکشندش ز پی دفع گزند.
خاقانی.
، اصل. (ناظم الاطباء) ، بار اول. (یادداشت مؤلف). در ابتدا. در آغاز:
درشت است پاسخ ولیکن درست
درستی درشتی نماید نخست.
بوشکور.
نخست آفرین کرد و بردش نماز
زمانی همی گفت با خاک راز.
فردوسی.
چو کودک لب از شیر مادر بشست
به گهواره محمود گوید نخست.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر کردگار
دگر یاد کرد از شه نامدار.
فردوسی.
و نخست که همه دلها سرد کردند بر این پادشاه آن بود که بوسهل زوزنی و دیگران تدبیر کردند. (تاریخ بیهقی ص 257). در کتب خوانده بود که نخست خلل که آید در کار خلافت عباسیان آن است که به زمین طبرستان ناجمی پیدا آید. (تاریخ بیهقی ص 414).
ز پیغمبران او پسین بد درست
ولیک او شود زنده زیشان نخست.
اسدی.
نه گل به نسبت خاکی نخست دردسر آرد
چو یافت صحبت آتش نه دردسر بنشاند.
خاقانی.
از خط خاکی نخست نقطۀ دل زاد و بس
لیک نه در دایره ست نقطۀ پنهان او.
خاقانی.
اگر طالبی کاین زمین طی کنی
نخست اسب بازآمدن پی کنی.
سعدی.
، از اول. قبلاً. از آغاز:
هر دشمنی ای دوست که با من ز جفا
آخر کردی نخست میدانستم.
؟ (از آنندراج).
، اولاً. (یادداشت مؤلف). قبلاً. مقابل پس و سپس و بعداً و دیگر:
نخست آنکه کردی نیایش مرا
به نامه نمودی ستایش مرا.
فردوسی.
خوریم آنچه داریم چیزی نخست
پس آنگه جهان زیر فرمان توست.
فردوسی.
پندم چه دهی، نخست خود را
محکم کمری ز پند دربند.
ناصرخسرو.
تا نام کسی نخست ناموزی
در مجمع خلق چون کنیش آواز؟
ناصرخسرو.
، اولین. (ناظم الاطباء). مقابل پسین. نخستین. (آنندراج) (انجمن آرا). اول. اولی. (منتهی الارب) :
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جان است زو دان سپاس.
فردوسی.
نخست ولایت که پدرش وی را داد، آن ناحیت بود. (تاریخ بیهقی). گفت روز نخست که مرا خوارزمشاه کدخدائی داد رسم چنان نهاد که هر روز من تنها پیش او شدمی. (تاریخ بیهقی ص 336). آخرالزمان پیغامبری خواهد آمد نام محمد، اگر روزگار یابم نخست کسی باشم که بدو بگروم. (تاریخ بیهقی 338). نخست کس که زر و سیم از کان بیرون آورد جمشید بود. (نوروزنامه). روز نوروز نخست کس از مردمان بیگانه موبد موبدان پیش ملک آمدی. (نوروزنامه).
در رکعت نخست گرت غفلتی برفت
اینجا سجودسهو کن و در عدم قضا.
خاقانی.
بود مرا خانه ای نخست و دوم خوب
نیست سوم خانه خوب گرچه یگانه ست.
خاقانی.
یک جام نخست تو بربود مرا از من
از جام دوم کم کن نیمی که تمام است آن.
خاقانی.
در گام نخست بود مانده
آنکو همه عمر در سفر بود.
عطار.
، پیشین. (فرهنگ نظام) :
پژوهندۀ روزگار نخست
گذشته سخن ها همه بازجست.
فردوسی.
- از نخست، ازآغاز. از اول. از ابتدا. ابتداءً. در اول. به ابتدا. پیش از این:
همی در به در خشک نان بازجست
مر او را همان پیشه بود از نخست.
بوشکور.
ز آغاز باید که دانی درست
سر مایۀ گوهران از نخست.
فردوسی.
نکشتیم هندوی را از نخست
رها شد ز دست و ره چاره جست.
فردوسی.
به کارآگهان گفت کار از نخست
ز لشکر همه کرد باید درست.
فردوسی.
ازلب جوی عدوی تو برآمد ز نخست
زین سبب کاسته و زرد و نوان باشد نال.
فرخی.
گر کونت از نخست چنان بادریسه بود
آن بادریسه اکنون چون دوک ریسه گشت.
لبیبی.
کسی را سزد پادشاهی درست
که بر تن بود پادشا از نخست.
اسدی.
گر سما چون میم نام او نبودی از نخست
همچو سین در هم شکستی تاکنون سقف سما.
خاقانی.
کس مرا باور ندارد کز نخست
سازگار و کارسازی داشتم.
خاقانی.
گفتی سگ من چه داغ دارد
آن داغ که از نخست کردی.
خاقانی.
مر ورا آزاد کردی از نخست
لیک خشنودی ّ لقمان را بجست.
مولوی.
- در نخست،قبلاً. سابقاً. در قدیم:
یکی داستان زد گوی در نخست
که پرمایه آنکس که دشمن بجست.
فردوسی.
- دست نخست، دست اول:
عشق بیفشرد پا برنمط کبریا
برد به دست نخست هستی ما را ز ما.
خاقانی.
- صبح نخست،صبح نخستین. بام بالا. فجر کاذب. صبح کاذب. ذنب السرحان. دم گرگ. فجر اول:
دل خوش دردم خوش جوی که چون صبح نخست
گر به جانی بخری یک دم خوش ارزان است.
اثیرالدین اومانی.
باد چو صبح نخست خصم تو اندک بقا
باد چو مهر سپهر امر تو گیتی مدار.
خاقانی.
یافت درستی که من توبه نخواهم شکست
کرد چو صبح نخست روی نهان در حجاب.
خاقانی.
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست.
حافظ.
- نخست آفرینش، اول ماخلق اﷲ:
نخست آفرینش خرد را شناس
نگهبان جان است زو دان سپاس.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ خَ)
نفخه. رجوع به نفخه شود.
- نفخت صور، دردمیدن صور:
گیتی به مثل سرای کار است
تاروز قیام و نفخت صور.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(نُ خَ)
کتابی که از آن نقل کنند. (منتهی الارب). کتابی که از وی نقل کنند واز روی آن نویسند. (ناظم الاطباء). کتاب منقول. (معجم متن اللغه). ج، نسخ. رجوع به نسخت و نسخه شود
لغت نامه دهخدا
(نَسْ یَ)
نسیئه. آنچه نقدنباشد. مقابل نقد. نسیه: نقد به نسیت دادن و حاضر به غائب فروختن از مقتضی عقل دور است. (ترجمه تاریخ یمینی ص 114). رجوع به نسیئه و نسیه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ)
قرابت به رحم و پیوستگی به نکاح، اول نسبت نسبی است و دوم سببی. (فرهنگ نظام). خویشی. (نفایس الفنون). قرابت. خویشاوندی. انتساب. مناسبت. (ناظم الاطباء). نسبه:
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیده ام.
خاقانی.
نسبت فرزندی ابیات چست
بر پدر طبع بدارد درست.
نظامی.
آدمی را نسبت به هنر باید نه به پدر. (گلستان).
، نژاد. نسب. خاندان. اصل. تبار:
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
هم گوهر تن داری و هم گوهر نسبت
مشک است در آنجا که بود آهوی تاتار.
منوچهری.
اگر نسبتم نیست یا هست حرّم
اگر نعمتم نیست یا هست رادم.
عسجدی.
ز رحمت مصور ز حکمت مقدر
به نسبت مطهر به عصمت مشهر.
ناصرخسرو.
آن را که هر شریفی نسبت بدو کنند
زیرا که از رسول خدای است نسبتش.
ناصرخسرو.
جز به سخن بنده نگردد تو را
آنکس کو با تو ز یک نسبت است.
ناصرخسرو.
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد.
مسعودسعد.
نسبت دارند تا قیامت
ایشان ز بهیمه من ز انسان.
خاقانی.
خاکستر نسبت عالی دارد که آتش جوهر علوی است. (گلستان) ، ربط و تعلیق و پیوستگی چیزی به چیزی. (فرهنگ نظام). علاقه. پیوستگی. اتصال. علاقه و ارتباط به چیزی. انتساب به چیزی. تعلق. (ناظم الاطباء). ارتباط. بستگی. وابستگی. عزوه. عزیه.
- به نسبت، در مقایسه. در سنجش:
زر که بر او سکۀ مقصود نیست
آن زر و زرنیخ به نسبت یکی است.
نظامی.
با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت.
سعدی.
- ، در اصل. در نسب:
خار و سمن هر دو به نسبت گیاست
این خسک دیده و آن توتیاست.
نظامی.
- ، نسبی. اعتباری:
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان.
مولوی.
هرکه عاشق دیدیش معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن.
مولوی.
- هم نسبتی، پیوستگی. تعلق. ارتباط:
نبی آفتاب و صحابانش ماه
به هم نسبتی یکدگر راست راه.
فردوسی.
، شباهت. تعلق. پیوستگی:
نیستم با چرخ گردان هیچ نسبت جز بدانک
همچو خود بینم همی او را مقیم اندر سفر.
ناصرخسرو.
تو را چه نسبت بادیگران و این مثل است
که مرغزی را هرگز چه کار با رازی.
ظهیر.
مرا به عاشقی و دوست را به معشوقی
چه نسبت است بگوئید قاتل و مقتول.
سعدی.
چه نسبت خاک را با عالم پاک.
؟
- نسبت خود به (سوی) کسی بردن، خود را بدان منتسب ساختن:
بخردی باید و دانش که شود مرد تمام
تو به حیلت چه بری نسبت خود سوی تمیم.
ناصرخسرو.
- نسبت گرفتن:
نسبت بدان سبب بگرفتند این گروه
کز جهل می نسب نشناسند از سبب.
ناصرخسرو.
نسبت از علم گیر خاقانی
که بقا شاخ علم را ثمر است.
خاقانی.
، کنایه از مناسبت سرود با وقت، چه هر سرود و نغمه رابا وقتی معین نسبتی است یا آنکه نسبت به معنی پردۀ سرود باشد چرا که هر پرده صورت می گیرد از نسبت و ترکیب آوازهای پست و بلند. (غیاث اللغات از شرح سیف اﷲ احمدآبادی و خان آرزو) ، در اصطلاح علم فتوت از علوم تصوف، نسبت انتهای جوانمردی است با کبیر خویش و اجداد و چون نسبت ولادت با قبایل و عشایر خویش. (از نفایس الفنون) ، (اصطلاح بیان) کسی را به کسی واخواندن. (آنندراج از بهار عجم). رجوع به نسبه شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ)
نوشتن. یادداشت کردن: استادم بونصر نامه ها و مشافهات نسخت کرد. (تاریخ بیهقی ص 383). من این پیغام را نسخت کردم و به درگاه بردم. (تاریخ بیهقی ص 328). امیر گفت سخت سهل است، عارض توئی، نام هر یکی نسخت کن. (تاریخ بیهقی ص 320). نماز دیگر وزیر و استادم برگشتند به دیوان و مرابخواندند و نامه نسخت کردن گرفتم. (تاریخ بیهقی).
به گوش من فروگفت آنچه گر نسخت کنم شاید
صحیفه صفحۀ گردون و دوده جرم کیوانش.
خاقانی.
، سیاهه کردن. سیاهه گرفتن. به جزء صورت برداشتن. به ریز نوشتن. (حواشی تاریخ سیستان) : نسختی کرد (محمد بن طاهر) و پیش یعقوب فرستاد، یعقوب (لیث) فرمان داد تا آنچه وی نوشته بود درمی را دو کردند. (تاریخ سیستان). زر و سیم و آنچه آورده بودند همه نسخت کرد و پیش سلطان فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 381). تو اعیان و مقدمان لشکر را شناسی، نسختی کن و درخواه تا نامزد کنیم. (تاریخ بیهقی ص 400). هرچه بستدند نسخت کردند و فرستاده آمد تا رأی عالی بر آن وقوف گیرد. (تاریخ بیهقی ص 409)، پیش نویس کردن. مینوت گرفتن: امشب آن نامه را که فرموده ایم نسخت باید کرد و بیاض نباید کرد تا فردا در نسخت تأمل کنیم. (تاریخ بیهقی ص 404). به صلح اجابت کرد بدان شرط که هارون او را عهدنامه ای فرستد به خط خویش بر آن نسخت که کند. (تاریخ بیهقی ص 423). نزد وی بردند با چهل و اند پاره نامۀ توقیعی که من نبشتم که بوالفضلم آنهمه و نسخت آن استادم کرد. (تاریخ بیهقی ص 396)
لغت نامه دهخدا
نسنجیده. ناسخته. مقابل سخته:
چون که نسخته سخن سرسری
هست بر گوهریان گوهری.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نُ خَ / خِ)
کتاب. (آنندراج) (از فرهنگ نظام) :
نسخۀ رخ همه عجم و نقطه است از خط اشک
زو معمای غم من به فکر بگشایید.
خاقانی.
در محبت همه لخت دل شق می شمرم
نسخه بسیار عزیز است ورق می شمرم !
رایج (از آنندراج).
رجوع به نسخه و نسخت شود، کتابی که از روی آن نویسند. (ناظم الاطباء). آنچه از آن بازنویسند. (دهار). اصلی که از آن رونویس کنند، نوشتۀ اشعار که تعزیه خوان در دست دارد و گاه خواندن تعزیه چون فراموش کند بدان رجوع کند. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
نسخه اش را گم کرده است.
، نوشته شده. (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات از کشف اللغات) ، کتاب و هر نوشته که از روی کتاب و یا نوشتۀ دیگری نوشته شده باشد. (فرهنگ نظام). رونویسی از کتابی. رونویس. رونوشت. (یادداشت مؤلف) :
بیاورد پس دفتر خواسته
همان نسخۀ گنج آراسته.
فردوسی.
، سیاهه. صورت. ریز، کاغذپاره که بر آن اسماء و ترتیب ادویه نوشته به بیمار دهند. (آنندراج). نام دواها که طبیب برای درمان بیمار بر کاغذپاره ای بنویسد. (فرهنگ نظام). یادداشتی که پزشک روی آن نام دواها و دستور معالجه را نویسد. دستور دوای طبیبی مریض را. نسخۀ طبیب. صفه. دستور ادویه و مقدار آن که طبیبی بیماری را نویسد. (یادداشت مؤلف) :
نسخۀ دارو ز طبیبان طلب.
خواجو.
روی نکو معالجۀ عمر کوته است
این نسخه از بیاض مسیحا نوشته ایم.
نظیری (از آنندراج).
، بر بعضی ادویات که برای دفع مرض برگزینند نیز اطلاق کنند. (آنندراج) ، نوشتن. (آنندراج از صراح). رجوع به نسخه کردن شود
لغت نامه دهخدا
تثنیه نسخت (نسخه) درحالت نصبی و جری (درفارسی مراعات این قاعده نکنند)
فرهنگ لغت هوشیار
دو نستک دو پاچن دو رونوشت تثنیه نسخت (نسخه) درحالت رفعی (درفارسی مراعات این قاعده نکنند) دونسخه دونوشته ازیک موضوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخت
تصویر سخت
دشوار، سفت، خسیس
فرهنگ لغت هوشیار
زدایش سترش، برانداختن، زشتکرد، رونویسی پاچن برداری، هیچش، دگر تنی فرهنگسار: جا به جایی روان آدمی پس از مرگ به تنی دیگر، زدایا گونه ای دبیره نویسی که پدید آورنده آن یک ایرانی به نام ابن مقله پی زاوی پارسی است او برای آن که از دشواری های کاربرد دبیری کوفی بکاهد زدایا را ساخت این دبیره از آن روی زدایا (نسخ) نامیده می شود که پس از پیدایش آن دبیره نویسی کوفی از میان رفته است (بهره از خط و خطاطان ابوالقاسم رفیعی مهر آبادی رویه 9)، جمع نسخه، نسک ها پاچن ها فاجین ها باطل کردن زایل کردن، تغییرصورت دادن، انتقال یافتن روح انسانی پس ازمرگ جسمی بجسم دیگر تناسخ مقابل مسخ فسخ رسخ، بطلان زوال: این نسخ مامی فرماییم وهرچه منسوخ کنیم ازآن کنیم تادیگری به از آن آریم. یاخط نسخ. یکی ازخطوط معروف اسلامی معمول درکشورهای اسلامی، خط بطلان، یاخط نسخ درچیزی کشیدن، آنراابطال کردن: چوزحرف ماگذشتی قلمی درآسمان کش بمثال لاابالی خط نسخ درجهان کش، (سیف اسفرنگی. تاریخ ادبیات دکترصفاج 2 ص 797) امابیان قران خط نسخ برآن کشید، جمع نسخه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسبت
تصویر نسبت
خویشی، خویشاوندی، انتساب، مناسبت، قرابت به رحم و پیوستگی به نکاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسخه
تصویر نسخه
کتاب منقول، آنچه از آن باز نویسند، رونویسی از کتابی، رونوشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخست
تصویر نخست
اول، ابتدا، آغاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخت
تصویر سخت
((سَ))
محکم، استوار، دشوار، درشت، خسیس، سنگدل، فراوان، به طور جدی، علاج ناپذیر، صعب العلاج، غیرمؤدبانه، توهین آمیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخست
تصویر نخست
((نَ یا نُ خُ))
ابتدا، آغاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسبت
تصویر نسبت
((نِ بَ))
خویشی، قرابت، پیوستگی و ارتباط دو شخص یا دو چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسخه
تصویر نسخه
((نُ خِ))
نوشته ای که از روی نوشته دیگر تهیه کنند، کاغذ حاوی دستورات پزشک، رونوشت، واحدی برای شمارش کتاب و رساله، جمع نسخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسبت
تصویر نسبت
بازخوانی، بسته، خویشاوندی، هارفت، بستگی، در برابر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخست
تصویر نخست
اولا، ابتداء، ابتدا، اول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نسخه
تصویر نسخه
روگرفت، نگارش، رونوشت
فرهنگ واژه فارسی سره
تجویز، دستور، رونوشت، کپی، تیراژ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انتساب، خویشاوندی، خویشی، قرابت، تناسب، رابطه، اتصال، ارتباط، پیوستگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
درآغاز، درابتدا، دربدوامر، آغاز، ابتدا، اول، بدو، شروع، مقدمه، یکم
متضاد: بعد، پس ازآن، سپس، آخر، پایان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ا سوت
فرهنگ گویش مازندرانی
نوشته ای که از روی کتاب یا نوشته ای دیگر تحریر کرده باشندرونوشتمعین/ج۴/ص۴۷۲۱
فرهنگ گویش مازندرانی
نسخه نویسی، نسخه
دیکشنری اردو به فارسی
نسبت دادن، نسبت به
دیکشنری اردو به فارسی