دهی است جزء دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه واقع در 36 هزارگزی باختر نوبران. منطقه ای است کوهستانی و ناحیه ای است سردسیر دارای 459 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود و محصول آن غلات، انگور، بادام. شغل اهالی زراعت وگله داری است. قلعۀ خرابه ای در کوه آن دیده میشود که دارای چاهی است و آب زیاد بنظر میرسد جریان دارد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و در مجمل التواریخ و القصص در ذیل شرح همدان ص 522 آورده: و چاهی که به دهی است که آن را ستق خوانند
دهی است جزء دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه واقع در 36 هزارگزی باختر نوبران. منطقه ای است کوهستانی و ناحیه ای است سردسیر دارای 459 تن سکنه. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود و محصول آن غلات، انگور، بادام. شغل اهالی زراعت وگله داری است. قلعۀ خرابه ای در کوه آن دیده میشود که دارای چاهی است و آب زیاد بنظر میرسد جریان دارد. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). و در مجمل التواریخ و القصص در ذیل شرح همدان ص 522 آورده: و چاهی که به دهی است که آن را ستق خوانند
مخفف نسترن است. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). و آن گلی باشد سفید و به غایت خوشبوی. (برهان قاطع). نام گلی است سفیدرنگ که در غایت خوشبوئی باشد. (از جهانگیری). نسترن. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نسترون. (آنندراج) : عیسی خلال کرده از خارهای گلبن ادریس سبحه کرده از غنچه های نستر. خاقانی (از رشیدی). خوش لفظم از خوشی مراعات او بلی هست این گلاب من ز گل نستر سخاش. خاقانی. آن غنچه های نستربادامه های قز شد زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر. خاقانی
مخفف نسترن است. (برهان قاطع) (غیاث اللغات). و آن گلی باشد سفید و به غایت خوشبوی. (برهان قاطع). نام گلی است سفیدرنگ که در غایت خوشبوئی باشد. (از جهانگیری). نسترن. (آنندراج) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نسترون. (آنندراج) : عیسی خلال کرده از خارهای گلبن ادریس سبحه کرده از غنچه های نستر. خاقانی (از رشیدی). خوش لفظم از خوشی مراعات او بلی هست این گلاب من ز گل نستر سخاش. خاقانی. آن غنچه های نستربادامه های قز شد زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر. خاقانی
نام ماه رمضان. (منتهی الارب) (آنندراج). نامی است ماه رمضان را. (مهذب الاسماء). نام شهر رمضان به جاهلیت. (السامی فی الاسامی). ناتق، بدون الف و لام نام ماه رمضان است. (ناظم الاطباء)
نام ماه رمضان. (منتهی الارب) (آنندراج). نامی است ماه رمضان را. (مهذب الاسماء). نام شهر رمضان به جاهلیت. (السامی فی الاسامی). ناتق، بدون الف و لام نام ماه رمضان است. (ناظم الاطباء)
مستقه. معرب مشتۀ فارسی. مشته. جبۀ فراخ، آلتی از آلات موسیقی چینیان که از انبوبه هائی مرکب بود و فارسیان آن را بیشه مشته می نامیده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). رجوع به مستقهشود، از وسایل تقسیم آب نهرها. مستقه. رجوع به مستقه شود: ذکر مقاسم آبهای آن و عدد مستقهای آن. (تاریخ قم ص 40)
مستقه. معرب مشتۀ فارسی. مشته. جبۀ فراخ، آلتی از آلات موسیقی چینیان که از انبوبه هائی مرکب بود و فارسیان آن را بیشه مشته می نامیده اند. (مفاتیح العلوم خوارزمی). رجوع به مستقهشود، از وسایل تقسیم آب نهرها. مستقه. رجوع به مستقه شود: ذکر مقاسم آبهای آن و عدد مستقهای آن. (تاریخ قم ص 40)
رزدق. معرب رستۀ فارسی. (یادداشت مؤلف). رسته. ج، رساتق. (مهذب الاسماء). محشی المعرب جوالیقی در ذیل کلمه رزدق به نقل از لسان العرب در حاشیه گوید: آن را که مردم رستق (صف) گویند لیث رزدق میگفت و آن دخیل است. (از حاشیۀ ص 157 المعرب جوالیقی). رجوع به رسته و رزدق و المعرب شود
رَزْدَق. معرب رَستۀ فارسی. (یادداشت مؤلف). رَسته. ج، رَساتق. (مهذب الاسماء). محشی المعرب جوالیقی در ذیل کلمه رزدق به نقل از لسان العرب در حاشیه گوید: آن را که مردم رستق (صف) گویند لیث رَزْدَق میگفت و آن دخیل است. (از حاشیۀ ص 157 المعرب جوالیقی). رجوع به رسته و رزدق و المعرب شود
دهی است از دهستان رزقچای بخش نوبران شهرستان ساوه، دارای 739 تن سکنه است. آب آن از زه آب رود خانه مزدقانچای و محصول عمده اش غله، بادام، انگور، گردو، میوه و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است از دهستان رزقچای بخش نوبران شهرستان ساوه، دارای 739 تن سکنه است. آب آن از زه آب رود خانه مزدقانچای و محصول عمده اش غله، بادام، انگور، گردو، میوه و بنشن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
پسته. (فرهنگ فارسی معین). و درختی است شبیه حبهالخضرا و معرب پستۀ فارسی است. (از اقرب الموارد) : شاه انجم از قبای فستقی همچو فستق ز استخوان آمد برون. خاقانی. که برو کتاب تا مرغت خرم یا مویز و جوز و فستق آورم. مولوی. قشر جوز و فستق و بادام هم مغز چون آکندشان شد پوست کم. مولوی
پسته. (فرهنگ فارسی معین). و درختی است شبیه حبهالخضرا و معرب پستۀ فارسی است. (از اقرب الموارد) : شاه انجم از قبای فستقی همچو فستق ز استخوان آمد برون. خاقانی. که برو کتاب تا مرغت خرم یا مویز و جوز و فستق آورم. مولوی. قشر جوز و فستق و بادام هم مغز چون آکندشان شد پوست کم. مولوی
روش. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از بهار عجم). قاعده. (آنندراج) (از بهار عجم). دستور. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). رسم. روش. طریقه. (ناظم الاطباء). سان: چون صاحب رای بر این نسق به مراقبت احوال خویش پرداخت در همه اوقات گذاردن کارها در قبضۀ تصرف خود تواند داشت. (کلیله و دمنه). چهار سال چو شهباز از آشیانۀ ملک به هر هوائی پرواز کرد و آمد باز به مستقر و سرای وسریر و مسند خویش بدان نسق که به معشوق عاشق دلباز. سوزنی. تا به قیامت بدین نهاد و نسق باد روز برافزون به فر و رونق و زینه. سوزنی. دانش آموخته ز هر نسقی درنبشته ز هر فنی ورقی. نظامی. و بدین قیاس و نسق هر مصلحتی که پیش آید به مردی یا به چیزی احتیاج افتد به امیر تومان حوالت کنند. (جهانگشای جوینی). که اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتنع است. (گلستان) ، نظم. ترتیب. دهناد. (ناظم الاطباء). نظم. انتظام. (یادداشت مؤلف) : شعر زائد، موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار، نه به راستا و نسق مژۀ طبیعی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بباید دانست که کار اتفاقی و بیهده نیست لکن عنایت ایزد است که طبیعت را این قوتها بداده ست و ارزانی داشته که کار بر نسقی میراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و معلوم است که مطالعۀ کتب وگزیدن سخنها و شرح دادن و مهذب کردن و بر نسقی و ترتیبی که باید جمع کردن در میان این زحمت و دل مشغولی ممکن نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - از نسق افتادن،پریشان شدن. (آنندراج). نابه سامان گشتن. بی ربط شدن. از نظم و ترتیب خارج شدن: وصف این جنگها از آن نمی نویسم که تاریخ از نسق بیفتد و شرح هرچه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصل بخواهد آمد. (تاریخ بیهقی ص 510). گر از نسق فتاده احوال ما چه نقصان عقد گهر ز قیمت کی افتد از گسستن. کلیم (از آنندراج). - برنسق، به قاعده. به سامان. بانظم. - نسق دادن، نظم دادن. مرتب کردن. انتظام دادن: ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق چنانکه رای تو مر ملک را به سامان کرد. مسعودسعد. ، شیوه. گونه. قبیل. نوع: مادرش هم زآن نسق گفتن گرفت درّ وصف لطف حق سفتن گرفت. مولوی. ، یکسان. مانند. برابر. (ناظم الاطباء). - بر نسق ...، به سان . مانند: شخص نوانم ز ضعف بر نسق چفته نال چهره ز خون سرشک برشبه کفته نار. مسعودسعد. ، هر چیزی که بر یک روش عام آراسته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز که بر یک طریقه و نظام باشد. (ناظم الاطباء) (از المنجد). گویند: هذا درﱡ نسق، کلام نسق، ثغر نسق، غرست النخل نسقاً، جاء القوم و جائت الخیل نسقاً. (المنجد) ، سخن ترتیب داده و بر یک روش آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخن زینت داده. (فرهنگ خطی). سخن آراسته و ترتیب داده و بر روش واحد. (یادداشت مؤلف). کلامی که بر نظامی واحد باشد. (از اقرب الموارد) ، رستۀ دندان راست و برابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رستۀ دندان و جز آن که برابرو هموار باشد. (فرهنگ خطی) ، شبه در رشته کشیده. (منتهی الارب) (آنندراج). مهرۀ در رشته کشیده. (فرهنگ خطی). درّ نسق، مرواریدهای منظوم. (ناظم الاطباء). - حروف نسق، حروف عطف که عبارت است از: ’و’ و ’ف’ و ’ثم’ و ’أو’ و ’أم’ و ’حتی’ و ’بل’ و ’لا’ و ’اما’ و ’لیکن’. (از منتهی الارب). حروف نسق. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به حروف عطف و عطف شود. ، بند وبست. و با لفظ بستن و دادن و داشتن و ساختن و شدن وگرفتن و گماشتن مستعمل است. (آنندراج از بهار عجم) ، وضع. (ناظم الاطباء). حال: مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی. سعدی
روش. (غیاث اللغات) (آنندراج) (از بهار عجم). قاعده. (آنندراج) (از بهار عجم). دستور. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). رسم. روش. طریقه. (ناظم الاطباء). سان: چون صاحب رای بر این نسق به مراقبت احوال خویش پرداخت در همه اوقات گذاردن کارها در قبضۀ تصرف خود تواند داشت. (کلیله و دمنه). چهار سال چو شهباز از آشیانۀ ملک به هر هوائی پرواز کرد و آمد باز به مستقر و سرای وسریر و مسند خویش بدان نسق که به معشوق عاشق دلباز. سوزنی. تا به قیامت بدین نهاد و نسق باد روز برافزون به فر و رونق و زینه. سوزنی. دانش آموخته ز هر نسقی درنبشته ز هر فنی ورقی. نظامی. و بدین قیاس و نسق هر مصلحتی که پیش آید به مردی یا به چیزی احتیاج افتد به امیر تومان حوالت کنند. (جهانگشای جوینی). که اگر این طایفه هم بر این نسق روزگاری مداومت نمایند مقاومت با ایشان ممتنع است. (گلستان) ، نظم. ترتیب. دهناد. (ناظم الاطباء). نظم. انتظام. (یادداشت مؤلف) : شَعر زائد، موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید رستنی ناهموار، نه به راستا و نسق مژۀ طبیعی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بباید دانست که کار اتفاقی و بیهده نیست لکن عنایت ایزد است که طبیعت را این قوتها بداده ست و ارزانی داشته که کار بر نسقی میراند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و معلوم است که مطالعۀ کتب وگزیدن سخنها و شرح دادن و مهذب کردن و بر نسقی و ترتیبی که باید جمع کردن در میان این زحمت و دل مشغولی ممکن نباشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). - از نسق افتادن،پریشان شدن. (آنندراج). نابه سامان گشتن. بی ربط شدن. از نظم و ترتیب خارج شدن: وصف این جنگها از آن نمی نویسم که تاریخ از نسق بیفتد و شرح هرچه به ری و جبال رفت همه در بابی مفصل بخواهد آمد. (تاریخ بیهقی ص 510). گر از نسق فتاده احوال ما چه نقصان عِقد گهر ز قیمت کی افتد از گسستن. کلیم (از آنندراج). - برنسق، به قاعده. به سامان. بانظم. - نسق دادن، نظم دادن. مرتب کردن. انتظام دادن: ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق چنانکه رای تو مر ملک را به سامان کرد. مسعودسعد. ، شیوه. گونه. قبیل. نوع: مادرش هم زآن نسق گفتن گرفت دُرّ وصف لطف حق سفتن گرفت. مولوی. ، یکسان. مانند. برابر. (ناظم الاطباء). - بر نسق ِ...، به سان ِ. مانندِ: شخص نوانم ز ضعف بر نسق ِ چفته نال چهره ز خون سرشک برشبه کفته نار. مسعودسعد. ، هر چیزی که بر یک روش عام آراسته باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیز که بر یک طریقه و نظام باشد. (ناظم الاطباء) (از المنجد). گویند: هذا دُرﱡ نسق، کلام نسق، ثغر نسق، غرست النخل َ نسقاً، جاء القوم و جائت الخیل ُ نسقاً. (المنجد) ، سخن ترتیب داده و بر یک روش آورده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخن زینت داده. (فرهنگ خطی). سخن آراسته و ترتیب داده و بر روش واحد. (یادداشت مؤلف). کلامی که بر نظامی واحد باشد. (از اقرب الموارد) ، رستۀ دندان راست و برابر. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رستۀ دندان و جز آن که برابرو هموار باشد. (فرهنگ خطی) ، شبه در رشته کشیده. (منتهی الارب) (آنندراج). مهرۀ در رشته کشیده. (فرهنگ خطی). دُرّ نسق، مرواریدهای منظوم. (ناظم الاطباء). - حروف نسق، حروف عطف که عبارت است از: ’و’ و ’ف’ و ’ثم’ و ’أو’ و ’أم’ و ’حتی’ و ’بل’ و ’لا’ و ’اما’ و ’لیکن’. (از منتهی الارب). حروف نَسْق. (اقرب الموارد) (المنجد). و رجوع به حروف عطف و عطف شود. ، بند وبست. و با لفظ بستن و دادن و داشتن و ساختن و شدن وگرفتن و گماشتن مستعمل است. (آنندراج از بهار عجم) ، وضع. (ناظم الاطباء). حال: مکن ز گردش گیتی شکایت ای درویش که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی. سعدی