جدول جو
جدول جو

معنی نسایج - جستجوی لغت در جدول جو

نسایج
نسیج ها، منسوج ها، بافته ها، بافته شده ها، جمع واژۀ نسیج
تصویری از نسایج
تصویر نسایج
فرهنگ فارسی عمید
نسایج
(نَ یِ)
نسائج. جمع واژۀ نسیجه، به معنی بافته. رجوع به نسیجه و نسائج شود، مجازاً، سروده. به نظم آمده: و از نسایج خاطر این امیر بیت ها است که در کتاب وشاح دمیهالقصر آورده ام. (تاریخ بیهقی ص 98) ، علمای بی نظیر. (فرهنگ نظام از فرهنگ وصاف). ظاهراً منظور نسیج وحده است. رجوع به نسیج وحده شود
لغت نامه دهخدا
نسایج
سروده، بنظم آمده
تصویری از نسایج
تصویر نسایج
فرهنگ لغت هوشیار
نسایج
((نَ یِ))
جمع نسیجه. بافته شده ها
تصویری از نسایج
تصویر نسایج
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نساج
تصویر نساج
بافنده، کسی چیزی را می بافد، بافت کار، جولاه، پای باف، حائک، تننده، باف کار، جولاهه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نسیج
تصویر نسیج
منسوج، بافته، بافته شده
فرهنگ فارسی عمید
(نَ ءِ)
جمع واژۀ نسیجه. رجوع به نسیجه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بافته. (غیاث اللغات) (آنندراج). منسوج. (المنجد) (اقرب الموارد). بافته شده. (از ناظم الاطباء). ج، نسج، نوعی از حریر زربافته. (غیاث اللغات) (آنندراج). نسیچ: پس مأمون آن روز جامه خانه ها عرض کردن خواست و از آن هزار قباء اطلس معدنی و ملکی و طمیم و نسیج و ممزج و مقراضی و اکسون هیچ نپسندید. (چهارمقالۀ نظامی عروضی از حاشیۀ برهان قاطع).
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسیج زراندود باز کرد.
خاقانی.
چون حلی بن تابوت و نسیج کفنت
همچنین پشت به خم روی چو زرباد پدر.
خاقانی.
خرقه شد از حسام ملمعنمای شاه
گاهی نسیج آتش و گه پرنیان آب.
خاقانی.
بر در باغی که امیر ارغنون بنا نهاده است خیمۀ نسیج بزدند. (جهانگشای جوینی).
پرنیان و نسیج بر نااهل
لاجورد و طلاست بر دیوار.
سعدی.
و مسعودبیک آنجا خیمۀ نسیج زراندرزر برافراشت. (رشیدی).
ز دانش کن لباس تن که زیب است
نسیج پرنیان ابله فریب است.
امیرخسرو.
و علی الخاتون حله یقال لها النخ و یقال لها ایضاً النسیج. (ابن بطوطه) ، جامه. (غیاث اللغات) (آنندراج). پارچه. قماش. منسوج. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَسْ سا)
جولاه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بافنده. چولاه. (از ناظم الاطباء). بافندۀجامه. (غیاث اللغات). جولاهه. (مهذب الاسماء). جامه باف. جولا. حائک. گوفشانه. پای باف. بافکار:
عنکبوت آمد آنگاه چو نساجی
سر هر تاجی پوشید به دیباجی.
منوچهری.
گوهر مدح تو را دست هنر نظّام است
حلۀ شکر تورا طبع خرد نساج است.
مسعودسعد.
نساج نسبتم که صناعات فکر من
الا ز تار و پود خرد جامه تن نیند.
خاقانی.
، در اصل لغت بافنده است و بر شوی مال برخلاف موضوع له اطلاق کنند. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) ، زره گر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). زراد، دروغگوی سخن ساز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). چاپچی
لغت نامه دهخدا
(نِ)
شغل و صنعت بافندگی. (از ناظم الاطباء). رجوع به نساجت شود
لغت نامه دهخدا
(نَ یِ)
نسائس. جمع واژۀ نسیسه، به معنی سخن چینی. (آنندراج). رجوع به نسیسه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ یِ)
نسائک. جمع واژۀ نسیکه. رجوع به نسیکه شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
نسائی. منسوب به نسا از بلاد خراسان. (از سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(نَ یِ)
نسائم. جمع واژۀ نسیم. بادهای نرم. (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(نَ یِ)
جمع واژۀ نتیجه. (از فرهنگ نظام). رجوع به نتیجه شود، سرانجام ها. ماحصل ها. (ناظم الاطباء). عواقب: از نتایج عاقبت آن (محنت) غافل بودی. (کلیله و دمنه).
باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحر است.
انوری.
، زادگان. موالید: این خصلت از نتایج طبع زمان است. (کلیله و دمنه). در تمام معانی رجوع به نتیجه شود
لغت نامه دهخدا
رمن بندی نادرست فارسی گویان از نسیم تازی نرمباد ها بزانه ها جمع نسیم. توضیح درعربی جمع نسیم} نسام {است پس استعمال نسایم مخصوص فارسی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسائج
تصویر نسائج
نسایج در فارسی، جمع نسیجه، : بافته ها
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده بافکار جولایی شغل وعمل نساج نساجت (هنربافندگی)، مالیات نساجی یاخمس نساجی. مالیات بیست درصدی که درقدیم بدستگاههای دستی نساجی تعلق میگرفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نساج
تصویر نساج
بافنده جامه، جامه باف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیج
تصویر نسیج
بافته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نتایج
تصویر نتایج
سرانجام ها، ماحصل ها، عواقب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نتایج
تصویر نتایج
((نَ یِ))
جمع نتیجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نسیج
تصویر نسیج
((نَ))
بافته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نساج
تصویر نساج
((نَ سّ))
جولاه، بافنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نتایج
تصویر نتایج
برآیندها، پی آیندها، فرجام ها
فرهنگ واژه فارسی سره
بافندگی، جولاهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بافنده، جولاه، جولاهه
فرهنگ واژه مترادف متضاد