جدول جو
جدول جو

معنی نساکه - جستجوی لغت در جدول جو

نساکه
(غُ)
پرستیدن. پارسا گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ناسک شدن. (از المنجد). متعبد شدن. (تاج المصادر بیهقی). نسک. نسک. نسک. نسک. رجوع به نسک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نساک
تصویر نساک
(دخترانه)
نام همسر سیامک پسر کیومرث پادشاه پیشدادی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نسابه
تصویر نسابه
کسی که دارای علم انساب است و نسب مردم را می داند، نسب شناس، عالم به انساب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نساک
تصویر نساک
ناسک ها، عابدها، زاهدها، پارساها، جمع واژۀ ناسک
فرهنگ فارسی عمید
(نِ کَ دَ / دِ)
خانه مخصوص که ایرانیان (زردشتی) مرده را پیش از حمل به دخمه موقتاً در آن می نهاده اند. (یادداشت مؤلف). رجوع به نسا شود
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ)
ذبح. (اقرب الموارد). قربانی. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 99) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، ذبیحه. (از اقرب الموارد) (ازالمنجد). آنچه ذبح کرده شود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه قربان کنند به منی ̍. (مهذب الاسماء). ذبیحه. (یادداشت مؤلف). ج، نسک، نسائک، خون یا خون قربانی. (از اقرب الموارد) ، پارۀ سطبر و بزرگ از زر و سیم. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). سبیکه. (اقرب الموارد). سبیکۀ طلا یا نقره و امثال آن. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(غَ را)
فراموش کردن. (از منتهی الارب). نسی. نسیان. نسوه. رجوع به نسی و نسیان شود
لغت نامه دهخدا
(غِ رَ)
زهیدن آب از زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از المنجد). گویند: نسمت الارض نسامهً، زهید آب آن زمین. (ناظم الاطباء) ، به سپل زدن شتر زمین را، متغیر گردیدن چیزی. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نُ لَ)
یک عدد پر و پشم افتاده. (ناظم الاطباء). واحد نسال است. رجوع به نسال شود، یک خوشۀ گیاه حلی ّ خشک شده. (ناظم الاطباء). واحد نسال است. رجوع به نسال شود
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دهی است از دهستان قراتورۀ بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج، در 9هزارگزی جنوب شرقی دیواندره و یک هزارگزی مشرق پل رود خانه قزل اوزان، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 500 تن سکنه دارد. آبش از رود خانه قزل اوزان و چشمه، محصولش غلات و حبوبات و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. این ده به دو قسمت که از یکدیگر 5هزار گز فاصله دارند منقسم می شود، اولی را که 280 تن جمعیت دارد نسارۀ بزرگ یا نسارۀ بالا گویند و دیگری را نسارۀ کوچک یا نسارۀ پائین. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(نُ فَ)
آنچه برافتد از باد بردادن گندم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه از منسف (غربال بزرگ) فروریزد. (از اقرب الموارد) (از المنجد). در مثل گویند: اعزل النسافه و کل الخالص. (منتهی الارب)، آنچه از غبار خاک پراکنده شود. ما یثور من غبار الارض. (المنجد)، کفک شیر. (منتهی الارب) (آنندراج). کف شیر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نِ پِ)
نام مکۀ مکرمه است. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از معجم البلدان) (از اقرب الموارد). ناسّه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
گول گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). نوک. نواک (ن / ن ) . (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
دلیر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). شجاع شدن. (از متن اللغه). دلیر و نهیک گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). نهیک و شجاع بودن. (از اقرب الموارد) ، غلبه کردن بر کسی. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). چیره شدن بر کسی. (از منتهی الارب) (از آنندراج). نهک. (متن اللغه) ، فزونی و مبالغه نمودن در طعام خوردن و در دشنام دادن کسی را. (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) (آنندراج). نهک. (منتهی الارب) ، همه شیر پستان دوشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به نهک شود، لاغر و نزار گردانیدن تب و رنجیده ساختن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به نهک شود، پوشیدن جامه را تا کهنه و خلقان گردد. (از اقرب الموارد). رجوع به نهک شود
لغت نامه دهخدا
(غَزْوْ)
پرستیدن. پارسا گردیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نسک (ن / ن / ن ) . منسک. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نسک. (اقرب الموارد). نسوک. (المنجد). رجوع به نسک شود
لغت نامه دهخدا
(نُسْ سا)
جمع واژۀ ناسک. عبّاد. ناسکان. زاهدان. رجوع به ناسک شود: و متعبدان و نساک و معتمدان روایات. (ترجمه محاسن اصفهان ص 119)
لغت نامه دهخدا
(سِ کَ)
تأنیث ناسک است. ارض ناسکه، زمین سبز نو باران رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). منسوکه. حدیثهالمطر. (معجم متن اللغه). خضراء حدیثهالمطر. (اقرب الموارد) (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ سَ ءَ)
جمع واژۀ ناسی ٔ. رجوع به ناسی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
(بَکِ)
بر روی یک رشته از جلبک برجستگی نازکی پدیدار می شود که پرتوپلاسم درونی آن به قطعاتی چند تقسیم می گردد که هر یک از آنها دو تاژک دارند که آنها را بساکه گویند. (گیاه شناسی گل گلاب چ 1326 ه. ش ص 117). و رجوع به بساک شود، ادویۀ مفرده. گیاهان طبی. (فرهنگ فارسی معین) ، اصطلاح منطقی، قضیه های بسیطه
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ)
قرابه. (اقرب الموارد) (المنجد). خویشاوندی. نزدیکی. پیوستگی
لغت نامه دهخدا
(نَسْ سا بَ)
نسّاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). مرد نیک دانا به انساب. (از منتهی الارب). نسب شناس و ماهر در معرفت انساب. (از سمعانی). تاء آخر آن علامت مبالغه است در مدح مانند علامه. (منتهی الارب). مرد نسب دان. (یادداشت مؤلف) : نسب افریدون بدین نسابت کی یاد کرده آمد بیشترین نسابه و اصحاب تواریخ درنیافته اند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 11)
لغت نامه دهخدا
(نَسْ سا بَ / بِ)
نسّابه. مرد نسب دان. عالم به علم انساب:
ای سید بارگاه کونین
نسابۀ شهر قاب قوسین.
نظامی (لیلی و مجنون ص 9)
لغت نامه دهخدا
(نِ جَ)
جامه بافی. (منتهی الارب) (آنندراج). حرفۀ نساج. (اقرب الموارد). نساجت. نساجی. بافندگی. رجوع به نساجت شود
لغت نامه دهخدا
(مِ کَ)
بخل. (اقرب الموارد). مساکه. و رجوع به مساکه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ کَ)
حساکت. کینه. عداوت. دشمنی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نُ ءَ)
تأخیر. (از المنجد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). درنگ. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). تأجیل. نسیئه. (المنجد) ، باعه بنساءه، به نسیه خرید آن را. (ناظم الاطباء). رجوع به نسیئه شود
لغت نامه دهخدا
جمع ناسک، نیایشگران کرپان کنندگان جمع ناسک. نسایج (صفت واسم)، جمع نسیجه: هرنامه ای از نسایج قلمش نقش بندان کارگاه تحریر و تحبیر راکارنامه ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مساکه
تصویر مساکه
زفتی (بخیلی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناسکه
تصویر ناسکه
زمین سبز، زمین بارانخورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حساکه
تصویر حساکه
عداوت، کینه، دشمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نساجه
تصویر نساجه
نساجت در فارسی بافندگی بافکاری ریسندگی و بافندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تبار شناس تبار دان پروز شناس آنکه نسب مردمان وقبایل راداند نسب شناس: ای سیدبارگاه کونین، نسابه شهرقاب قوسین، (نظامی گنجینه گنجوی. ص 358) توضیح} ه {آخرکلمه برای مبالغه است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسیکه
تصویر نسیکه
نسیکه در فارسی برخی کرپانی، شمش زر شمش سیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نسابه
تصویر نسابه
((نَ سّ بَ))
آن که نسب مردمان و قبایل داند، نسبت شناس
فرهنگ فارسی معین
لفظی در تاکید و نفی، نه
فرهنگ گویش مازندرانی