جدول جو
جدول جو

معنی نزاده - جستجوی لغت در جدول جو

نزاده
(غِ ری)
نازائیده. نزائیده، که زائیده نشده است. لم یولد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آزاده
تصویر آزاده
(دخترانه)
آزاد، رها، دلیر، بی باک، وارسته، عاری از صفات ناپسند اخلاقی، از شخصیتهای شاهنامه، نام همسر رومی بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نهاده
تصویر نهاده
گذارده شده، گذاشته، مقدرکرده، مقدر، ذخیره، پس انداز، ودیعه، سپرده، گسترده، چیده، مدفون، استوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نزنده
تصویر نزنده
بیرون کشنده، روان، جهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نواده
تصویر نواده
نوه، فرزند زاده، فرزند فرزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آزاده
تصویر آزاده
آزاد، اسیر جنگی ایرانی آزاد شده پس از جنگ ایران و عراق، آزادمرد، جوانمرد، اصیل و نجیب، وارسته، برای مثال ز مادر همه جنگ را زاده ایم / همه بنده ایم ارچه آزاده ایم (فردوسی - ۳/۱۰)، آنکه بندۀ کسی نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نژاده
تصویر نژاده
دارای نژاد خوب، اصیل، نجیب، پاک سرشت، آزاده نژاد، اصل دار، اصل پاک، پاک فطرت، با اصل، استخوٰان دار
فرهنگ فارسی عمید
(نِ لَ)
سفر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (المنجد) ، ضیافت. (از اقرب الموارد). گویند: کنا فی نزاله فلان، أی فی ضیافته. (اقرب الموارد) ، گویند: فلان من نزاله سوء، هرگاه که پدر او لئیم بود. (ازاقرب الموارد) (از المنجد). که تبار او پست باشد
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
آنکه بنده نباشد. حرّ. حرّه. آزاد. آزادمرد. مقابل بنده و عبد. ج، آزادگان:
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
همه بنده ایم ارچه آزاده ایم.
فردوسی.
چه گفت آن سخنگوی آزاده مرد
که آزاده را کاهلی بنده کرد.
فردوسی.
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
گرفت از شما بنده هر کس که خواست.
اسدی.
سیرت و کردار، گر آزاده ای
بر سنن و سیرت احرار کن.
ناصرخسرو.
آزاده ای که جوید نام نکو بشعر
چون بندگان ز خلق نباید ستدبها.
مسعودسعد.
هست زیر فلک گردنده
قانع آزاده و طامع بنده.
جامی.
، آزادکرده. محرّر. مولی. معتق:
بریدی سر ساوه شاه آنکه مهر
بر او داشت تا بود گردان سپهر
سپاهی بدانگونه کردی تباه
که بخشایش آرد همی هور و ماه
از آن شاه جنگی منم یادگار
مرا هم چنان دان که کشتی بزار
ز مادر همه مرگ را زاده ایم
بناچار گردن ورا داده ایم
بمان تا بمانم بدهر اندکی
کز آزادگان تو باشم یکی.
فردوسی.
، گهری. اصیل. نجیب.شریف. کریم. از طبقۀ اشراف. به نسب:
مدخلان را رکاب زرآگین
پای آزادگان نیابد سر.
رودکی.
گفت هنگامی یکی شهزاده بود
گوهری ّ و پرهنر آزاده بود
شد بگرمابه درون یک روز غوشت
بود فربی ّ و کلان و خوب گوشت.
رودکی (از سندبادنامه).
فرزانه تر از تو نبود هرگز مردم
آزاده تر از تو نبرد خلق گمانه.
خسروی.
چو گشتاسب برشد بتخت پدر
که فرّ پدر داشت و بخت پدر
بسر برنهاد آن پدرداده تاج
که زیبنده باشد به آزاده تاج.
دقیقی.
ای سر آزادگان و تاج بزرگان
شمع جهان و چراغ دوده و نوده.
دقیقی.
پس و پیش گرد اندر آزادگان
همی رفت [نوشیروان] تا آذرآبادگان.
فردوسی.
چو آمد [سیاوش] بر کاخ کاووس شاه
خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر و بوی خوش
بشد پیش او دست کرده بکش
بهر گنج بر سیصد استاده بود
میان در سیاووش آزاده بود.
فردوسی.
همان نیز گودرز کشوادگان
سر نامداران و آزادگان
بکین سیاوش ده ودوهزار
بیاورد برگستوانور سوار
چنین گفت با ماهیار آرزوی
که ای پیر آزادۀ نیکخوی.
فردوسی.
حسین قتیب است از آزادگان
که از من نخواهد سخن رایگان.
فردوسی.
ز پیوند مهراب و از مهر زال
وز آن هر دو آزادۀ ناهمال (کذا).
فردوسی.
بطوس و بگودرز کشوادگان
بگیو و بگرگین و آزادگان.
فردوسی.
بزرگان و آزادگان را بشهر
ز نیکیت باید که یابندبهر.
فردوسی.
بفرمود تا پیشش آزادگان
ببستند و گردان لشکر میان
فردوسی.
به آزادگان گفت پشت سپاه
که ای نامداران و شیران شاه.
فردوسی.
از آزادگان هرکه دیدی براه
بپرسیدی از نامدار سپاه.
فردوسی.
پس آزاده نستور پور وزیر
به پیش افکند اسب چون نرّه شیر.
فردوسی.
بیامد بدرگاه آزاده شاه
کمربسته و برنهاده کلاه.
فردوسی.
من از دخت خاقان فرستاده ام
نه جنگی کسی ام نه آزاده ام.
فردوسی.
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
بکینش کند تیزاسب سیاه.
فردوسی.
کنون چیست پاسخ فرستاده را
چه گوئیم مهراب آزاده را؟
فردوسی.
یکی جام زرین پر از باده کرد
وزو یادمردان آزاده کرد.
فردوسی.
بچیز تو او ساز مهمان کند
دل مرد آزاده خندان کند.
فردوسی.
ز دهقان و تازی ّ و پرمایگان
زنان بزرگان و آزادگان
از آن مهتران چار زن برگزید
که اندر گهر بد نژادش پدید.
فردوسی.
بیامد پس آزاده شیرو چو گرد
دلش گشت پرخون و رخسار زرد
فردوسی.
برادر دو بودش [فریدون را] دو فرخ همال
از او هر دو آزاده، مهتر بسال.
فردوسی.
بزرگان و آزادگان را بخوان
بجشن و بسور و به رای و به خوان.
فردوسی.
بپالیز زیر گل افشان درخت
بخفت آن سه آزادۀ نیکبخت.
فردوسی.
چو تاج بزرگی بسر برنهاد
از او شاد شد تاج و او نیز شاد
کجا بود از گیتی آزاده ای
خداوند تاج و کیان زاده ای.
فردوسی.
از ایران هر آنکس که گوزاده بود
دلیر و خردمند و آزاده بود
بفرمود [کاوس] تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
ندیده ست هرگز چنو هیچ زایر
عطابخشی آزادۀ زرفشانی.
فرخی.
کریم است و آزاده و تازه روئی
جوان است و آهسته و باوقاری.
فرخی.
گفتا چه خوانم این شه آزاده را به نام
گفتم یمین دولت محمود دین پناه.
فرخی.
آزاده خداوندی و خوشخوی کریمی
با فرّ شهنشاهی و با زیب سواری.
فرخی.
او تکیه کرده بر چمن و باغ پیش او
آزادگان نشسته و بت چهرگان بپای.
فرخی.
دل بدان یافته ای زآنکه نکو دانی خواند
مدحت خواجۀ آزاده بالفاظ دری.
فرخی.
ابوالفتح کآزادگان جهان
شدستند بر جود او مفتتن.
فرخی.
آزاده برکشیدن و رادان رسوم اوست
وآزادگی نمودن و رادی شعاراو.
فرخی.
همه آن گوید کآزاده ای از غم برهد
کار دشوار شود بر دل سلطان آسان.
فرخی.
عطای او نه ز دشمن برید و نه از دوست
چنین بود ره آزادگان و خوی کرام.
فرخی.
گشاده بر همه خواهندگان دست
چنان چون بر همه آزادگان در.
فرخی.
کریم طبعی آزادۀ خداوندی
که خلق یکسر از او شاکرند و او مشکور.
فرخی.
ترا به اصل بزرگ ای بزرگوار کریم
زیادتی است بر آزادگان همه هموار.
فرخی.
ناب است هر آن چیز که آلوده نباشد
زین روی ترا گویم کآزادۀ نابی.
فرخی.
جرعه بر خاک همی ریزم از جام شراب
جرعه بر خاک همی ریزد آزاده ادیب.
منوچهری.
دگر آزادگان و نامداران
بزرگان و دلیران و سواران.
(ویس و رامین).
نباشد هیچ بیگانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر.
(ویس و رامین).
کجا چون برد [شاه موبد] لشکرگه به آمل
همه شب خورد با آزادگان مل.
(ویس و رامین).
چنان دان که آن لائی نیک فال
که یعقوب را بود شایسته خال
دو آزاده دخت دلارام داشت
کز آن هر دو دختر جهان نام داشت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مردمی ورز و هگرز آزار آزاده مجوی
مردم آن را دان کزو آزاده را آزار نیست.
ناصرخسرو.
اگر جفت آزی نه آزاده ای
ازیرا که این زآن و آن زین جداست.
ناصرخسرو.
نیست آزاده را قبانمدی
که همش پاره برندوخته اند.
خاقانی.
گفتۀ آنهاست که آزاده اند
کاین دو ز یک اصل و نسب زاده اند.
نظامی.
نه چون ممسکان دست بر زر گرفت
چو آزادگان بند از او برگرفت.
سعدی.
که زشت است در چشم آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان.
سعدی.
گر سفله بمال و جاه از آزاده به است
سگ نیز بصید از آدمیزاده به است.
سعدی.
کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم میان به خدمت آزادگان بسته. (گلستان).
هست ارادت بر هر آزاده
ترک ماکان علیه العاده.
جامی.
، ولی ّ. صالح. حلال زاده. (از تحفهالسعاده)، رها. مستخلص. یله:
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی.
حافظ.
، خاضع:
سعدی افتاده ای است آزاده
کس نیاید بجنگ افتاده.
سعدی.
، فارغ، بی بار:
زایران را هم از او نعمت و هم دانش (کذا)
وآنگه از منت آزاده دل و گردن
گر همه نعمت یک روز بما بخشد
ننهد منت بر ما و پذیرد من.
فرخی.
، آسوده. مرفّه. شاد:
چون ترا می بینم از آزادگان
کی شناسی درد کارافتادگان ؟
عطار.
و رجوع به آزادگی شود، پهلوان. سرسپاه:
چو ویرو دید گردان را چنین زار
بگرد قارن اندر کشته بسیار
بگفت آزادگانش را به تندی
که از جنگ آوران زشت است کندی.
(ویس و رامین).
، وارسته:
لبی نان خشک و دمی آب سرد
همین بس بود قوت آزاده مرد.
فردوسی.
گر آزاده ای بر زمین خسب و بس
مکن بهر قالی زمین بوس کس.
سعدی.
مرد آزاده بگیتی نکند میل دو کار
تا همه عمروجودش بسلامت باشد
زن نخواهد اگرش دختر قیصر بدهند
وام نستاند اگر وعده قیامت باشد.
ابن یمین.
، لقب خاص ایرانیان بوده است و جز ایرانی حتی پادشاهان ملل دیگر را این نام نمیداده اند. آن گاه که کردیه خواهر بهرام چوبینه ازدواج خاقان چین را نمیپذیرد یلان سینه او را برای گستهم سردار ایرانی خواستاری میکند و کردیه تن درمیدهد:
یلان سینه با کردیه گفت زن
بگیتی ترا دیده ام رای زن
ز خاقان [پرموده شاه] کناره گزیدی سزید
که رأی تو آزادگان را گزید
چه گوئی ز گستهم یل خال شاه
توانگر سپهبد یل باسپاه
بدو گفت شوئی کز ایران بود
از او تخمۀ مانه ویران بود.
فردوسی.
همی رای زد جنگ را با سپاه
بدینگونه تا گشت گیتی سیاه
بخفتند ترکان و آزادگان
جهان شد جهانجوی را رایگان.
فردوسی.
ز جائی که آمد فرستاده ای
ز ترک و ز رومی ّ و آزاده ای
از او مرزبان آگهی داشتی
چنین کارها خوار نگذاشتی.
فردوسی.
ج، آزادگان. و رجوع به آزادمرد و آزاده مرد شود.
، اسب گرانمایه. اسب پادشاهان. طرف. (زمخشری).
- سرو آزاده، سروآزاد:
بشکست و بکند سرو آزاده
بنشاند بجای او سپیداری.
ناصرخسرو.
و ظاهراً مراد از سرو آزاده، صنوبر و چلغوزه باشد.
- سوسن آزاده، سوسن آزاد. سوسن سفید:
از زبان سوسن آزاده ام آمد به گوش
کاندر این دیر کهن، کار سبکباران خوش است.
حافظ.
نهفته سوسن آزاده در میان چمن
بگوش رهزن دی گفت از زبان بهار
بیار پیرهن شاهدان بستان را
وگرنه می کندت بید، گربه در شلوار.
امیدی.
- امثال:
آزاده را میازار و چون بیازردی بیوزن. (قابوسنامه).
نباشد هیچ آزاده ستم بر.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
لقب نوذر، پادشاه پیشدادی، نام کنیزکی چنگ زن، معشوقۀ بهرام گور
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
توشه دان فراخ، یا عام است. (از منتهی الارب). توشه دان فراخ و یا هر توشه دانی. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). ج، مزاد، مزائد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آبدست دان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آفتابه. خیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). متارۀ بزرگ. مطهره. مشک بزرگ. معاضه
لغت نامه دهخدا
(نُ لَ)
آب نر که فروریزد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج). آب منی مرد. (فرهنگ خطی)
لغت نامه دهخدا
(غَ رَ مَ)
درشت و صاف گردیدن زمین چنانکه به اندک باران سیل روان گردد از وی. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). سیلان کردن زمین بر اثر اندک بارانی به علت صلابت و سختی آن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نُ عَ)
آنچه به دست خود برکنی سپس بیفکنی. ما نزعته بیدک ثم القیته. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَزْ زا عَ)
تأنیث نزّاع: نزاعه للشوی. (قرآن 16/70). رجوع به نزاع شود
لغت نامه دهخدا
(نَ زَ)
رفتار. سلوک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ پَ)
توشه دادن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(غَذذ)
اندک گشتن. (از منتهی الارب) (آنندراج). نزر. رجوع به نزر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نوزاده
تصویر نوزاده
کودکی که تازه بدنیا آمده تازه زاییده شده:جمع نوزادگان: (دوش ز نوازدگان مجلس نو ساخت باغ مجلسشان آب زد ابریسیم مذاب) (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
مفاصل آدمی باشدکه تندشده باشد: گرتب دوزخی بروی نکوست بربهشتی نزغده باشددوست. (عنصری. صحاح الفرس. ص 291)
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه بنده کس نباشد حر مقابل بنده عبد، آزاد کرده محرر، اصیل نجیب شریف، صالح حلال زاده، رها مستخلص، خاضع فروتن، فارغ، بی بار، آسوده مرفه، وارسته، ایرانی، اسب گرانمایه اسب پادشاهان
فرهنگ لغت هوشیار
زاییده نشده متولد نگشته: ز تف سنان تو نازاده دشمن ز بیم سنان تو ناید بمحشر. (ازرقی المعجم)، آنکه بچه نزاده: گر نبایدت بزادن بگرایم من همچنین باشم و نازاده بیایم من. (منوچهری لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزاره
تصویر نزاره
اندک گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
نژاد: آزرده این وآن بحذرازمن گویی که ازنژاده تنینم. (ناصرخسرو. 270)، اصیل نجیب: نژاده منم دیگران زیردست نژادکیان راکه آردشکست ک (نظامی فرنظا)
فرهنگ لغت هوشیار
جهنده روان: وهرآن چیزی که ویرا خون نزنده نباشدچون درآب میرودباکی نبود
فرهنگ لغت هوشیار
قباله: ای بکس خویش نزرده بنهاده وآن همه داده بپورخویش و وقایه. (رودکی. نف. 1216: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
گذاشته چای داده، نصب شده، منصوب معین، مقرر، وضع کرده، قرار داده مواضعه کرده، معاهده بسته، فرض کرده متوهم، محسوب انگاشته، گرفته (بمفهومی)، مقدر. یا ننهاده. نامقدر: (روزی ننهاده)، کنار گذاشته، مرتبه وضعی از مراتب اعداد عدد وضعی باصطلاح شمار گران. یا چیزی نهاده. ذخیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزاهه
تصویر نزاهه
نزاهت در فارسی پرهیزگاری، دور شدن از بدی، بی آکی، پاک سخنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزاله
تصویر نزاله
روانگی آب سختگی زمین، شوش مرداب که فرو ریزد، راهی گشتن، میهمانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نواده
تصویر نواده
فرزند فرزند، نوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نهاده
تصویر نهاده
((نَ دِ))
جای داده، نصب شده، مقرر، معاهده بسته، فرض کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نواده
تصویر نواده
((نَ دِ))
نبیره و فرزندزاده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نژاده
تصویر نژاده
((نِ یا نَ دِ))
اصیل، نجیب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آزاده
تصویر آزاده
((دِ))
اصیل، نجیب، رها، فروتن، فارغ، سبک، وارسته، ایرانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نژاده
تصویر نژاده
آریستوکرات، اصیل
فرهنگ واژه فارسی سره