جدول جو
جدول جو

معنی ندیٔ - جستجوی لغت در جدول جو

ندیٔ
(نَ دِءْ)
کمان رستم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). قوس قزح. (اقرب الموارد) (المنجد). آژفنداک. (ناظم الاطباء) ، سرخی ابر وقت طلوع و غروب. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دایرۀ آفتاب و هالۀ ماه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
ندیٔ
(نَ)
کوماج بر خاکستر نهاده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، گوشت بر آتش افکنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). گوشت در آتش فروکرده. (از المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ندیم
تصویر ندیم
(پسرانه)
همنشین و هم صحبت، به ویژه با بزرگان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ندیم
تصویر ندیم
همدم، هم صحبت، همنشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندید
تصویر ندید
ندیده، نادیده
نظیر، مانند، همتا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندی
تصویر ندی
نم، شبنم
باران
گیاه تازه
خاک نمناک
بخشش و دهش
بخور
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
مشک کوچک. السقاء الصغیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان جوزم و دهج بخش شهربابک شهرستان یزد، در 20هزارگزی شمال شهربابک، در ناحیۀ کوهستانی معتدل هوائی واقع است و 479 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و قالی بافی و کرباس بافی است. معدن مسی در این ده وجود دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
منفرد. تنها. غریب. (آنندراج) (غیاث اللغات از صراح و منتخب اللغات)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شِ نَ)
نادیده. ندیده. نوکیسه. تازه به عرصه رسیده. رجوع به ندیده و نیز رجوع به ندیدبدید شود، (مص مرخم منفی، اسم مصدر، ندیدن. مقابل دید به معنی دیدن، انکار. عدم قبول. عدم رغبت. بی عنایتی. (یادداشت مؤلف).
- چشم ندیدش به کسی افتاده است، چشم دیدن او را ندارد
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پشت نشاندار زخم. (منتهی الارب) (آنندراج). پشتی که در وی نشان زخم باشد. (ناظم الاطباء) ، جرح ندیب، جراحتی که اثر آن باقی است. (از منتهی الارب). زخمی که از وی اثری باقی بود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
بدچشم سخت چشم زخم رساننده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نجی ٔ. رجوع به نجی ٔ (ن ج ء) شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پیغامبر از جانب خدای تعالی. (منتهی الارب). ج، انبیاء، نباء، انباء، نبیون، از جائی به جائی بیرون آینده. (منتهی الارب). بیرون شونده از مکانی به مکانی، فعیل است بمعنی فاعل و گویند ’بیرون شده’ است، پس فعیل باشد بمعنی مفعول. (از اقرب الموارد). و قول الاعرابی یا نبی ٔ اﷲ (بالهمزه) ، ای: الخارج من مکه الی المدینه، انکره علیه فقال لاتنبزباسمی فانما انا نبی اﷲ. (منتهی الارب)، جای بلند کج. (منتهی الارب). مکان مرتفع محدودب. (اقرب الموارد). جای بلند کج و معوج. (ناظم الاطباء)، راه آشکار. راه روشن. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ جِءْ)
بدچشم سخت چشم زخم رساننده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (اقرب الموارد). نجؤ. نجی ٔ. نجوء. (از آنندراج) : نجی ءالعین، خبیث العین. بدچشم. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
حریف شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). حریف شراب و بسا که توسعاً در مورد هر رفیق و مصاحبی استعمال شده است. (اقرب الموارد). هم شراب. (بحر الجواهر). یار شراب. (دهار). هم پیاله. (از بحر الجواهر) (ناظم الاطباء). هم قدح. (دهار). ج، ندماء، ندام، ندامی ̍: پس برخاست امیر در سرای فرودرفت و نشاط شراب کرد بی ندیمان. (تاریخ بیهقی ص 256). شراب خوردند با ندیمان و مطربان. (تاریخ بیهقی ص 416). و ندیمان را بخواندامیر و شراب و مطربان خواست. (تاریخ بیهقی ص 826).
فتوی پیر مغان دارم و قولی ست قدیم
که حرام است می آن را که نه یار است ندیم.
حافظ.
، مصاحب. همنشین. هم سفره. (ناظم الاطباء). همدم. (نصاب). یار. مونس. دوست. هم صحبت. هم سخن. حریف. معاشر. هم غذا. جلیس. هم حجره. هم طویله. همقدم. دمخور. قرین. همراه. همگام:
چند بوی چند ندیم الندم
کوش و برون آر دل از چنگ غم.
منجیک.
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤید.
منوچهری.
تا زتو بازمانده ام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیم.
ناصرخسرو.
هر صبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می و لعل و ساغرند.
ناصرخسرو.
ای آنکه ندیم باده و جامی
با عمر مگر بر این بفرجامی.
ناصرخسرو.
ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب.
مسعودسعد.
ای به صورت ندیم خاک شده
به صف ساکن سماک شده.
خاقانی.
مرا غم ندیم است خاص ار نه من
چو عامان به نوعی طرب کردمی.
خاقانی.
یعقوب وشم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
ای راه تو بحر بی کرانه
عشق تو ندیم جاودانه.
عطار.
، همنشین امرا و سلاطین. (غیاث اللغات). همنشین بزرگان. (از منتهی الارب) (آنندراج) :
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان.
فرخی.
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی بلنداختری.
فرخی.
خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی وبوبکر حصیری و بوالحسن عقیلی که از جملۀ ندیمان بودند. (تاریخ بیهقی ص 156). خوانچه ها آوردن گرفتند پیش امیر بر تخت یکی، و پیش غازی و اریارق یکی، و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان یکی، و ندیمان را هر دو تن یکی. (تاریخ بیهقی ص 222). اما حصیری را به نزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست. (تاریخ بیهقی ص 162).
تو بیرون از حرم زآنی که خاقانی است بند تو
ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو.
خاقانی.
تا حضرت عشق را ندیمم
در کوی قلندران مقیمم.
خاقانی.
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار.
سعدی.
و آورده اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت. (گلستان) ، وزیر. مشاور. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، پشیمان. (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی). رجوع به نادم شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ابر پاره که نخستین نمایان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از معجم متن اللغه) (از المنجد) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
تأخیر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، به نسیه فروختن. (منتهی الارب). نسیه فروشی،
{{صفت}} شیر رقیق پرآب. (از اقرب الموارد). شیر با آب آمیخته. (مهذب الاسماء). شیر پرآب. (از المنجد). شیر تنک بسیارآب. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)، زنی که گمان حمل بر وی کنند. (ناظم الاطباء)، ماهی که اعراب جاهلی آن را به تأخیر می افکندند. (از اقرب الموارد). نسی ٔ (بر وزن فعیل) در لغت به معنی تأخیر است. برخی گفته اند به معنی افزایش باشد. و تازیان این لفظ را در مورد ماه کبیسه اطلاق کنند و توضیح آن، آن است که چون تازیان خوش داشتند که موسم حج و اداء مناسک آن پیوسته لایتغیر و همه ساله در فصلی باشد که هوا معتدل و میوه جات فراوان و وسایل آسایش در سفر حج فراهم بود تا کمتر رنجی نبرده باشند، و چنین فصلی هم جز پایان تابستان و آغاز اعتدال خریفی برای منظور خویش نیافتند خطیب حاج در موسم حج هنگامی که تازیان در خانه خدا از هر کرانه بدانجا گرد آمده بودند بر منبر شد و پس از اداء حمد و ثناء الهی خطبه انشاء کرد و در آخر خطبه اعلام داشت که برای منظور شما در عدم تغییر موسم حج از حیث فصل در نظر گرفته ام در این سال ماهی بر ماههای سال بیفزایم. و سپس در رأس هر سه سال نیز ماهی در آن سال علاوه کنم تا بدین وسیله پیوسته موسم حج در ادوار مختلفه با فصلی که مقصود شما می باشد مصادف واقع شود. و چون بدین نحو عمل شود، در هر سی وشش سال قمری دوازده ماه قمری افزوده گردد. و ماه زائدرا نسی ٔ نامیدند، زیرا در پایان سال واقع می شد. برخی گفته اند در بیست وچهار سال دوازده ماه می افزودند. واین است دور نسی ٔ مشهور بین اعراب جاهلیت، و این طریقه برای حصول مقصود تازیان سهلتر و نزدیکتر بود، زیرا ماه ذوالحجه همواره در فصل منظور تازیان واقع می شد، چه تفاوت بین سالهای شمسی و قمری علی التقریب ده روز است در هر سالی و در طول مدت سه سال ماهی به دست آید، نه در دو سال. برخی دیگر گفته اند در طول مدت نوزده سال قمری هفت ماه قمری می افزودند تا این که نوزده سال شمسی به دست می آید. بدین طریق که در سال دوم یک ماه و در سال پنجم ماهی دیگر می افزودند، به ترتیب ’بهزیجوج’ چنانکه یهود می کردند، جز این که یهود ماه ششم را فقط مکرر می ساختند، ولی تازیان ماه زائد را به دور می انداختند بر جمیع ماهها و نخستین کسی که این منظور را عملی کرد مردی از بنی کنانه به نام نعیم بن ثعلبه و یا به نام عامربن الظرب یکی از هوشمندان تازیان بود. و چون دو یا سه سال می گذشت خطیب آنان بر فراز منبر می شد و می گفت ما قرار دادیم نام ماه فلان از این سال را برای مابعدش. هکذا یستفاد من شرح التذکرهو التفسیر الکبیر فی قوله تعالی: انما النسی ٔ زیادهفی الکفر (قرآن 37/9). (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
گوشت نیم پخته. (منتهی الارب). گوشت نیم جوش. (آنندراج). گوشت نیم پز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
عبدالله بن مصباح. شاعر و ادیب و جریده نگار مصری است. به سال 1261 هجری قمری در اسکندریه تولد یافت و به سال 1314 هجری قمری درگذشت. او راست: 1- سلافهالندیم. 2- کان و یکون. 3- المسامیر. 4- مقالات. رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1850 و تراجم مشاهیر الشرق ج 2 ص 105 شود
علی بیگ (میرزا...). در دهلی می زیسته است و ملازم امرای آن سامان بوده است. او راست:
از تو دل مهر و وفا می خواهد
سادگی بین که چه ها می خواهد.
رجوع به صبح گلشن ص 514 و قاموس الاعلام ج 6 شود
محمدعسکری خان (سید...). فرزند سیدمحمد ماه. از شعرای قرن سیزدهم هجری قمری است. رجوع به تذکرۀ روز روشن ص 688 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(نَ یَ)
زن باسخاوت. (ناظم الاطباء). تأنیث ندی. رجوع به ندی و ندیّه شود، زمینی نمناک. (منتهی الارب). تأنیث ندی، به معنی مبتل. (از المنجد). رجوع به ندی شود
لغت نامه دهخدا
(نَ دی یَ)
تأنیث ندی ّ، به معنی مرطوب و نمدار. رجوع به ندی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(قَ رَ)
آرمیدن. (منتهی الارب). هدء (ه / ه د ء) ، هداءه. رجوع به این مدخل ها شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِءْ)
بیمار. علیل. دردمند، بیمارکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ)
فلان ٌ صاغرٌ صدی ٌٔ، یعنی او را ننگ و ناکسی لازم است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ردی ّ. تباه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مطیّخ. (منتهی الارب). خبیث. (یادداشت مؤلف) ، هیچکاره. ج، اردئاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مرد فرومایۀ پلید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرومایه. پست. دون. خسیس. در تداول فارسی زبانان به حذف همزۀ آخر آید. (یادداشت مؤلف). رجوع به دنی شود، بی باک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، حقیر و خوار. ج، ادناء، دناء. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
آفریده و مخلوق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مخلوق. (شرح قاموس).
لغت نامه دهخدا
تصویری از ندید
تصویر ندید
نادیده، تازه به عرصه رسیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندیر
تصویر ندیر
تنها، بیگانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندیف
تصویر ندیف
پنبه دوز، پنبه زده پشم زده نستک (محلوج زده را گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندیم
تصویر ندیم
همنشین، همدم
فرهنگ لغت هوشیار
شبنم ژاله، باران، بخشش نیکی، جوانمردی، تری، خاک تر تر نمناک، انجمن، باشگاه دگر گشته ندا بنگرید به ندا تری روز. نم، باران، خاک نمناک، آنچه که موجب خوشبویی گردد مانند بخور. نداء
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ندید
تصویر ندید
((نَ دِ))
همتا، مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ندیم
تصویر ندیم
((نَ))
حریف شراب، همنشین، همدم، جمع ندماء
فرهنگ فارسی معین
دمساز، قرین، محشور، مشار، مصاحب، مقرب، همدم، همراه، هم صحبت، همنشین
فرهنگ واژه مترادف متضاد