جدول جو
جدول جو

معنی ندس - جستجوی لغت در جدول جو

ندس
(نَ دُ / دِ)
مرد زیرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فهیم کیس. (اقرب الموارد). دریابنده. (از مهذب الاسماء) ، آنکه بشنود آواز خفی را. (منتهی الارب). مردی که آواز پست و خفی را سبک بشنود و تیزگوش باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ندا
تصویر ندا
(دخترانه)
آواز، بانگ، فریاد، صدای بلند، فریاد، بانگ
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نحس
تصویر نحس
شوم، کسی که هر کجا پا بگذارد بدبختی و مصیبت پیدا شود، بدقدم، مشوم، میشوم، سبز قدم، نافرّخ، خشک پی، منحوس، شمال، بدشگون، نامیمون، بداغر، پاسبز، نامبارک، سبز پا، سیاه دست، مرخشه، بدیمن، شنار، تخجّم، بداختر
در احکام نجوم ویژگی برخی سیارات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عدس
تصویر عدس
گیاهی بوته ای از خانوادۀ باقلا با گل های سفید رنگ و برگ های باریک که دانۀ گرد و محدب این گیاه که مصرف خوراکی دارد، دانچه، انژه، مژو، نسک، نرسک، نرسنگ، مرجو، مرجمک، بنوسرخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تندس
تصویر تندس
تندیس، مجسمه، پیکر، کالبد، تمثال، تصویر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سندس
تصویر سندس
پارچۀ ابریشمی زربفت، دیبای لطیف و گران بها، دیبا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قندس
تصویر قندس
سگ آبی، حیوانی پستاندار از راستۀ جوندگان با سر گرد، گوشهای کوچک، پاهای پرده دار، دم پهن پوست لطیف و موهای خرمایی که در آب به خوبی شنا می کند و در کنار رودخانه ها به طور دسته جمعی خانه های محکم دو طبقه برای خود می سازند، در زیر شکمش غده ای معروف به جند بیدستر یا خایۀ سگ آبی قرار دارد که در طب قدیم به کار می رفت، ویدستر، هزد، سمور آبی، بیدست، سگ لاب، بادستر، بیدستر، سقلاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندی
تصویر ندی
نم، شبنم
باران
گیاه تازه
خاک نمناک
بخشش و دهش
بخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفس
تصویر نفس
هوایی که در حال تنفس از بینی و دهان به ریه داخل و از آن خارج می شود، دم، عمل تنفس
زمان کوتاه
نفس عمیق: نفسی که هوا را به اعماق ریه برساند
نفس کشیدن: تنفس کردن، دم زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نفس
تصویر نفس
حقیقت هر چیز، جان، تن، جسد، شخص انسان، خون
نفس اماره: در فلسفه نفس شیطانی که انسان را به هواوهوس و کارهای ناشایسته وامی دارد
نفس لوامه: در فلسفه نفس ملامت کننده که انسان را از ارتکاب کارهای ناپسند ملامت می کند و از کردار زشت باز می دارد
نفس مطمئنه: در فلسفه قوۀ روحانی که خاص پیغمبران و پیشوایان دین و زهاد و پرهیزکاران است، وجدان آرام
نفس ناطقه: در فلسفه نفس ناطق، نفس انسانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حندس
تصویر حندس
شب بسیار تاریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناس
تصویر ناس
صد و چهاردهمین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۶ آیه، قل اعوذ
مردم، آدمیان
برگ خشک از نوع تنباکو که آن را نرم می کوبند و با اندکی آهک مخلوط می کنند و در جلو دهان میان لب و دندان می ریزند، نسوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندب
تصویر ندب
گرو و شرط بندی در بازی یا قمار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قدس
تصویر قدس
پاک شدن، پاک و منزه بودن، پاکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندب
تصویر ندب
گریستن، گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ندم
تصویر ندم
پشیمانی، اندوه و افسوس
فرهنگ فارسی عمید
(سُ دُ)
کلمه یونانی است. دیبا. (لغت نامۀ مقامات حریری). قسمی از دیبای بیش قیمت بغایت رقیق و باریک و لطیف و نازک که بیشتر لباس بهشتیان از آن باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). دیبا. دیبای تنک. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (مهذب الاسماء). بریون. بزیون. (حبیش تفلیسی). دیبای تنک است که آنرا بزیون گویند و آنرا از مرغز کنند. (یادداشت مؤلف). پارچۀ پنبه ای لطیف. خلاف ستبرق که دیبای ستبراست. (یادداشت مؤلف) : و ازوی (از روم) جامۀ دیبا و سندس، میسانی و طنفسه وجوراب و شلواربندهای باقیمت خیزد. (حدود العالم).
همه باغ پرسندس و پرصناعت
چو لفظ مطابق چو شعر مکرر.
فرخی.
تو همچون سندس گردان بهر رنگ
و یا همچون زری گردان بهر چنگ.
(ویس و رامین).
ای زهد فروشنده تو از قال و مقالی
با مرکب وبا ضیعت و با سندس و قالی.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 410).
فلک در سندس نیلی هوا در چادر کحلی
زمین در فرش زنگاری که اندر حلۀ خضرا.
مسعودسعد.
چون مرا سندس است و استبرق
شاید ار قالی مرندی نیست.
خاقانی.
یافت زربفت خزانم علم کافوری
من همان سندس نیسان بخراسان یابم.
خاقانی.
دامن مکش ز صحبت ایشان که در بهشت
دامنکشان سندس خضرند و عبقری.
سعدی.
و مرغزارها مفروش بسندس و استبرق و شاخسار بگوناگون منور. (ترجمه محاسن اصفهان ص 36).
وآن تن که او نیافت درین سرنخ نسیج
رختش بخلد سندس خضر حریر شد.
نظام قاری.
قاری صفت حله و استبرق و سندس
بر البسه بنویس که از اهل بهشتم.
نظام قاری.
- سندس رومی، نوعی از سندس است که از روم می آورند:
سندس رومی در نارونان پوشانند
خرمن مینا بربیدبنان افشانند.
منوچهری.
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(تَ دَخْخُ)
بر زمین افتادن و دست بر دهان نهادن، یقال: ندس به الارض فتندس، ای وقع فوضع یده علی فمه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد) ، پرسیدن خبر از جایی که ترا ندانند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و عباره الاساس: فلان یتندس عن الاخبار و یتحدس عنها، یتبحث عنها لیعلم منها ما هو خفی علی غیره. (اقرب الموارد) ، از اطراف و جوانب جاری شدن آب چاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام شهری است که صاحب تاریخ قم درباره آن چنین آرد: ایضاً کیخسرو بنا کرده است و سبب آن بود که روزی او بصید بیرون آمده و بکوه اندس رسید دابۀ او برمید. اصحاب خود را گفت برین بروید و تفحص کنید و بجویید. اصحاب متفرق شدند و دابه طلب میکردند. پس دراین میانه در موضعی که آنجا بود و آنرا سوذره گفتندی یعنی بزبان عجم سه راه، دیوی را دیدند برو ظفر یافتند و بپیش کیخسرو آوردند. کیخسرو آنرا در آن موضعبکشت. پس آذینها بستند و بر کتها نشستند چنانچ (بجای چنانکه بکار رفته) رسم و عادت ایشان بود در اوقاتی که بر دشمن ظفر می یافتند و جامه های سفید بپوشیدند. کیخسرو در خلوتخانه ای که از برای عبادت و طاعت جهت او ساخته بودند بنشست و حق سبحانه و تعالی را پرستش کرد و شکر گفت و چون از آنجا فارغ شد خدمتکاران را گفت چه دارید یعنی از برده با شما چیست. گفتند قوم ومردم دیلم. کیخسرو گفت از بهر ایشان اینجا بنایی نهید و آنرا مه اندیش نام کنید و این سخن در وقت رمیدن دابۀ او اشتقاق کرده اند. (تاریخ قم صص 81- 82) ،
{{صفت مرکّب}} کم جمعیت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ دُ)
شهری است در غرب خلیج قسطنطنیه دربین دو کوه. و در آن مسجدیست که مسلمه بن عبدالملک بناکرده است. (ازمعجم البلدان) ، نادان. بی سواد،
{{قید مرکّب}} اندکی. کمی. (فرهنگ فارسی معین). اندک. کم: چون شنید که امیر سبکتگین سوی هرات رفت و با امیر محمود اندک مایه مردم است طمع افتادش (بوعلی سیمجور) که باز نشابور بگیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 202). حسنک پیدا آمد بی بند، جبه ای داشت حبری رنگ... موی سر مالیده زیر دستار پوشیده کرده، اندک مایه پیدا می بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 180). پس از وزارت خواجه احمد عبدالصمد اندک مایه روزگار بزیست و گذشته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 335). یکی آنکه با این قوم صحبت و ممالحت بوده است اندک مایه از آن بازنمایم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 245).
انوشروان جواب داد کی بسیار هیزم را اندک مایه آتش تمام بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 95). اما در این کتاب اندک مایه ای ازاصول آن گفته آید. (فارسنامه ابن البلخی ص 88). هرمزرا بگرفت بعد ما که اندک مایه روزگار پادشاهی کرده بود. (فارسنامه ابن البلخی ص 83). چهارم (از شمشیرهای مشطب یمانی) آنکه ساده باشد و اندک مایه اثرجو (یعنی شطبه) دارد. (نوروزنامه). هرچند برزیگان را که بیافت بفرمود کشتن و تخم ایشان اندک مایه بود. (مجمل التواریخ والقصص).
الا تا نشنوی مدح سخنگوی
که اندک مایه نفعی از تو دارد
که گر روزی مرادش برنیاری
دوصد چندان عیوبت برشمارد.
سعدی.
گر مرا عشقت بسختی کشت مهلت اینقدر
کاش اندک مایه نرمی در خطابت دیدمی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
گنده تر. انتن: اندس من ظربان. (مجمع الامثال میدانی ص 680). و رجوع به ظربان شود، نادانی. بی سوادی. (فرهنگ فارسی معین) :
تو خر احمق ز اندک مایگی
بر زمین ماندی ز کوته پایگی.
مولوی.
و رجوع به اندک مایه شود
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
بمعنی تن مانند است، چه دس بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد... و بکسر ثالث مخفف تندیس است که آن هم تن مانند باشد، چه دیس بمعنی شبیه و نظیر و مانند بود. (برهان). تمثال باشد و معنی ترکیبی آن تن مانند است. (فرهنگ جهانگیری). تندسه. تندیس. تندیسه. تمثال و پیکر چیزی و معنی ترکیبی، مانند تن، چه دیس و دس بمعنی مانند بود. (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). تمثال و پیکر و تصویر و تندسه و تندیس و تندیسه. (ناظم الاطباء). چیزی که به تن ماند و شبیه و نظیر و مانند تن باشد... (ناظم الاطباء). از: تن + دس (مخفف دیس). (حاشیۀ برهان چ معین). بی شک بمعنی مجسمۀ امروزین است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
فرود کاخ یکی بوستان چو باغ بهشت
هزار گونه در او شکل و تندس و دلبر.
فرخی.
رجوع به تندسه و تندیسه و تندیس شود، تفسیر تمثال هم هست. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(مُ دَس س)
پنهان شونده در خاک. (آنندراج) (از منتهی الارب). پنهان شده و دفن شده در خاک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اندساس شود
لغت نامه دهخدا
(قُ دُ)
سگ آبی. (اقرب الموارد). جانوری است. (از آنندراج) (برهان). رجوع به مادۀ قبل و قندز شود، گیاهی است که بیخ آن رااشنان خوانند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کندس. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه) (از حاشیۀ برهان چ معین). کندس. بیخ نباتی است درون آن زردو برون آن سیاه مقیئی است مسهل، دافع بهق و چون سفوف آن را سعوط کنند عطسه آورد و کندی بینایی و شبکوری را نافع. (منتهی الارب) (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از دنس
تصویر دنس
نا کس و بی غیرت و بیقدر و حقیر و فرومایه پلیدی، ریم
فرهنگ لغت هوشیار
شتافتن، سرعت برگمان گفتن، گمان بردن، فراست، ظن بردن برگمان گفتن، گمان بردن، فراست، ظن بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سدس
تصویر سدس
یک ششم چیزی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تندس
تصویر تندس
صورت تصویر تمثال، مجسمه، پیکر جثه، کالبد قالب
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کندز سگ آبی پارسی است کندش اشنان از گیاهان اشنان، قندز
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سندس گونه ای دیبا پارچه ابریشمی زربفت حریر لطیف و قیمتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سندس
تصویر سندس
((سُ دُ))
پارچه ابریشمی زربفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تندس
تصویر تندس
((تَ دِ))
صورت، تصویر، مجسمه، تندیس، تندسه، تندیسه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نحس
تصویر نحس
بداختر، بدشگون، گجسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نفس
تصویر نفس
دم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از حدس
تصویر حدس
گاس، گمان، گمانه
فرهنگ واژه فارسی سره