مصدر نتاس باشد بمعنی فراغت کردن و خوشحال بودن و عمر را به فراغت گذرانیدن. (برهان قاطع). خوبی. خوشی. به فراغت گذرانیدن. (انجمن آرا). خوشحال بودن. خرم بودن. کامران بودن. خشنود بودن. راضی بودن. فراغت داشتن. با فراغت و آسایش زیست کردن. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصدر منفی از ’تاسیدن’ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به تاسیدن شود
مصدر نتاس باشد بمعنی فراغت کردن و خوشحال بودن و عمر را به فراغت گذرانیدن. (برهان قاطع). خوبی. خوشی. به فراغت گذرانیدن. (انجمن آرا). خوشحال بودن. خرم بودن. کامران بودن. خشنود بودن. راضی بودن. فراغت داشتن. با فراغت و آسایش زیست کردن. (ناظم الاطباء). ظاهراً مصدر منفی از ’تاسیدن’ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به تاسیدن شود
نگاشتن. (آنندراج). نوشتن. (ناظم الاطباء). تحریر کردن. (فرهنگ فارسی معین). نقش کردن: چه سغدی چه چینی و چه پهلوی نگاریدن آن کجا بشنوی. فردوسی. بگفت این و پس در دل مصطفی نگاریدش این سورۀ باصفا. شمسی (یوسف و زلیخا). با اینهمه از سرشک بر رخ ﷲ الحمد می نگارد. خاقانی. ، آراستن. بزک کردن. آرایش کردن. زینت کردن: دگرباره فرودآمد بت آرای نگارید آن سمنبر را سراپای. (ویس و رامین). این شوی کش سلیطه هر روزی بنگر که چگونه روی بنگارد. ناصرخسرو. حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی. سعدی. غلامان درّ و گوهر می فشانند کنیزان دست و ساعد می نگارند. سعدی. ، صورت بخشیدن. آفریدن: ببیند زاندک سرشت آب و خاک دو گیتی نگاریده یزدان پاک. اسدی. نگارنده دانم که هست از درون نگاریدنش را ندانم که چون. نظامی. ، ساختن. (یادداشت مؤلف) : نیک و بد این عالم پیش و پس کار او زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری. منوچهری (از یادداشت مؤلف). ، نقاشی کردن. (آنندراج). نقش کردن. کشیدن صورت و خط. رسم کردن. (ناظم الاطباء). تصویر کردن: بر ایوان نگارید چندی نگار ز شاهان و از بزم و از کارزار. فردوسی. نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون به سان سر گاومیش. فردوسی. نگار سکندر چنان هم که بود نگارید وز جای برگشت زود. فردوسی. و گر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش. منوچهری. صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت که جان در او نتوانم نهاد ننگارم. خاقانی. هر آن صورت که صورتگر نگارد نشان دارد ولیکن جان ندارد. نظامی. بر این گوشه رومی کند دستکار بر آن گوشه چینی نگارد نگار. نظامی
نگاشتن. (آنندراج). نوشتن. (ناظم الاطباء). تحریر کردن. (فرهنگ فارسی معین). نقش کردن: چه سغدی چه چینی و چه پهلوی نگاریدن آن کجا بشنوی. فردوسی. بگفت این و پس در دل مصطفی نگاریدش این سورۀ باصفا. شمسی (یوسف و زلیخا). با اینهمه از سرشک بر رخ ﷲ الحمد می نگارد. خاقانی. ، آراستن. بزک کردن. آرایش کردن. زینت کردن: دگرباره فرودآمد بت آرای نگارید آن سمنبر را سراپای. (ویس و رامین). این شوی کش سلیطه هر روزی بنگر که چگونه روی بنگارد. ناصرخسرو. حاجت به نگاریدن نبود رخ زیبا را تو ماه پری پیکر زیبا و نگارینی. سعدی. غلامان دُرّ و گوهر می فشانند کنیزان دست و ساعد می نگارند. سعدی. ، صورت بخشیدن. آفریدن: ببیند زاندک سرشت آب و خاک دو گیتی نگاریده یزدان پاک. اسدی. نگارنده دانم که هست از درون نگاریدنش را ندانم که چون. نظامی. ، ساختن. (یادداشت مؤلف) : نیک و بد این عالم پیش و پس کار او زودا که تو دریابی زودا که تو بنگاری. منوچهری (از یادداشت مؤلف). ، نقاشی کردن. (آنندراج). نقش کردن. کشیدن صورت و خط. رسم کردن. (ناظم الاطباء). تصویر کردن: بر ایوان نگارید چندی نگار ز شاهان و از بزم و از کارزار. فردوسی. نگاری نگارید بر خاک پیش همیدون به سان سر گاومیش. فردوسی. نگار سکندر چنان هم که بود نگارید وز جای برگشت زود. فردوسی. و گر آزر بدانستی تصاویرش نگاریدن نه ابراهیم از آن بدعت بری گشتی نه اسحاقش. منوچهری. صورنگار حدیثم ولی هر آن صورت که جان در او نتوانم نهاد ننگارم. خاقانی. هر آن صورت که صورتگر نگارد نشان دارد ولیکن جان ندارد. نظامی. بر این گوشه رومی کند دستکار بر آن گوشه چینی نگارد نگار. نظامی
رسیدن. اندر رسیدن. فرا رسیدن. درپیوستن. در عقب آمدن. ملحق شدن. پیوستن. اتباع. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ادراک. (از منتهی الارب). الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدارک. (تاریخ بیهقی). درک. (منتهی الارب) .رهق. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). لحاق. (تاج المصادر بیهقی). لحوق. (ترجمان القرآن جرجانی). لقیه. (دهار). آمدن. ورود کردن. (ناظم الاطباء) : پشتم قوی به فضل خدایست و طاعتش تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش. ناصرخسرو. سلام من بر شما باد ای اهل گورها، رحمت خدا بر آنها باد که پیش از شما رفتند و بر آنان که از پس شما خواهند رفت وما ان شأاﷲ به شما دررسیم. (قصص الانبیاء ص 235). ، واصل شدن. آمدن. رسیدن. وارد شدن. داخل شدن. فرا رسیدن: امروز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). بر اثر این دیو سوار خیلتاش دررسید. (تاریخ بیهقی ص 118). پس از رسیدن ما (مسعود) به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم راکه از غزنین دررسیدند بنواختند. (تاریخ بیهقی). حاجب... پیغام داد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید به چند پیغام، فریضه باشد که امروز دررسد. (تاریخ بیهقی). پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. (تاریخ بیهقی). روز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). پس از آن چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). خطاب رب العزه در رسید که شما راست می گویید. (قصص الانبیاء ص 17). مائده از آسمان در می رسید بی شری و بیع و بی گفت و شنید. مولوی. و آنکه پایش در ره کوشش شکست دررسید او را براق و برنشست. مولوی. ساده مردی چاشتگاهی دررسید در سرا عدل سلیمانی دوید. مولوی. خاک قارون را چو فرمان دررسید با زر و تختش به قعر خود کشید. مولوی. که فردا چو پیک اجل دررسد به حکم ضرورت زبان درکشی. سعدی. ای دوست روزها تو مقیم درش بباش باشد که دررسد شب قدر وصال دوست. سعدی. اکتناه، دررسیدن به کنه چیزی. دراء، زود دررسیدن توجبه و دور شدن.دراک، دررسیدن اسپ جانور دشتی را. مأل، مأله، دررسیدن کار بر غفلت و بیخبری که آمادۀ آن نبود و نمی دانست. (از منتهی الارب)، تحقیق کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درنگریستن: در بابهای علم نکو دررس مشتاب بی دلیل سوی دریا. ناصرخسرو. آنست امامت که خدا داده علی را برخوان تو ز فرمان و به اخبار تو دررس. ناصرخسرو. ، پخته شدن. پختن. رسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نضج. به نضج رسیدن: میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو وانار و مانند آن دررسید. (نوروزنامه). بایزید گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکره الاولیاء عطار)، تربیه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بالغ شدن. شایستۀ ارجاع کار شدن: امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند. پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را (حصیری و پسرش را) برانداختن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 170)، به بار نشستن. کامل شدن: ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد و دررسید. (تاریخ بیهقی)، صادر شدن. اتفاق افتادن. واقع شدن، روبرو و برابر آمدن. (ناظم الاطباء)، فراهم شدن
رسیدن. اندر رسیدن. فرا رسیدن. درپیوستن. در عقب آمدن. ملحق شدن. پیوستن. اتباع. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). ادراک. (از منتهی الارب). الحاق. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). تدارک. (تاریخ بیهقی). درک. (منتهی الارب) .رهق. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). لحاق. (تاج المصادر بیهقی). لحوق. (ترجمان القرآن جرجانی). لقیه. (دهار). آمدن. ورود کردن. (ناظم الاطباء) : پشتم قوی به فضل خدایست و طاعتش تا دررسم مگر به رسول و شفاعتش. ناصرخسرو. سلام من بر شما باد ای اهل گورها، رحمت خدا بر آنها باد که پیش از شما رفتند و بر آنان که از پس شما خواهند رفت وما ان شأاﷲ به شما دررسیم. (قصص الانبیاء ص 235). ، واصل شدن. آمدن. رسیدن. وارد شدن. داخل شدن. فرا رسیدن: امروز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 110). بر اثر این دیو سوار خیلتاش دررسید. (تاریخ بیهقی ص 118). پس از رسیدن ما (مسعود) به نشابور رسول خلیفه دررسید با عهد و لوا. (تاریخ بیهقی). ما فرمودیم تا این قوم راکه از غزنین دررسیدند بنواختند. (تاریخ بیهقی). حاجب... پیغام داد که... معتمدی از هرات به نزدیک امیر می آید به چند پیغام، فریضه باشد که امروز دررسد. (تاریخ بیهقی). پیر شده ام و ساعت ساعت مرگ دررسد. (تاریخ بیهقی). روز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 51). پس از آن چون خواجۀ بزرگ احمد دررسید مقرر گردانید تا باد حاسدان یکبارگی نشسته آمد. (تاریخ بیهقی). خطاب رب العزه در رسید که شما راست می گویید. (قصص الانبیاء ص 17). مائده از آسمان در می رسید بی شری و بیع و بی گفت و شنید. مولوی. و آنکه پایش در ره کوشش شکست دررسید او را براق و برنشست. مولوی. ساده مردی چاشتگاهی دررسید در سرا عدل سلیمانی دوید. مولوی. خاک قارون را چو فرمان دررسید با زر و تختش به قعر خود کشید. مولوی. که فردا چو پیک اجل دررسد به حکم ضرورت زبان درکشی. سعدی. ای دوست روزها تو مقیم درش بباش باشد که دررسد شب قدر وصال دوست. سعدی. اکتناه، دررسیدن به کنه چیزی. دراء، زود دررسیدن توجبه و دور شدن.دراک، دررسیدن اسپ جانور دشتی را. مأل، مأله، دررسیدن کار بر غفلت و بیخبری که آمادۀ آن نبود و نمی دانست. (از منتهی الارب)، تحقیق کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). درنگریستن: در بابهای علم نکو دررس مشتاب بی دلیل سوی دریا. ناصرخسرو. آنست امامت که خدا داده علی را برخوان تو ز فرمان و به اخبار تو دررس. ناصرخسرو. ، پخته شدن. پختن. رسیدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). نضج. به نضج رسیدن: میوه ها چون سیب و امرود و شفتالو وانار و مانند آن دررسید. (نوروزنامه). بایزید گوید دویست سال به بوستان برگذرد تا چون ما گلی دررسد. (تذکره الاولیاء عطار)، تربیه شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). بالغ شدن. شایستۀ ارجاع کار شدن: امروز می باید که خداوند را بسیار بندگان و چاکران شایسته دررسند. پس بنده کی روا دارد این چنین دو بنده را (حصیری و پسرش را) برانداختن. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 170)، به بار نشستن. کامل شدن: ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد و دررسید. (تاریخ بیهقی)، صادر شدن. اتفاق افتادن. واقع شدن، روبرو و برابر آمدن. (ناظم الاطباء)، فراهم شدن
نزدیک شدن و رسیدن وقت چیزی یا کاری: اگر او را قضای مرگ فرارسد تخت ملک ما را باشد. (تاریخ بیهقی). از پیل کم نه ای که چو مرگش فرارسد در حال استخوانش بیرزدبدان بها. خاقانی. زآن پیش کاجل فرارسد تنگ وایام عنان ستاند از چنگ... نظامی. چون اجلش فرارسید از بی دست وپایی نتوانست گریخت. (گلستان) ، توانا بودن. فرصت یافتن. قادر شدن: قرب صدهزار آدمی هلاک شد و کس به غسل و تکفین و تدفین ایشان فرانمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 326)
نزدیک شدن و رسیدن وقت چیزی یا کاری: اگر او را قضای مرگ فرارسد تخت ملک ما را باشد. (تاریخ بیهقی). از پیل کم نه ای که چو مرگش فرارسد در حال استخوانْش بیرزدبدان بها. خاقانی. زآن پیش کَاجل فرارسد تنگ وَایام عنان ستاند از چنگ... نظامی. چون اجلش فرارسید از بی دست وپایی نتوانست گریخت. (گلستان) ، توانا بودن. فرصت یافتن. قادر شدن: قرب صدهزار آدمی هلاک شد و کس به غسل و تکفین و تدفین ایشان فرانمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 326)
رسیدن. وارد شدن. (فرهنگ فارسی معین). دررسیدن: از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی). چون ز چاهی می کنی هر روز خاک عاقبت اندررسی در آب پاک. مولوی.
رسیدن. وارد شدن. (فرهنگ فارسی معین). دررسیدن: از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و ابوالنجم ایاز... از غزنین اندررسیدند. (تاریخ بیهقی). چون ز چاهی می کنی هر روز خاک عاقبت اندررسی در آب پاک. مولوی.
از: نا (نفی، سلب) + رسیده (اسم مفعول از رسیدن). (حاشیۀ برهان قاطعدکتر معین). آنکه هنوز نرسیده و وارد نشده باشد. (ناظم الاطباء). نرسیده. واصل نشده. نیامده: به رستم چنین گفت گیرم که اوی جوانست و بد نارسیده به روی. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 509). چو بشنید بهرام اندیشه کرد ز دانش غم نارسیده نخورد. فردوسی. هیچ آسیب دشمن به ملک او نارسیده و هیچ چشم زخم در محل رفیع او اثر نانموده. (تاریخ بیهق ص 288). روز گذشته را و شب نارسیده را درهم زنی به پویۀ اسبان بادپای. سوزنی. هنوز مدت یک هجر نارسیده بپای هنوز وعده یک وصل نارسیده بسر. انوری. با سید عامری در این باب گفت آفت نارسیده دریاب. نظامی. کآن مرغ به کام نارسیده از نوفلیان چو شد بریده. نظامی. تا کی غم نارسیده خوردن دانستن و ناشنیده کردن. نظامی. به آب روی جوانان نارسیده بوصلت که نفس ناطقه لال است در فضایل ایشان. طغرائی فریومدی. هلالی از پی آن شهسوار تند مرو که نارسیده بگردش غبار خواهی شد. هلالی. شب وصال و دل خسته نارسیده بکام خدا جزای مؤذن دهد که رفته ببام. جلال الدین قاجار. ، در میوه ها، نارس. خام. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میوه های ناپخته. (از شعوری). نرسیده. کال. ناپخته. نارسیده: اگر تندبادی برآید ز کنج بخاک افکند نارسیده ترنج. فردوسی. سرش چو ناری است کفته وز پی کفتن دانگکی چند نارسیده در آن نار. سوزنی. چو در میوۀ نارسیده رسی بجنبانیش نارسیده کسی. نظامی (شرفنامه ص 48). گلشن آتش بزنید وز سر گلبن و شاخ نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشائید. خاقانی. پیرمردی را دیدند که کشت می دروید بعضی رسیده و بعضی نارسیده. (قصص الانبیاء ص 171). گفت آن مرد را دیدید که کشت رسیده و نارسیده می دروید آن صورت ملک الموت است. (قصص الانبیاء ص 171) ، نورسته. تازه سال: همه موبدان شاد گشتند سخت که سبز آمد این نارسیده درخت. فردوسی. ، نابالغ. (برهان قاطع) (آنندراج). آنکه هنوز بحد تکلیف و بلوغ نرسیده باشد. (ناظم الاطباء). پسر و دختر نابالغ: هاجن، دختر نارسیده که او را شوی دهند. (منتهی الارب) : دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و دیگری خردتر و نارسیده و این نارسیده را به نام امیر مسعود کرد. (تاریخ بیهقی ص 249). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). - نارسیده بجای، نابالغ: همی کودکی نارسیده بجای بر او برگزینی نه ای نیک رای. فردوسی. چنین کودک نارسیده بجای یکی زن گزین کرد و شد کدخدای. فردوسی. یکی دخترنارسیده بجای کنم چون پرستار پیشش بپای. فردوسی. ، کامل نشده. (ناظم الاطباء) ، نورسیده. نوزاد: خاک پنداری بماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح و آن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار؟ منوچهری. ، بی تجربه. نابالغ. ناآزموده. ناپخته: چو در میوۀ نارسیده رسی بجنبانیش نارسیده کسی. نظامی. ، بی بهره. (برهان قاطع) (آنندراج) (شمس اللغات). فرومانده. بی نصیب. بی طالع. (ناظم الاطباء). - نارسیده به کام، به کام نرسیده. ناکام. کام نادیده: یکی خرد فرزند شاپور نام بدی شاه را نارسیده به کام. فردوسی. به کامت بگیتی برافروخت نام شدی کشته و نارسیده بکام. فردوسی. فرود سیاوخش بی کام و نام چو شد زین جهان نارسیده بکام. فردوسی. ، باکره. (برهان قاطع) (آنندراج) : همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز. فردوسی. کنیزی چند با او نارسیده خیانتکاری شهوت ندیده. نظامی. ، یتیم. (فرهنگ دهار) (ترجمان القرآن) ، تمام نبسته: المظلوم، ماست نارسیده. (ربنجنی) ، ترش و شیرین ناشده. (ناظم الاطباء)
از: نا (نفی، سلب) + رسیده (اسم مفعول از رسیدن). (حاشیۀ برهان قاطعدکتر معین). آنکه هنوز نرسیده و وارد نشده باشد. (ناظم الاطباء). نرسیده. واصل نشده. نیامده: به رستم چنین گفت گیرم که اوی جوانست و بد نارسیده به روی. فردوسی (شاهنامه ج 2 ص 509). چو بشنید بهرام اندیشه کرد ز دانش غم نارسیده نخورد. فردوسی. هیچ آسیب دشمن به ملک او نارسیده و هیچ چشم زخم در محل رفیع او اثر نانموده. (تاریخ بیهق ص 288). روز گذشته را و شب نارسیده را درهم زنی به پویۀ اسبان بادپای. سوزنی. هنوز مدت یک هجر نارسیده بپای هنوز وعده یک وصل نارسیده بسر. انوری. با سید عامری در این باب گفت آفت نارسیده دریاب. نظامی. کآن مرغ به کام نارسیده از نوفلیان چو شد بریده. نظامی. تا کی غم نارسیده خوردن دانستن و ناشنیده کردن. نظامی. به آب روی جوانان نارسیده بوصلت که نفس ناطقه لال است در فضایل ایشان. طغرائی فریومدی. هلالی از پی آن شهسوار تند مرو که نارسیده بگردش غبار خواهی شد. هلالی. شب وصال و دل خسته نارسیده بکام خدا جزای مؤذن دهد که رفته ببام. جلال الدین قاجار. ، در میوه ها، نارس. خام. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). میوه های ناپخته. (از شعوری). نرسیده. کال. ناپخته. نارسیده: اگر تندبادی برآید ز کنج بخاک افکند نارسیده ترنج. فردوسی. سرش چو ناری است کفته وز پی کفتن دانگکی چند نارسیده در آن نار. سوزنی. چو در میوۀ نارسیده رسی بجنبانیش نارسیده کسی. نظامی (شرفنامه ص 48). گلشن آتش بزنید وز سر گلبن و شاخ نارسیده گل و ناپخته ثمر بگشائید. خاقانی. پیرمردی را دیدند که کشت می دروید بعضی رسیده و بعضی نارسیده. (قصص الانبیاء ص 171). گفت آن مرد را دیدید که کشت رسیده و نارسیده می دروید آن صورت ملک الموت است. (قصص الانبیاء ص 171) ، نورسته. تازه سال: همه موبدان شاد گشتند سخت که سبز آمد این نارسیده درخت. فردوسی. ، نابالغ. (برهان قاطع) (آنندراج). آنکه هنوز بحد تکلیف و بلوغ نرسیده باشد. (ناظم الاطباء). پسر و دختر نابالغ: هاجن، دختر نارسیده که او را شوی دهند. (منتهی الارب) : دو دختر بود امیر یوسف را یکی بزرگ شده و دیگری خردتر و نارسیده و این نارسیده را به نام امیر مسعود کرد. (تاریخ بیهقی ص 249). رعیت به اطفال نارسیده ماند و پادشاه به مادر مهربان. (مرزبان نامه). - نارسیده بجای، نابالغ: همی کودکی نارسیده بجای بر او برگزینی نه ای نیک رای. فردوسی. چنین کودک نارسیده بجای یکی زن گزین کرد و شد کدخدای. فردوسی. یکی دخترنارسیده بجای کنم چون پرستار پیشش بپای. فردوسی. ، کامل نشده. (ناظم الاطباء) ، نورسیده. نوزاد: خاک پنداری بماه و مشتری آبستن است مرغ پنداری که هست اندر گلستان شیرخوار این یکی گویا چرا شد نارسیده چون مسیح و آن دگر بی شوی چون مریم چرا برداشت بار؟ منوچهری. ، بی تجربه. نابالغ. ناآزموده. ناپخته: چو در میوۀ نارسیده رسی بجنبانیش نارسیده کسی. نظامی. ، بی بهره. (برهان قاطع) (آنندراج) (شمس اللغات). فرومانده. بی نصیب. بی طالع. (ناظم الاطباء). - نارسیده به کام، به کام نرسیده. ناکام. کام نادیده: یکی خرد فرزند شاپور نام بدی شاه را نارسیده به کام. فردوسی. به کامت بگیتی برافروخت نام شدی کشته و نارسیده بکام. فردوسی. فرود سیاوخش بی کام و نام چو شد زین جهان نارسیده بکام. فردوسی. ، باکره. (برهان قاطع) (آنندراج) : همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز. فردوسی. کنیزی چند با او نارسیده خیانتکاری شهوت ندیده. نظامی. ، یتیم. (فرهنگ دهار) (ترجمان القرآن) ، تمام نبسته: المظلوم، ماست نارسیده. (ربنجنی) ، ترش و شیرین ناشده. (ناظم الاطباء)
ناجاویده فروبردن. (جهانگیری)) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). بلع. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). بلع کردن. (ناظم الاطباء). آن را اوباریدن نیز گویند. (جهانگیری). نواریدن ظاهراً صورت منفی ’واریدن’ است به معنی ’فاریدن’. امام بیهقی در تاج المصادر لغت ’سرط’ و ’لقف’ عربی را به ’فروواریدن’ ترجمه کرده است و از همین ریشه است ’اوباردن’. سرط و لقف به معنی بلع است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : گرفته به چنگال می داردش بدان تا به یک بار بنواردش. زراتشت بهرام (از جهانگیری)
ناجاویده فروبردن. (جهانگیری)) (رشیدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). بلع. (جهانگیری) (انجمن آرا) (برهان) (آنندراج). بلع کردن. (ناظم الاطباء). آن را اوباریدن نیز گویند. (جهانگیری). نواریدن ظاهراً صورت منفی ’واریدن’ است به معنی ’فاریدن’. امام بیهقی در تاج المصادر لغت ’سرط’ و ’لقف’ عربی را به ’فروواریدن’ ترجمه کرده است و از همین ریشه است ’اوباردن’. سرط و لقف به معنی بلع است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : گرفته به چنگال می داردش بدان تا به یک بار بنواردش. زراتشت بهرام (از جهانگیری)
مجددا رسیدن، رسیدن وصول: (آه اگر دست دل من بتمنا نرسد یا دل از چنبر عشق تو بمن وانرسد) (بدایع سعدی)، سرکشی کردن تفتیش کردن، دریافتن ادراک، بی مصرف شدن از کار افتادن بی فایده شدن: (هرکه بما میرسد وا میرسد)
مجددا رسیدن، رسیدن وصول: (آه اگر دست دل من بتمنا نرسد یا دل از چنبر عشق تو بمن وانرسد) (بدایع سعدی)، سرکشی کردن تفتیش کردن، دریافتن ادراک، بی مصرف شدن از کار افتادن بی فایده شدن: (هرکه بما میرسد وا میرسد)