تأنیث نادب. رجوع به نادب شود، زنی که بر مرده میگرید و محاسن او را برمیشمرد. (از اقرب الموارد). زن ندبه کننده. (ناظم الاطباء). ندب المیت، بکاه و عدد محاسنه... فهو نادب و هی نادبه. (از اقرب الموارد). نائحه. نوحه سرای. نوحه گر. ج، نوادب نادبه. رجوع به نادبه شود
تأنیث نادب. رجوع به نادب شود، زنی که بر مرده میگرید و محاسن او را برمیشمرد. (از اقرب الموارد). زن ندبه کننده. (ناظم الاطباء). ندب المیت، بکاه ُ و عدد محاسنه... فهو نادب و هی نادبه. (از اقرب الموارد). نائحه. نوحه سرای. نوحه گر. ج، نوادب نادبه. رجوع به نادبه شود
کمان رستم. (منتهی الارب) (آنندراج). قوس قزح. (مهذب الاسماء) ، پاره ای از گیاه متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج). ج، ندء، طریقی و خطی که در گوشت خلاف رنگ آن پیدا گردد. (آنندراج) (منتهی الارب) ، آنچه بالای ناف اسب است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، درجه، و آن خرقه ای است که در کس شترماده چند روز گذارند و چشم آن بسته دارند و بعد از آن برآورده بچۀ دیگر را بدان بیالایند، پس شترماده آن بچه را می بوید و مهربان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
کمان رستم. (منتهی الارب) (آنندراج). قوس قزح. (مهذب الاسماء) ، پاره ای از گیاه متفرق و پریشان. (منتهی الارب) (از المنجد) (آنندراج). ج، ندء، طریقی و خطی که در گوشت خلاف رنگ آن پیدا گردد. (آنندراج) (منتهی الارب) ، آنچه بالای ناف اسب است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) ، دُرْجه، و آن خرقه ای است که در کس شترماده چند روز گذارند و چشم آن بسته دارند و بعد از آن برآورده بچۀ دیگر را بدان بیالایند، پس شترماده آن بچه را می بوید و مهربان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ذیل اقرب الموارد)
گرامی و گرامی نژاد گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). گرامی شدن در حسب و ستوده بودن نظر و قول و عمل کسی. نجیب بودن. (از اقرب الموارد). و رجوع به نجابت شود
گرامی و گرامی نژاد گردیدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). گرامی شدن در حسب و ستوده بودن نظر و قول و عمل کسی. نجیب بودن. (از اقرب الموارد). و رجوع به نجابت شود
مالۀ گچ مالی. (ناظم الاطباء). مالۀ بناها. انداوه. (از شعوری ج 1 ورق 129 ب) : بامچه اندودن کس را بدوغ خواست ز من عاریت اندابه کیر. سوزنی (از فرهنگ شعوری) ، قیاس کردن. حدس زدن. (از ناظم الاطباء). (فرهنگ فارسی معین). مقدار و حد چیزی سنجیدن: یکی کار پیش آمد اکنون شگفت که از دانش اندازه نتوان گرفت. فردوسی. عجب ماند و نیست جای شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت. فردوسی. بتوران نماندبر و بوم رست ز تخت من اندازه گیرد نخست. فردوسی. همی گفت هر کس که اینت شگفت کزین هرگز اندازه نتوان گرفت. فردوسی. اندازه میگیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر. (تاریخ بیهقی). گر از نعلش هلال اندازه گیرد فلک را حلقه در دروازه گیرد. نظامی. چون اندازه زچشم خویش گیرد بر آهویی صد آهو پیش گیرد. نظامی. ، بمجاز، تعبیر کردن: دلم دوش دیده ست خوابی شگفت ندانم چه اندازه باید گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا). ، شمردن. حساب کردن. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، عبرت گرفتن. پند گرفتن. تجربه گرفتن. (از یادداشت مؤلف) : نخستین ز اغریرث اندازه گیر که بر دست او کشته شد خیرخیر برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. دگر منزل اکنون چه بینم شگفت کزین جادو اندازه باید گرفت. فردوسی. ز پرویزت اندازه باید گرفت چو دفتر بخوانی بمانی شگفت. فردوسی. جهان پرشگفت است چون بنگری ندارد کسی آلت داوری که جانت شگفت است و تن هم شگفت نخست از خود اندازه باید گرفت. فردوسی. بکشتند هرکس که بد نامدار همی تاخت با ویژگان شهریار (اردشیر) خروش آمد از پس که از بخت گرم که رخشنده بادا سر تخت گرم همی هرکسی گفت اینت شگفت کزین هرکس اندازه باید گرفت. فردوسی. تو از کار کیخسرو اندازه گیر کهن گشته کار جهان تازه گیر. فردوسی. ز هر سالخوردی و هر تازه ای بگیرم بقدر وی اندازه ای. فغانی (از آنندراج). - اندازه اندرگرفتن، اندازه گرفتن: ازومانده بد شاه توران شگفت وزان کار اندازه اندرگرفت. فردوسی. - اندازه برگرفتن،سبر. (تاج المصادر بیهقی). اندازه گرفتن: ز پیکارش اندازه ها برگرفت غمین گشت و زو ماند اندر شگفت. فردوسی. بدو ماند کاوس کی در شگفت ز کردارش اندازه ها برگرفت. فردوسی. و رجوع به اندازه شود
مالۀ گچ مالی. (ناظم الاطباء). مالۀ بناها. انداوه. (از شعوری ج 1 ورق 129 ب) : بامچه اندودن کس را بدوغ خواست ز من عاریت اندابه کیر. سوزنی (از فرهنگ شعوری) ، قیاس کردن. حدس زدن. (از ناظم الاطباء). (فرهنگ فارسی معین). مقدار و حد چیزی سنجیدن: یکی کار پیش آمد اکنون شگفت که از دانش اندازه نتوان گرفت. فردوسی. عجب ماند و نیست جای شگفت کزان برتر اندازه نتوان گرفت. فردوسی. بتوران نماندبر و بوم رست ز تخت من اندازه گیرد نخست. فردوسی. همی گفت هر کس که اینت شگفت کزین هرگز اندازه نتوان گرفت. فردوسی. اندازه میگیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر. (تاریخ بیهقی). گر از نعلش هلال اندازه گیرد فلک را حلقه در دروازه گیرد. نظامی. چون اندازه زچشم خویش گیرد بر آهویی صد آهو پیش گیرد. نظامی. ، بمجاز، تعبیر کردن: دلم دوش دیده ست خوابی شگفت ندانم چه اندازه باید گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا). ، شمردن. حساب کردن. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، عبرت گرفتن. پند گرفتن. تجربه گرفتن. (از یادداشت مؤلف) : نخستین ز اغریرث اندازه گیر که بر دست او کشته شد خیرخیر برادر ز یک کالبد بود و پشت چنان پرخرد بی گنه را بکشت. فردوسی. دگر منزل اکنون چه بینم شگفت کزین جادو اندازه باید گرفت. فردوسی. ز پرویزت اندازه باید گرفت چو دفتر بخوانی بمانی شگفت. فردوسی. جهان پرشگفت است چون بنگری ندارد کسی آلت داوری که جانت شگفت است و تن هم شگفت نخست از خود اندازه باید گرفت. فردوسی. بکشتند هرکس که بد نامدار همی تاخت با ویژگان شهریار (اردشیر) خروش آمد از پس که از بخت گرم که رخشنده بادا سر تخت گرم همی هرکسی گفت اینت شگفت کزین هرکس اندازه باید گرفت. فردوسی. تو از کار کیخسرو اندازه گیر کهن گشته کار جهان تازه گیر. فردوسی. ز هر سالخوردی و هر تازه ای بگیرم بقدر وی اندازه ای. فغانی (از آنندراج). - اندازه اندرگرفتن، اندازه گرفتن: ازومانده بد شاه توران شگفت وزان کار اندازه اندرگرفت. فردوسی. - اندازه برگرفتن،سبر. (تاج المصادر بیهقی). اندازه گرفتن: ز پیکارش اندازه ها برگرفت غمین گشت و زو ماند اندر شگفت. فردوسی. بدو ماند کاوس کی در شگفت ز کردارش اندازه ها برگرفت. فردوسی. و رجوع به اندازه شود
دهی است از دهستان سراب دورۀ بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 17هزارگزی شمال باختری سراب دوره و 36هزارگزی شمال اتومبیل رو خرم آباد به کوهدشت واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنۀ آن 180 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان چادربافی و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ سادات هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی است از دهستان سراب دورۀ بخش چگنی شهرستان خرم آباد که در 17هزارگزی شمال باختری سراب دوره و 36هزارگزی شمال اتومبیل رو خرم آباد به کوهدشت واقع شده است. هوای آن معتدل مالاریایی و سکنۀ آن 180 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات، حبوبات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان چادربافی و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ سادات هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
آب گندیده و بدبوی، باتلاق زمین باتلاقی: بدشت گل و خار و گنداب و چاه مکن رزم کافتد بسختی سپاه. توضیح زمین کما بیش پستی که مقداری آب در آن جمع شده و بخارج راه نداشته باشد تولید باتلاق کند، جایی که آبهای شستشو و گنده در آن رود: گنداب حمام
آب گندیده و بدبوی، باتلاق زمین باتلاقی: بدشت گل و خار و گنداب و چاه مکن رزم کافتد بسختی سپاه. توضیح زمین کما بیش پستی که مقداری آب در آن جمع شده و بخارج راه نداشته باشد تولید باتلاق کند، جایی که آبهای شستشو و گنده در آن رود: گنداب حمام
نیابت در فارسی جانشینی، ستوانی، نمایندگی گزینستان در تازی نوین در یکی از فرهنگ های فارسی واژه نیابه (بنگرید به نوبه) برابر با نیابه تازی دانسته شده که برداشتی نادرست است نیابه به آرش نیابه یا (نوبت) در تازی پیشینه ندارد. نوبت بار پاس: (آن به که نیابه را نگه داری کردار تن خویش را کنی فربه) (ابو شکور. لفا اق. 488)، (نیابت)
نیابت در فارسی جانشینی، ستوانی، نمایندگی گزینستان در تازی نوین در یکی از فرهنگ های فارسی واژه نیابه (بنگرید به نوبه) برابر با نیابه تازی دانسته شده که برداشتی نادرست است نیابه به آرش نیابه یا (نوبت) در تازی پیشینه ندارد. نوبت بار پاس: (آن به که نیابه را نگه داری کردار تن خویش را کنی فربه) (ابو شکور. لفا اق. 488)، (نیابت)