جدول جو
جدول جو

معنی نخچیل - جستجوی لغت در جدول جو

نخچیل
(نَ)
نخچل. گرفتن اندام با دو سر ناخن دست یادو انگشت چنانکه به درد آید. (برهان قاطع) (آنندراج). نخچل. نشکنج. (ناظم الاطباء). نخجل. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
نخچیل
نخجل
تصویری از نخچیل
تصویر نخچیل
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نخجیل
تصویر نخجیل
وشگون، عمل گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن کسی با دو سر انگشت
نشگون، نشگنج، اشکنج، نخجل، نخچل، نیلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخیل
تصویر نخیل
درخت خرما، خرمابن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخچل
تصویر نخچل
وشگون، عمل گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن کسی با دو سر انگشت
نشگون، نشگنج، اشکنج، نخجل، نخجیل، نیلک
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
بمعنی نخجل است. شمس فخری گفته:
از فلک بگذرد ز بس تندی
اگرش گیری از سرین نخجیل.
(از فرهنگ شعوری).
رجوع به نخچل و نخجل و نخچیل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ چَ / نَ چُ)
آن چیزی است که به سر دو ناخن گیرند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گرفتن اندام باشد با دو سر ناخن یا دو سر انگشت دست، چنانکه به درد آید. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از جهانگیری). نخچل = نخچر = نخچیل. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). نشکنج. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (جهانگیری). و آن را نخچند نیز گفته اند. (آنندراج). نشگون. قرض:
نشان نخچل دارم ز دوست بر بازو
رواست باری گر دل ببرد مونس راد.
آغاجی (از اسدی).
به سرانگشت زلف و نخچل چشم
دهن تنگ غنچه خندان شد.
شرف شفروه (از فرهنگ خطی) (آنندراج).
از قفا بگذرد ز بس تیزی
اگرش گیری از سرون نخچل.
شمس فخری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
خرمابن. (ناظم الاطباء). درخت خرما، درختهای خرما. (آنندراج). جمع واژۀ نخل. (از ناظم الاطباء) :
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
پیچیده. (جهانگیری) (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). درهم گشته. (برهان قاطع). نوردیده. (فرهنگ خطی) :
به جامه خواب راگلبیز بوده
به شب تا صبح را نخچیز بوده (؟).
میرنظمی (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). شکارکرده شده. (غیاث اللغات). عموماً بمعنی شکاراست، یعنی صید. (آنندراج). هر جانور شکاری. (جهانگیری). هر حیوانی که شکار کرده میشود عموماً. (فرهنگ نظام). نخجیر:
مرا اسیر گرفته بتی گرفته اسیر
شگفت نیست که نخچیرجوی شد نخچیر.
منطقی (از رادویانی).
همه بوم ها پر ز نخچیر گشت
به جوی آبها چون می و شیر گشت.
فردوسی.
به هر سو سواران همی تاختند
ز نخچیر دشتی بپرداختند.
فردوسی.
از افکنده نخچیر بیراه و راه
پر از کشتگان گشت چون رزمگاه.
فردوسی.
ازپی خدمت تو تا تو ملک صید کنی
به نهاله گه تو راند نخچیر پلنگ.
فرخی.
همی ربود چو باد از درخت برگ درخت
به ناوک از سر نخچیر شاخهای چو سنگ.
فرخی.
شکار خسروان مرغ است و نخچیر
سپهبد خسرو خسروشکار است.
عنصری.
آنجا هفت روز مقام کرد با نشاط و شراب تا از جانوران نخچیر دررسید و شکار کرده آمد. (تاریخ بیهقی ص 263).
چشم دل باز کن ببین ره خویش
تا نیفتی به چاه چون نخچیر.
ناصرخسرو.
بلاشبهه چو صیاد غزالان
در این هنگام نخچیر افکنیدن.
ناصرخسرو.
و شهری است سخت خوش و تماشاگاه و نخچیر بسیار. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 128). و در آن حدود نخچیر بسیار باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 134).
بیند از بس چشم نخچیر وبناگوش تذرو
دشتها پرنرگس و کهپایه ها پرناردان.
ارزقی.
اگر روباه در حرص و شره مبالغت ننمودی آسیب نخچیران بدو نرسیدی. (کلیله و دمنه). زاهدی... دو نخچیر دید که جنگ میکردند. (کلیله و دمنه). روباه را نخچیران بکشتند. (کلیله و دمنه). و مانند نخچیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت. (سندبادنامه ص 58).
به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخچیر پرواز.
نظامی.
کند مو بر تن نخچیر تیر از شوق پیکانش
به دل چون رنگ بر گل میدود زخم نمایانش.
خاقانی.
، حیوان شکاری. گوشت شکاری. (یادداشت مؤلف) :
ز بدخواه روز و شب آژیر بود
به هرجای خوردنش نخچیر بود.
فردوسی.
و خوان ها به رسم غزنین روان شد از بزرگان و نخچیر ماهی و آچارها و نانهای پخته، و سلطان را از آن سخت خوش می آمد. (تاریخ بیهقی ص 239)، بهایم دشتی و هر جانور صحرائی را نیز گویند وقتی که بگیرند عموماً. (برهان قاطع). هر حیوانی که شکار کرده میشود عموماً. (فرهنگ نظام). شکارکرده شده. (غیاث اللغات). رجوع به شواهد ذیل معنی نخستین شود، هر حیوان دشتی و هر جانور صحرایی. (ناظم الاطباء). جانور صحرایی مثل آهو وغیره. (غیاث اللغات). رجوع به شواهد ذیل معنی نخستین شود، بز کوهی را گویند خصوصاً، خواه آن را بگیرند و خواه نگیرند. (از برهان قاطع). بز کوهی. (فرهنگ نظام) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). شکار کوهی خاصه بز. (آنندراج) (انجمن آرا) :
کنون همچو نخچیر رفته به کوه
پریشان و از جنگ گشته ستوه.
فردوسی.
دد و مرغ و نخچیر گشته گروه
برفتند ویله کنان سوی کوه.
فردوسی.
(شمس دلالت دارد بر) گوسپند و نخچیر و گوزن و اسب تازی. (التفهیم).
با آهو ونخچیر کوه مردم
از بی هنریشان کند معادا.
ناصرخسرو.
کوهی بر او چشمه ز پاک آب حیات است
نخچیر بر او مؤمن و کبکان علمااند.
ناصرخسرو.
آهو و نخچیر و گوزن و تذرو
هرچه مر او را ز گیاهان چراست.
ناصرخسرو.
، عموماً بمعنی شکار است، یعنی صید، حتی شکار ماهی. (انجمن آرا) (آنندراج) :
پس از یک مه به موغان خواست رفتن
در آن نخچیر دریایی گرفتن.
(ویس و رامین از آنندراج و انجمن آرا).
، شکار کردن. (ناظم الاطباء) :
پذیره شدش با زواره به هم
به نخچیر هر کس که بد بیش و کم.
فردوسی.
چو یکچند بگذشت او شد بلند
به نخچیر شیر آوریدی به بند.
فردوسی.
به نخچیر شاهان شکار ویند
دد و دام در زینهار ویند.
فردوسی.
جره بازی بدم رفتم به نخچیر
سیه دستی بزد بر بال من تیر.
باباطاهر.
تا عرب صورت نبندند که به پیکار ایشان میرویم بل بر سبیل نخچیر بر خواهم نشست. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 67).
وز آن پس رفت یک هفته به نخچیر
نیفتاد از کمانش بر زمین تیر.
(ویس و رامین).
من آیم با تو تا گرگان به نخچیر
که باشد در بهاران خانه دلگیر.
(ویس و رامین).
به راه از چه تنها بترسد دلیر
که تنها خرامد به نخچیر شیر.
اسدی.
دی که ز پیش تو به نخچیر شد
تیزتکی کرد و عدم گیر شد.
نظامی.
مردۀ گور بود در نخچیر
مرده را کی بود ز گور گزیر؟
نظامی.
صواب آن شد که نگشائی به کس راز
کنی فردا سوی نخچیر پرواز.
نظامی.
باز آن جوان مست به نخچیر میرود
دستم ز کار و کار ز تدبیر میرود.
امیرخسرو (از جهانگیری).
، شکارگاه. (برهان قاطع) (آنندراج از بهار عجم) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). به این معنی ’نخچیرگاه’ است. (حاشیۀ معین بر برهان قاطع). رجوع به نخچیرگاه شود، شکاری. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، شکارکننده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). صیاد. (ناظم الاطباء). رجوع به نخچیرگیر شود. ترکیبات نخچیر را در ذیل نخجیر مطالعه فرمائید
لغت نامه دهخدا
نشکنج: نشان نخجل دارم زدوست بربازو رواست باری گردل ببردمونس داد. (آغاجی لفااق. 134) صحاح الفرس: رواست باری گردل ببرده است نگار
فرهنگ لغت هوشیار
کویک مخ خرما بن درخت خرما: گشته زمین اوبخیل ظب اندرومانده قلیل آورده برروی نخیل اینک کرات اینک رغل. (لامعی. تاریخ ادبیات دکترصفا. ج 393: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
نشکنج: نشان نخجل دارم زدوست بربازو رواست باری گردل ببردمونس داد. (آغاجی لفااق. 134) صحاح الفرس: رواست باری گردل ببرده است نگار
فرهنگ لغت هوشیار
شکارصید: تاعرب صورت نبند دگه به پیکارایشان میرویم بل برسبیل نخچیر برخواهم نشست، هرحیوانی که شکارشود جانورشکاری مرااسیرگرفته بتی گرفته اسیر شگفت نیست که نخچیرجوی شدنخچیر. (منطقی ترجمان البلاغه ص 55)، بزکوهی: (شمس دلالت داردبر) گوسفند ونخچیروگوزن واسب تازی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخچیز
تصویر نخچیز
نوردیده، پیچیده، در هم گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخیل
تصویر نخیل
((نَ))
خرمابن
فرهنگ فارسی معین
خرمابن، فسیل، مغ، نخل
فرهنگ واژه مترادف متضاد