جدول جو
جدول جو

معنی نخودزار - جستجوی لغت در جدول جو

نخودزار
(نُ خُدْ)
مزرعۀ نخود. آنجا که نخود کاشته باشد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیوزار
تصویر نیوزار
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خوددار
تصویر خوددار
کسی که خود را از انجام کارهای ناپسند نگه می دارد، بردبار، شکیبا، خویشتن دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخوار
تصویر نخوار
جبان، ترسو، ضعیف، متکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
ظاهر، نمایان، آشکار، مانند، نظیر، نشان، علامت، در ریاضیات خطی که میزان بالا وپایین رفتن تعداد یا مقدار محصولات یا درآمدها و چیزهای دیگر را نشان می دهد. برای ترسیم این خط جدول شطرنج مانندی بر صفحۀ کاغذ رسم و میزان تغییر مقدار را با پایین بردن یا بالا بردن آن خط نشان می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خودکار
تصویر خودکار
ویژگی دستگاهی که بدون نیاز به انسان کار خود را انجام می دهد، اتوماتیک، کنایه از کسی که بدون دستور دیگران کارهای مربوط به خود را خوب انجام می دهد، نوعی قلم استوانه ای شکل حاوی جوهر غلیظ
فرهنگ فارسی عمید
(نُ)
بزغاله. نخزان. نخراس. (ناظم الاطباء). بز که پیشرو گله باشد. آن را نهاز نیز گویند. (انجمن آرا). رجوع به نخراز شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ملاح، ناوبان، ناوخدا، کشتیبان، رجوع به ناو به معنی کشتی شود
لغت نامه دهخدا
(وَ پَ)
نکودارنده. رعایت کننده. ارج نهنده:
هم نکودار اصل و فضل و کرم
هم نگهدار راز دین و حرم.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ)
نمایان. مرئی. (برهان قاطع). مشهود. (فرهنگ فارسی معین). پیدا. ظاهر. آشکار. (انجمن آرا) پدیدار. هویدا. تابان. (ناظم الاطباء). چیزی که در نظر نماید. (از رشیدی) :
نموداری که از مه تا به ماهی است
طلسمی بر سر گنج الهی است.
نظامی.
در هرچه بنگرم تو نمودار بوده ای
ای نانموده رخ تو چه بسیار بوده ای.
اوحدی (انجمن آرا).
و نیز رجوع به نمودار شدن و نمودار کردن شود، شاخص. برجسته. مشخص. نمایان: و این دولت تا قیامت، سردار و نمودار دولت ها باد. (راحه الصدور)، معروف. مشهور. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نماینده. نشان دهنده. معلن. مظهر. (یادداشت مؤلف) :
ای نمودار معجزات مسیح
ای سزاوار پیشگاه قباد.
فرخی.
شجاعت را دل پاکش مثال است
سخاوت را کف رادش نمودار.
عنصری.
نمودار اکسیر پنهانیم
ببینید در صبح پیشانیم.
نظامی.
به تسلیم او چون مسلم شوی
نمودار سرّ دو عالم شوی.
نزاری.
،
{{اسم}} راهنما. سرمشق. (فرهنگ فارسی معین). رهبر. (از انجمن آرا) : و تجارب متقدمان را نمودار عادت خویش گرداند. (کلیله و دمنه). آن را نمودار سیاست خواص و عوام ساخت. (کلیله و دمنه). و شاوروهن ّ و خالفوهن ّ دستور اعتبار ونمودار اختبار باید ساخت. (سندبادنامه ص 112).
مددکارفکر شبانروز من
نمودار طبع نوآموز من.
نزاری.
، نمایش. (ناظم الاطباء)، نقش و صورتی که پدید آرند. (یادداشت مؤلف) :
جام جهان نمای دم توست و شاه را
اندر جهان نظر به نمودار جام توست.
سوزنی.
، دلیل. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). برهان. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). شاهد. حجت. (فرهنگ فارسی معین). بیّنه. گواه. (یادداشت مؤلف) :
نمودار گفتار من، من بسم
بر این داستان عبرت هر کسم.
فردوسی.
خدا را گرچه عبرت هاست بسیار
قیامت را بس این عبرت نمودار.
نظامی.
و دلیلی از این روشن تر و نموداری از این معین تر تواند بود؟ (جهانگشای جوینی)، نشان. علامت. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نشانه. (فرهنگ فارسی معین) : مرایاد می داد از آن خواب که به زمین داور دیده بود که جدۀ تو نیکو تعبیر کرد و راست آمد و من خدمت کردم وگفتم این نموداری است از آن که خداوند دید. (تاریخ بیهقی).
درایشان ز رحمت نمودار نه
کشندم همی تشنه و گرسنه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای خواجۀ فرزانه علی بن محمد
وی نائب عیسی به دو صدگونه نمودار.
سنائی.
هم نمودار سجود صمد است
شمنان را که هوای صنم است.
خاقانی.
جوانی دید زیباروی بر در
نمودار جهانداریش در سر.
نظامی.
تعبیه ای را که در او کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست.
نظامی.
و مثال آن (ذراع) بر ستون مسجد اعظم منقش کردند و نشان و نمودار آن تا الیوم باقی است. (تاریخ قم ص 29)، نمونه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). مقداری کم و جزئی از چیزی که دال بر بسیار و کلی باشد. (فرهنگ فارسی معین). انموذج. (بحر الجواهر). نموده. نموذج. (یادداشت مؤلف). مثال. شاهد:
صنع یزدان بزم و رزم تو مرا بنمود و گفت
کآن نمودار جنان است این نمودار سقر.
معزی.
هست از دل و طبع او نموداری
خورشید به روشنی و تابانی.
مختاری.
این جهان زآن جهان نمودار است
لیکن آن زنده اینت مردار است.
نظامی.
نمودند هر یک به گفتار خویش
نموداری از نقش پرکار خویش.
نظامی (از آنندراج).
سفر کعبه نمودار ره آخرت است
گرچه رمز رهش از صورت دنیا شنوند.
خاقانی.
اگر به ذکر جزئیات وقایع... اشتغال رود این سواد ده مجلد شود، و این صورت بر وجه نمودار ایراد افتاد. (بدایعالازمان). و این قدر که یاد کردیم نمودار بسنده باشد. (بیان الادیان). و گفتی آب آتش فشان او نموداری از حمیم است. (تاج المآثر). و بغداد را جهت نمودار گفتیم، چه در ولایت خوارزم و ترکستان نیز بر آب جیحون بسیار بکارند. (فلاحت نامه).
هر روز صد نقش ظفر گردون پدیدار آورد
تا شه کدامین خوش کند پیشش نمودار آورد.
امیرخسرو (آنندراج).
حبذا بزم عشرت آهنگش
که نموداری از جنان باشد.
سنجر کاشی (آنندراج).
، شبیه. (برهان قاطع). چیزی که شبیه باشد به چیزی. (از آنندراج). مانند. (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). شبه. (ناظم الاطباء). مثال. (فرهنگ فارسی معین) : پس شکر کن آن پادشاهی را که تو را بیافرید... و مملکتی داد به تو نمودار مملکت خویش. (کیمیای سعادت).
ای نمودار سپهر لاجورد
گشته ایمن چون سپهر از گرم و سرد.
انوری.
ملک تعالی از نسل اسراییل (جد سلجوقیان) سلیمانی را بفرستاد که ملک موروث او نمودار عهد نوشیروان است. (راحهالصدور). به هر حال اصفهان نمودار بهشت است. (راحهالصدور).
بر آهنگ آن ناله کآنجا شنید
نموداری آورد اینجا پدید.
نظامی.
تا از فاخرات ثیاب نسیج به کردار قبۀ خضرا و نمودار گنبد اعلی. (جهانگشای جوینی).
- برنمودار، شبیه. به سان:
برنمودار چرخ صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام.
نظامی.
، نقشه، کارنامه. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، در نجوم، طریق امتحان و تحقیق درجۀ طالع، مانند نمودار بطلمیوس و نمودار والیس. (فرهنگ فارسی معین). طریقۀ به دست آوردن طالع تحقیقی مولود است با قواعدی چند بعد از تولد، و این قواعد را نمودارات گویند، و نمودارات بر چند گونه است: نمودارات هرمس، نمودارات زرادشت، نمودارات والیس و نمودارات بطلمیوس. (یادداشت مؤلف). به اصطلاح منجمین آن است که چون از مولودی، طالع وقت ولادت پنجمین معلوم شود و خواهند که آن را به نوعی معلوم کنند که اقرب به تحقیق بود برای آن حیلتی سازند و آن را نمودار نام باشد، و در این فرقه پنج نمودار مشهور است: نمودار برمس، نمودار بطلمیوس، نمودار هندیان، نموداروالیس، نمودار حکیم ماشأاﷲ مصری. (آنندراج) :
من که خاقانیم نموداری
مختصر دیده ام ز طالع خویش.
خاقانی.
اگر نارد نمودار خدائی
در اصطرلاب فکرت روشنائی.
نظامی.
نمودار والیس داناکجاست
بداند مگر کاین گزند از چه خاست.
نظامی.
در نمودار زیج و اصطرلاب
درکشیدی ز روی غیب نقاب.
نظامی.
نمودار گیتی گشائی تو راست
خلل خصم را مومیائی تو راست.
امیرخسرو (آنندراج).
، نمودار به جای گرافیک پذیرفته شده، و آن خطی است که بالا و پائین رفتن مقدار متغیری را نمایش دهد و برای رسم آن دو محور عمود بر یکدیگر با صفحه ای شطرنجی اختیار می شود و تغییر مقدار را در خانه های آن کاغذ معین مینماید. (لغات فرهنگستان). جدولی که صعود و نزول تعداد محصول و مصنوع و واردات و صادرات و غیره را با ترسیم خطوط نشان دهد. گرافیک. (فرهنگ فارسی معین)، شکل یاخطی که از پیوستن مجموع نقاطی بر صفحۀ گرافیک پدیدآید. (لغات فرهنگستان). منحنی
لغت نامه دهخدا
(نَ خُدْ)
ده کوچکی است از دهستان کوه پنج بخش مرکزی شهرستان سیرجان با 80 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نُ خُدْ، دَ رِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت، در 4هزارگزی مغرب رشت، بر کنار راه رشت به فومن، در جلگۀ معتدل مرطوبی واقع است و 779 تن سکنه دارد. آبش از استخر، محصولش برنج و ابریشم و توتون سیگارو چای. شغل اهالی زراعت و کارگری است. این ده یک کار خانه چای دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
صابر. بردبار. شکیبا. (ناظم الاطباء). آنکه دیر غم خود بدوستان و کسان گوید. آنکه راز و غم خویش آشکار نکند. (یادداشت بخط مؤلف) ، عفیف. کف ّنفس کننده. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(خوَدْ / خُدْ)
آنچه پیش خود کار می کند و احتیاج بمراقبت ندارد. آنکه کار کردن او امر و گفتن لازم ندارد و خود آن کاری که باید کرد در موقع خود کند. (یادداشت مؤلف).
- قلم خودکار، قلمی که احتیاج بدوات ندارد و با ماده ای که از ابتداء داخل آن است نوشتن انجام می دهد.
- ماشین خودکار، ماشینی که احتیاج به مراقبت کارگر ندارد و خود کار خود را انجام می دهد
لغت نامه دهخدا
(نِخْ)
شریف بزرگ منش. (آنندراج). شریف متکبر. (ناظم الاطباء) ، بددل و سست. (آنندراج). ترسوی سست. (ناظم الاطباء). ج، نخاوره
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ)
نمونه. نشان. (فرهنگ فارسی معین) : تن آدمی با مختصری وی مثالی است از همه عالم که از هرچه در عالم آفریده است اندر آدمی نمودگار آن در است. استخوان چون کوه... (کیمیای سعادت). و اینجا برسبیل مثال هر یکی بگوئیم تا آن نمودگاری باشد. (کیمیای سعادت). و این هر سه خاصیت نمودگاری هر کسی را بداد، خواب نمودگار یک خاصیت است و فراست نمودگار دیگری. (کیمیای سعادت)
لغت نامه دهخدا
(خویدْ / خیدْ)
کشت زار. گندم و جوزار نارسیده و سبز: شنیدم که روزی هرمز پدر خسرو بر یکی خویدزار جو بگذشت خوید را آب داده بودند. (نوروزنامۀ منسوب به خیام)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نخلستان. آنجا که نخل بسیار باشد. که خرمابن بسیار دارد:
گر رطب رنگ ناگرفته شد از نخل
نخل کیانی به نخل زار بماند.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
کویکستان کویک زار نخلستان: گررطب رنگ ناگرفته شدازنخل نخل کیانی به نخل زاربماند. (خاقانی لغ.: نخل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
مشهود، نمایان، پدیدار، تابان، ظاهر، آشکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناودار
تصویر ناودار
ناخدا، کشتیبان، ملاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودکار
تصویر خودکار
آنچه پیش خود کار میکند و احتیاج بمراقبت ندارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخوار
تصویر نخوار
ضعیف، ترسو، متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خودکار
تصویر خودکار
دستگاه و آلتی به خودی خود کار می کند، اتوماتیک، مداد خودنویس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
((نُ یا نَ))
پدیدار، هویدا، جدولی که مقدار صعود و نزول چیزی را نشان دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوددار
تصویر خوددار
بردبار، شکیبا، کسی که خود را از انجام عمل ناپسند نگه می دارد، خویشتن دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خودکار
تصویر خودکار
اتوماتیک
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نمودار
تصویر نمودار
دیاگرام، چارت، شاخص، طرح
فرهنگ واژه فارسی سره
سادیست، آزارخواه، آزارجو
متضاد: مردم آزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اتوماتیک، خودنویس، قلم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بردبار، خویشتن دار، سلیم، شکیبا، صبور
متضاد: ناشکیبا، تودار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جدول، دیاگرام، طرح، منحنی، نقشه، نمونه، آشکار، پدیدار، پیدا، ظاهر، مشهود، نمایان، هویدا، سند، شاهد، علامت، نماد، نماینده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرماستان، نخلستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اتوماتیک، خودکار
دیکشنری اردو به فارسی