جدول جو
جدول جو

معنی نخزار - جستجوی لغت در جدول جو

نخزار
(نُ)
بزغاله. نخزان. نخراس. (ناظم الاطباء). بز که پیشرو گله باشد. آن را نهاز نیز گویند. (انجمن آرا). رجوع به نخراز شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نیزار
تصویر نیزار
جایی که نی فراوان روییده باشد، نیستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نزار
تصویر نزار
لاغر، ضعیف، ناتوان، افسرده، رنجور، بی چربی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخوار
تصویر نخوار
جبان، ترسو، ضعیف، متکبر
فرهنگ فارسی عمید
(نِ)
نام یکی از آبادیهای شهرستان گرگان است و به جای ’آرخ’ برگزیده شده است. (لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
پهلوی: نیزار (ضعیف، محتاج) ، در اراک: نزر (ضعیف، ناتوان). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). لاغر. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (از رشیدی) (غیاث اللغات). ضعیف. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آراء) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). نحیف. (ناظم الاطباء) (دهار) (از منتهی الارب). ضئیل. ضارع. هزیل. (از منتهی الارب) (از دهار). باریک. (ناظم الاطباء). منحوف. عراصم. عرصم. عرصام. منخوش. منهوک. عنقش. ضؤله. (از منتهی الارب). نحیل. ضاوی. هزول. (یادداشت مؤلف). تکیده. بی گوشت. مقابل فربه. مقابل چاق. مقابل پروار:
چون خدمت او کردی او در تو نگه کرد
فربه شوی از نعمت او گرچه نزاری.
فرخی.
خدای داند کاین پیش تو همی گویم
تنم ز شرم همی گردد ای امیر نزار.
فرخی.
خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت
درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار.
فرخی.
عذر خود پیش منه زانکه نزاری و نحیف
من تو را عاشق از آنم که نحیفی و نزار.
فرخی.
بوستان افروز پیش ضیمران
چون نزاری پیش روی فربهی.
منوچهری.
کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است به از مردم فربه.
منوچهری.
او می خورد به شادی و کام دل
دشمن نزار گشته و فرخسته.
ابوالعباس عباسی.
این رمه مر گرگ مرگ راست همه پاک
آنکش دنبه است و آنکه خشک و نزار است.
ناصرخسرو.
ای آنکه کردگار ز بهر تو جفت کرد
با جان هوشیارم شخص نزار من.
ناصرخسرو.
چون از اینجا جان تو فربه شود
تن چه فربه چه نزار اندر زمین.
ناصرخسرو.
شراب ممزوج مردمان لاغر و خشک و نزار را زیان دارد. (نوروزنامه).
عشقت برۀ دومادر آمد
هرگز نشود نزار و لاغر.
عمادی شهریاری.
یک چند بی شبانی حزم تو بوده اند
گرگ ستم سمین، برۀ عافیت نزار.
نظامی.
به که ضعیفی که در این مرغزار
آهوی فربه ندود با نزار.
نظامی.
بعدسه روز و سه شب کاشتافتند
یک ابوبکر نزاری یافتند.
مولوی.
به جسد کی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین.
؟ (از العراضه).
، باریک. لاغر. کشیده:
دو گوشش چو دو خنجر آبدار
بر و یال فربه میانش نزار.
فردوسی.
ز هیبت قلم تو عدوبه هفت اقلیم
به گونۀ قلم تو شده ست زار و نزار.
فرخی.
هر برگی از او گونۀ رخسار نژندی است
هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است.
فرخی.
گوش و پهلو و میان و کتف و جبهه و ساق
تیز و فربی و نزار و قوی و پهن و دراز.
منوچهری.
سرین و سینۀ او سخت فربی
میان و گردن او بس نزار است.
مسعودسعد.
این مرتبت نیافت که محمود تاج دین
از یک بدست کلک بریده سر نزار.
سوزنی.
چون تار ریسمان تن او شد نزار و من
بسته کجا شوم به یکی تار ریسمان.
وطواط.
چون پلنگی شکار خواهد کرد
قامت خویشتن نزار کند.
عمادی شهریاری.
عصای کلیمند بسیارخوار
به ظاهر چنین زردروی و نزار.
سعدی.
، ضعیف. سست. (یادداشت مؤلف). ناتوان. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) :
تنومند بی مغزی و جان نزار
همی دود ز آتش کنی خواستار.
فردوسی.
پندارد از نواخت هم او یافته ست و بس
آنکو گمان برد به خرد باشد او نزار.
فرخی.
- سخن نزار، سخن سست و ضعیف و نااستوار و نامتقن:
ز دایره که تواند نمود پیش و ز پس
ز مرغ و خایه نیاید سخن مگر که نزار.
(از جامعالحکمتین).
، رنجور. دردمند:
در میان آب و آتش همچنان سرگرم تست
این دل زار و نزارو اشکبارانم چو شمع.
حافظ.
، گوشتی که در آن چربی نباشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : (از گوشتها) آنکه نزارتربود طبیعت خشک بکند. (الابنیه عن حقایق الادویه از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، تنک. (یادداشت مؤلف). رقیق.
- بادۀ نزار، آن باده که مایۀ مست کننده (الکل) آن کم است. که کم قوه است. (یادداشت مؤلف) :
از آن باده که زرد است و نزار است ولیکن
نه از عشق نزار است و نه از انده زرد است.
منوچهری.
، اندک. کم. ضعیف:
شهان خزانه نهند او خزانه پردازد
نه زانکه دستگهش لاغر است و دخل نزار.
فرخی.
تا بود مرغزار جود تو سبز
امل خلق کی نزار شود.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(خُ)
موضعی است به قرب وخش از نواحی بلخ. ابویوسف می گوید خزار موضعی است به قرب نسف در ماوراءالنهر. (معجم البلدان). در فهرست ابن الندیم آمده است شهری است مشهور و آباد مشتمل بر پنج دروازه در ماوراءالنهر
لغت نامه دهخدا
(نِ)
المصطفی لدین الله بن مستنصر. خلیفۀفاطمی مصر و امام اسماعیلیان است بعد از پدرش مستنصر. سعدالدین نزاری قهستانی شاعر اسماعیلی مذهب ایرانی گویا تخلص خود را از نام او گرفته است. رجوع به تاریخ مغول ص 545 و ریحانه الادب ذیل کلمه قائم و نیز رجوع به نزاریه و القائم بامرالله در این لغت نامه شود
ابن معدبن عدنان. نام جد اعلای قبایل شمالی جزیره العرب است، و اعراب شمالی به خصوص بنی قحطان و یمنی ها بدین نسبت بر اعراب جنوب تفاخر می کنند
لغت نامه دهخدا
(نَ)
دهی است از دهستان جراحی بخش شادگان شهرستان خرمشهر. در 60هزارگزی شمال شرقی شادگان و 2هزارگزی شرق راه جادۀ شادگان به بندر معشور، در دشت گرمسیری واقع است و 120 تن سکنه دارد. آبش از چاه و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و حشم داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
نیستان. آنجا که نی بسیار روید:
جای انگشت شهادت ز شهیدان نگاه
دشت نیزار شد از بس که خدنگی برخاست.
واضح (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نِخْ)
شریف بزرگ منش. (آنندراج). شریف متکبر. (ناظم الاطباء) ، بددل و سست. (آنندراج). ترسوی سست. (ناظم الاطباء). ج، نخاوره
لغت نامه دهخدا
(نُ)
بزغاله. نخراس. نخزار. (ناظم الاطباء). نخزار. (شعوری)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
جمع واژۀ نزر. (منتهی الارب). رجوع به نزر شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از خزار
تصویر خزار
خز فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نزار
تصویر نزار
ضعیف، نحیف، باریک، منحوس، مقابل فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیزار
تصویر نیزار
جائی که نی بسیار روید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخوار
تصویر نخوار
ضعیف، ترسو، متکبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیزار
تصویر نیزار
((نِ))
جایی که در آن نی فراوان روییده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزار
تصویر نزار
((نِ))
لاغر، نحیف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نزار
تصویر نزار
لاغر، ضعیف
فرهنگ واژه فارسی سره
بیشه، بیشه زار، نیستان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیجان، ضعیف، فگار، کم زور، لاغر، مردنی، منهوک، ناتوان، نحیف
متضاد: قوی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ناخوش، بیمار، نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی