نخچیزیدن. پیچیدن بود، گویند: در فلان نخجیزید، یعنی در او پیچید. سروری گفت: آری مرا بدانکت برخیزم وز زلف عنبرینت بیاویزم داری مرا بدانک فرازآیم زیر دو زلفکانت بنخجیزم. (از لغت فرس چ هرن ص 40). گمان میکنم با نخچیز و نخچیزیدن تصحیف شده. (یادداشت مؤلف). رجوع به نخجیز و نخچیز و نخچیزیدن شود
نخچیزیدن. پیچیدن بود، گویند: در فلان نخجیزید، یعنی در او پیچید. سروری گفت: آری مرا بدانکت برخیزم وز زلف عنبرینْت بیاویزم داری مرا بدانک فرازآیم زیر دو زلفکانْت بنخجیزم. (از لغت فرس چ هرن ص 40). گمان میکنم با نخچیز و نخچیزیدن تصحیف شده. (یادداشت مؤلف). رجوع به نخجیز و نخچیز و نخچیزیدن شود
در فرهنگ اسدی نسخۀنخجوانی آمده است: پخجیز، غلتیدن است. عسجدی گوید: چه سود کند که آتش عشقش دوداز دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بربپخجیزد. و رجوع به پخچیزیدن شود
در فرهنگ اسدی نسخۀنخجوانی آمده است: پخجیز، غلتیدن است. عسجدی گوید: چه سود کند که آتش عشقش دوداز دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بربپخجیزد. و رجوع به پخچیزیدن شود
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد. عسجدی. ، پیچیدن. (صحاح الفرس) : داری مرا بدانکه فراز آیم زیر دو زلفکانت بپخچیزم. رودکی (از صحاح الفرس)
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) : چه سود کند که آتش عشقش دود از دل من همی برانگیزد پیش همه مردمان و او عاشق (کذا) جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد. عسجدی. ، پیچیدن. (صحاح الفرس) : داری مرا بدانکه فراز آیم زیر دو زلفکانت بپخچیزم. رودکی (از صحاح الفرس)
دوتا گردیدن برای تعظیم امیری. (آنندراج). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم. (ناظم الاطباء) ، حسد. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). حسادت. (تاج المصادر بیهقی). بدخواهی کردن. حسد بردن. قصد سوء داشتن: چو بر شاه عیب است بدخواستن بباید بخوبی دل آراستن. فردوسی. ، بدی چیزی یا کسی را خواستن: تن خویش را بدنخواهد کسی چو خواهد زمانش نباشد بسی. فردوسی. دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست. سعدی (طیبات). چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی (گلستان)
دوتا گردیدن برای تعظیم امیری. (آنندراج). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم. (ناظم الاطباء) ، حسد. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). حسادت. (تاج المصادر بیهقی). بدخواهی کردن. حسد بردن. قصد سوء داشتن: چو بر شاه عیب است بدخواستن بباید بخوبی دل آراستن. فردوسی. ، بدی چیزی یا کسی را خواستن: تن خویش را بدنخواهد کسی چو خواهد زمانش نباشد بسی. فردوسی. دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست. سعدی (طیبات). چند گویی که بداندیش و حسود عیب گویان من مسکینند گه بخون ریختنم برخیزند گه ببد خواستنم بنشینند. سعدی (گلستان)
برخاستن. بلند شدن. (ناظم الاطباء). خاستن. (یادداشت مؤلف) : بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست. منوچهری. چنان کز روی دریا بامدادان بخار آب خیزد ماه بهمن. منوچهری. از مردم بداصل نخیزد هنر نیک کافور نخیزد ز درختان سپیدار. منوچهری. شواهدی چند مربوط به این مصدر در ذیل خاستن آمده است. رجوع به خاستن شود. ، آهسته بجایی درشدن، جنبیدن. لغزیدن، نشسته با چهار دست و پا راه رفتن کودکان. (ناظم الاطباء) : دوازده سال پای علی غلام خوشیده و در میان بازار چو کودکان بر زمین خیزیدی. (راحه الصدور) ، جستن وجهیدن. (ناظم الاطباء)
برخاستن. بلند شدن. (ناظم الاطباء). خاستن. (یادداشت مؤلف) : بخیزد یکی تند گرد از میان که روی اندر آن گرد گردد نفام. دقیقی. خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست. منوچهری. چنان کز روی دریا بامدادان بخار آب خیزد ماه بهمن. منوچهری. از مردم بداصل نخیزد هنر نیک کافور نخیزد ز درختان سپیدار. منوچهری. شواهدی چند مربوط به این مصدر در ذیل خاستن آمده است. رجوع به خاستن شود. ، آهسته بجایی درشدن، جنبیدن. لغزیدن، نشسته با چهار دست و پا راه رفتن کودکان. (ناظم الاطباء) : دوازده سال پای علی غلام خوشیده و در میان بازار چو کودکان بر زمین خیزیدی. (راحه الصدور) ، جستن وجهیدن. (ناظم الاطباء)