جدول جو
جدول جو

معنی نخجیزیدن - جستجوی لغت در جدول جو

نخجیزیدن
(فَ / فِزَ دَ)
نخچیزیدن. پیچیدن بود، گویند: در فلان نخجیزید، یعنی در او پیچید. سروری گفت:
آری مرا بدانکت برخیزم
وز زلف عنبرینت بیاویزم
داری مرا بدانک فرازآیم
زیر دو زلفکانت بنخجیزم.
(از لغت فرس چ هرن ص 40).
گمان میکنم با نخچیز و نخچیزیدن تصحیف شده. (یادداشت مؤلف). رجوع به نخجیز و نخچیز و نخچیزیدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خیزیدن
تصویر خیزیدن
خزیدن، حرکت کردن با کشیدن بدن بر روی زمین، آهسته حرکت کردن و به جایی وارد شدن
فرهنگ فارسی عمید
(گَ دَ خَ کَ دَ)
در فرهنگ اسدی نسخۀنخجوانی آمده است: پخجیز، غلتیدن است. عسجدی گوید:
چه سود کند که آتش عشقش
دوداز دل من همی برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق (کذا)
جوینده (کذا) بخاک بربپخجیزد.
و رجوع به پخچیزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ گُ دَ)
پیچیدن. (برهان). رجوع به نخجیزیدن شود
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
غلطیدن است بر چیزی. (فرهنگ اسدی) :
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل و جان من برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق
جوینده بخاک بر ببجخیزد.
عسجدی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
غلطانیدن. غلطیدن بر زمین. گردش کردن. گردیدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ زَ دَ)
غلتیدن. (فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی) :
چه سود کند که آتش عشقش
دود از دل من همی برانگیزد
پیش همه مردمان و او عاشق (کذا)
جوینده (کذا) بخاک بر بپخچیزد.
عسجدی.
، پیچیدن. (صحاح الفرس) :
داری مرا بدانکه فراز آیم
زیر دو زلفکانت بپخچیزم.
رودکی (از صحاح الفرس)
لغت نامه دهخدا
(گَ تَ)
دوتا گردیدن برای تعظیم امیری. (آنندراج). خم کردن سر برای توقیر و تعظیم. (ناظم الاطباء) ، حسد. (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن جرجانی ترتیب عادل بن علی). حسادت. (تاج المصادر بیهقی). بدخواهی کردن. حسد بردن. قصد سوء داشتن:
چو بر شاه عیب است بدخواستن
بباید بخوبی دل آراستن.
فردوسی.
، بدی چیزی یا کسی را خواستن:
تن خویش را بدنخواهد کسی
چو خواهد زمانش نباشد بسی.
فردوسی.
دشمنم را بد نمی خواهم که آن بدبخت را
این عقوبت بس که بیند دوست همزانوی دوست.
سعدی (طیبات).
چند گویی که بداندیش و حسود
عیب گویان من مسکینند
گه بخون ریختنم برخیزند
گه ببد خواستنم بنشینند.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ / خُرْ دَ)
برخاستن. بلند شدن. (ناظم الاطباء). خاستن. (یادداشت مؤلف) :
بخیزد یکی تند گرد از میان
که روی اندر آن گرد گردد نفام.
دقیقی.
خیزیدو خز آرید که هنگام خزانست
باد خنک از جانب خوارزم وزانست.
منوچهری.
چنان کز روی دریا بامدادان
بخار آب خیزد ماه بهمن.
منوچهری.
از مردم بداصل نخیزد هنر نیک
کافور نخیزد ز درختان سپیدار.
منوچهری.
شواهدی چند مربوط به این مصدر در ذیل خاستن آمده است. رجوع به خاستن شود.
، آهسته بجایی درشدن، جنبیدن. لغزیدن، نشسته با چهار دست و پا راه رفتن کودکان. (ناظم الاطباء) : دوازده سال پای علی غلام خوشیده و در میان بازار چو کودکان بر زمین خیزیدی. (راحه الصدور) ، جستن وجهیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پخجیزیدن
تصویر پخجیزیدن
غلطیدن بچخیزیدن، پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیدن: آری مرابدان کت برخیزم وززلف عنبرینت بیاویزم. داری مرابدانک فرازآیم زیردوزلفکانت بنخچیزم (بنخجیزم)، (سرودی. لفا. هر. 40) (درلفااق. نیامده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پخچیزیدن
تصویر پخچیزیدن
غلطیدن بچخیزیدن، پیچیدن
فرهنگ لغت هوشیار
لغزیدن سر خوردن، آهسته بجایی در شدن، جهیدن جستن خیز برداشتن، از زمین بلند شدن و بر پاایستادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیزیدن
تصویر خیزیدن
((دَ))
لغزیدن، آهسته به جایی درشدن، جهیدن، بستن
فرهنگ فارسی معین