مسگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسما) (دهار). صانع النحاس. (اقرب الموارد). این انتساب معاملۀ مس و عمل مسگری و ساختن ظروف و مسینه آلات را رساند. (از سمعانی) ، مس فروش. (از اقرب الموارد)
مسگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسما) (دهار). صانع النحاس. (اقرب الموارد). این انتساب معاملۀ مس و عمل مسگری و ساختن ظروف و مسینه آلات را رساند. (از سمعانی) ، مس فروش. (از اقرب الموارد)
ابوالمعالی اصفهانی. از شاعران و خطاطان عهد سلجوقی است. مدتی در دربار الب ارسلان و ملکشاه و برکیارق و سلطان محمد، شاهان سلجوقی خدمت کرد و سرانجام نزد المستظهربالله عباسی رفت و به وزارت وی رسید، و به سال 509 یا 512 هجری قمری درگذشت. از اشعار اوست: هوا به طبع لطیف تو نسبتی دارد از این سبب مدد جان خلق گشت هوا. هواست دشمنی تو وز این شود به بهشت هر آنکه نهی کند نفس خویش را ز هوا. (از ریحانهالادب ج 5 ص 175 از پیدایش خط و خطاطان). و نیز رجوع به ابوالمعالی (نحاس اصفهانی) و هفت اقلیم (اقلیم چهارم) و مجمعالفصحا ج 1 ص 78 و حواشی حدائق السحر ص 118 و دستورالوزراء ص 90 و المعجم ص 303 و لباب ج 2 ص 228 و الذریعه ج 9 ص 49 و تاریخ ادبیات صفا ج 2 ص 600 شود
ابوالمعالی اصفهانی. از شاعران و خطاطان عهد سلجوقی است. مدتی در دربار الب ارسلان و ملکشاه و برکیارق و سلطان محمد، شاهان سلجوقی خدمت کرد و سرانجام نزد المستظهربالله عباسی رفت و به وزارت وی رسید، و به سال 509 یا 512 هجری قمری درگذشت. از اشعار اوست: هوا به طبع لطیف تو نسبتی دارد از این سبب مدد جان خلق گشت هوا. هواست دشمنی تو وز این شود به بهشت هر آنکه نهی کند نفس خویش را ز هوا. (از ریحانهالادب ج 5 ص 175 از پیدایش خط و خطاطان). و نیز رجوع به ابوالمعالی (نحاس اصفهانی) و هفت اقلیم (اقلیم چهارم) و مجمعالفصحا ج 1 ص 78 و حواشی حدائق السحر ص 118 و دستورالوزراء ص 90 و المعجم ص 303 و لباب ج 2 ص 228 و الذریعه ج 9 ص 49 و تاریخ ادبیات صفا ج 2 ص 600 شود
مس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسما) (مفاتیح). به فارسی مس نامند و نوعی که در معدن متکون می شود مس رست گویند و روی عبارت از اوست، و به عربی صفر و به یونانی طالیقون نامند و آن زرد و درخشنده است و نوعی که از گداختن سنگ خاص به هم رسد بعضی از آن مایل به زردی و اکثرآن سرخ می باشد و از نحاس مراد همین نوع است و چون آن را با عشر آن روی توتیا بگدازند زرد می شود و به فارسی برنج و به عربی صفر مصنوع گویند و چون صفر مخلوق قلیل الوجود است بنابرآن مصنوع آن را بدین اسم شایع کرده اند و چون مس را با قلعی بگدازند به فارسی سفیدروی و مفرغ نامند. (از تحفۀ حکیم مومن) : آتش دوزخ است ناقد خلق او شناسد ز سیم پاک نحاس. ناصرخسرو. از تو قیمت گرفت گفتۀ من نه عجب زرشود ز مهر نحاس. مسعودسعد. وگر نقره اندوده باشد نحاس توان خرج کردن بر ناشناس. سعدی. ، روی گداخته. روئینه. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دود بی شعله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دود. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسما). دود بی شعلۀ آتش. (غیاث اللغات). دخان. یحموم. دخ، آنچه بیفتد از آهن وروی وقت کوفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، طبیعت. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). طبع. (فرهنگ خطی). سرشت. (غیاث اللغات) ، اصل مردم. (مهذب الاسما). اصل. (فرهنگ خطی) (غیاث اللغات). مبلغ اصل الشی ٔ. (اقرب الموارد)
مس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) (از اقرب الموارد) (مهذب الاسما) (مفاتیح). به فارسی مس نامند و نوعی که در معدن متکون می شود مس رست گویند و روی عبارت از اوست، و به عربی صفر و به یونانی طالیقون نامند و آن زرد و درخشنده است و نوعی که از گداختن سنگ خاص به هم رسد بعضی از آن مایل به زردی و اکثرآن سرخ می باشد و از نحاس مراد همین نوع است و چون آن را با عشر آن روی توتیا بگدازند زرد می شود و به فارسی برنج و به عربی صفر مصنوع گویند و چون صفر مخلوق قلیل الوجود است بنابرآن مصنوع آن را بدین اسم شایع کرده اند و چون مس را با قلعی بگدازند به فارسی سفیدروی و مفرغ نامند. (از تحفۀ حکیم مومن) : آتش دوزخ است ناقد خلق او شناسد ز سیم پاک نحاس. ناصرخسرو. از تو قیمت گرفت گفتۀ من نه عجب زرشود ز مهر نحاس. مسعودسعد. وگر نقره اندوده باشد نحاس توان خرج کردن برِ ناشناس. سعدی. ، روی گداخته. روئینه. (ترجمان علامۀ جرجانی) ، آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دود بی شعله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). دود. (ترجمان علامۀ جرجانی) (مهذب الاسما). دود بی شعلۀ آتش. (غیاث اللغات). دخان. یحموم. دخ، آنچه بیفتد از آهن وروی وقت کوفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، طبیعت. (اقرب الموارد) (غیاث اللغات). طبع. (فرهنگ خطی). سرشت. (غیاث اللغات) ، اصل مردم. (مهذب الاسما). اصل. (فرهنگ خطی) (غیاث اللغات). مبلغ اصل الشی ٔ. (اقرب الموارد)
سرفۀ شتر، یا بیمارئی است در شش شتر که بدان سرفۀ سخت عارض شود آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). بیماری که در شش شتر پدید آمده و سرفۀ سخت کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، اصل و نژاد. (منتهی الارب). رجوع به نحاز (ن / ن ) شود
سرفۀ شتر، یا بیمارئی است در شُش شتر که بدان سرفۀ سخت عارض شود آن را. (منتهی الارب) (آنندراج). بیماری که در شش شتر پدید آمده و سرفۀ سخت کند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، اصل و نژاد. (منتهی الارب). رجوع به نحاز (ن ِ / ن ُ) شود
برانگیخته شدن گروهی. (منتهی الارب) (آنندراج). برانگیختن بعضی مر بعضی را. (ناظم الاطباء). تحاث ّ. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و منه قراءه بعضهم: و لاتحاضون علی طعام المسکین. (قرآن 18/89). (اقرب الموارد)
برانگیخته شدن گروهی. (منتهی الارب) (آنندراج). برانگیختن بعضی مر بعضی را. (ناظم الاطباء). تَحاث ّ. (قطر المحیط) (اقرب الموارد). و منه قراءَه بعضهم: و لاتحاضون علی طعام المسکین. (قرآن 18/89). (اقرب الموارد)
نوعی مرغابی سرخ، نوعی از طیور آبی است و به فارسی و به ترکی (انقود) نامند. از غاز کوچکتر و از اردک بزرگتر و ابلق از سفیدی و سیاهی و سرخ مایل به زردی است. بسیار فربه باشد، سرخاب
نوعی مرغابی سرخ، نوعی از طیور آبی است و به فارسی و به ترکی (انقود) نامند. از غاز کوچکتر و از اردک بزرگتر و ابلق از سفیدی و سیاهی و سرخ مایل به زردی است. بسیار فربه باشد، سرخاب