از مردم هرات و از شعرای نیمۀ اول قرن دهم بود و اکثر اوقات در ماوراء النهر اقامت داشت. این رباعی از اوست: شوخی که نقاب از رخ خود برنگرفت جز جور و جفا طریق دیگر نگرفت گفتیم برافروز شبی شمع وصال افسوس که گفتیم بسی در نگرفت. و رجوع به مجالس النفایس ص 169 و فرهنگ سخنوران شود
از مردم هرات و از شعرای نیمۀ اول قرن دهم بود و اکثر اوقات در ماوراء النهر اقامت داشت. این رباعی از اوست: شوخی که نقاب از رخ خود برنگرفت جز جور و جفا طریق دیگر نگرفت گفتیم برافروز شبی شمع وصال افسوس که گفتیم بسی در نگرفت. و رجوع به مجالس النفایس ص 169 و فرهنگ سخنوران شود
حسین بن ابراهیم بن عامر بن ابی عجرم المقری الانطاکی العجرمی مکنی به ابوعیسی. از عبدالله بن محمد بن اسحاق و جز او روایت کند و ابوبکر بن المقری و دیگران از وی روایت دارند. (از اللباب ج 2 ص 123)
حسین بن ابراهیم بن عامر بن ابی عجرم المقری الانطاکی العجرمی مکنی به ابوعیسی. از عبدالله بن محمد بن اسحاق و جز او روایت کند و ابوبکر بن المقری و دیگران از وی روایت دارند. (از اللباب ج 2 ص 123)
قریه ای از قرای غربی مصر است. (از معجم المطبوعات) ، برگزیدن. انتخاب کردن. انتخاب نمودن. (ناظم الاطباء). در نظرگرفتن: ما را بچشم کرد که تا صید او شدیم زان پس بچشم رحمت برما نظرنکرد. خاقانی. جام جم خویش را بچشم کند چون درآید بچشم جانانه. طغرا. بچشم کرده ام ابروی ماه سیمائی خیال سبز خطی نقش بسته ام جائی. حافظ. ، تند و تیز نگریستن. چشم زده کردن. چشم زخم رسانیدن. (برهان قاطع). شقذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چشم زدن و رجوع به چشم شود
قریه ای از قرای غربی مصر است. (از معجم المطبوعات) ، برگزیدن. انتخاب کردن. انتخاب نمودن. (ناظم الاطباء). در نظرگرفتن: ما را بچشم کرد که تا صید او شدیم زان پس بچشم رحمت برما نظرنکرد. خاقانی. جام جم خویش را بچشم کند چون درآید بچشم جانانه. طغرا. بچشم کرده ام ابروی ماه سیمائی خیال سبز خطی نقش بسته ام جائی. حافظ. ، تند و تیز نگریستن. چشم زده کردن. چشم زخم رسانیدن. (برهان قاطع). شقذ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). چشم زدن و رجوع به چشم شود
ناحیه ای در اواسط سودان به مساحت 85000 هزارگز مربع واقع در جنوب دریاچۀ چاد. مردم این ناحیه را بجارمه گویند که حوالی 300 سال پیش بوسیلۀ قبائل فلبه اسلام پذیرفتند. (از اعلام المنجد). بقیرمی. بگیرمی
ناحیه ای در اواسط سودان به مساحت 85000 هزارگز مربع واقع در جنوب دریاچۀ چاد. مردم این ناحیه را بجارمه گویند که حوالی 300 سال پیش بوسیلۀ قبائل فلبه اسلام پذیرفتند. (از اعلام المنجد). بقیرمی. بگیرمی
سلیمان بن محمد بن عمر بجیرمی فقیه مصری، در سال 1131 هجری قمری در بجیرم از قرای غربی مصر بدنیا آمد و در خردی به قاهره رفت و درالازهر درس خواند و تدریس کرد. کتاب او: التجرید لنفع البعید در 4 جلد است که شرحی است بر منهج در فقه شافعی. در مصطبه نزدیک بجیرم بسال 1221 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص 391). کتاب دیگر او تحفهالحبیب علی شرح الحطیب است. (از معجم المطبوعات)
سلیمان بن محمد بن عمر بجیرمی فقیه مصری، در سال 1131 هجری قمری در بجیرم از قرای غربی مصر بدنیا آمد و در خردی به قاهره رفت و درالازهر درس خواند و تدریس کرد. کتاب او: التجرید لنفع البعید در 4 جلد است که شرحی است بر منهج در فقه شافعی. در مصطبه نزدیک بجیرم بسال 1221 هجری قمری درگذشت. (از قاموس الاعلام ترکی ج 1 ص 391). کتاب دیگر او تحفهالحبیب علی شرح الحطیب است. (از معجم المطبوعات)
آنکه نفیر را بنوازد. (آنندراج). نفیرزن. آنکه بوق و نفیر می نوازد. (ناظم الاطباء) : ماه نفیرچی مکن این جور میر من تا نگذرد ز جور تو از مه نفیر من. سیفی (از آنندراج)
آنکه نفیر را بنوازد. (آنندراج). نفیرزن. آنکه بوق و نفیر می نوازد. (ناظم الاطباء) : ماه نفیرچی مکن این جور میر من تا نگذرد ز جور تو از مه نفیر من. سیفی (از آنندراج)
شهرکی است از اعمال سیراف و گرمسیر عظیم است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141). شهری است به ناحیت پارس بر کران دریا و جای بازرگانان است. (حدودالعالم). قریه ای است بزرگ به ساحل فارس به پانزده فرسنگی سیراف، واز آنجاست ابراهیم بن عبداﷲ نحوی لغوی مکنی به ابواسحاق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به معجم البلدان شود
شهرکی است از اعمال سیراف و گرمسیر عظیم است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141). شهری است به ناحیت پارس بر کران دریا و جای بازرگانان است. (حدودالعالم). قریه ای است بزرگ به ساحل فارس به پانزده فرسنگی سیراف، واز آنجاست ابراهیم بن عبداﷲ نحوی لغوی مکنی به ابواسحاق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به معجم البلدان شود
کنایه از دیوانه است. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری) (از غیاث) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ج، زنجریان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) : متواری راه دلنوازی زنجیری کوی پاکبازی. نظامی (از انجمن آرا و آنندراج). زنجیری دشت، شد خردمند از بندی خانه دور شد بند. نظامی. در به زنجیر کن ترا گفتم تا چو زنجیریان نیاشفتم. نظامی. برآشفت گردون چو زنجیریی به زنگی بدل گشت کشمیریی. نظامی. ، منسوب به زنجیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین) ، لایق زنجیر و قید. (فرهنگ فارسی معین). درخور زنجیر. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : دیوانۀ زنجیری، دیوانه ای که او را جز به زنجیر کردن نگاه نتوان داشت. دیوانۀ سخت دیوانه. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
کنایه از دیوانه است. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (از شرفنامۀ منیری) (از غیاث) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ج، زنجریان. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) : متواری راه دلنوازی زنجیری کوی پاکبازی. نظامی (از انجمن آرا و آنندراج). زنجیری دشت، شد خردمند از بندی خانه دور شد بند. نظامی. در به زنجیر کن ترا گفتم تا چو زنجیریان نیاشفتم. نظامی. برآشفت گردون چو زنجیریی به زنگی بدل گشت کشمیریی. نظامی. ، منسوب به زنجیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (فرهنگ فارسی معین) ، لایق زنجیر و قید. (فرهنگ فارسی معین). درخور زنجیر. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) : دیوانۀ زنجیری، دیوانه ای که او را جز به زنجیر کردن نگاه نتوان داشت. دیوانۀ سخت دیوانه. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
محمد بن معذل بن ماجدبن عصمه غنجیری فقیه، مکنی به ابوالفضل. وی از ابوبکر محمد بن ابی الفضل و ابواحمد حاکم و جز آنان حدیث شنید، و ابومحمد نخشبی و دیگران از وی حدیث شنیدند. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
محمد بن معذل بن ماجدبن عصمه غنجیری فقیه، مکنی به ابوالفضل. وی از ابوبکر محمد بن ابی الفضل و ابواحمد حاکم و جز آنان حدیث شنید، و ابومحمد نخشبی و دیگران از وی حدیث شنیدند. (از اللباب فی تهذیب الانساب)