بمعنی نجم است که گزمازج باشد. جراحتهای تازه را نافع است. (برهان قاطع) (آنندراج). گزمازج. بار درخت گز. (آنندراج) گزمازج. بار درخت گز. (ناظم الاطباء). نجم. نجیل. ثیل. اغرسطس. (یادداشت مؤلف). رجوع به نجیل شود، آهار و سریشی که جولاهگان وکفش دوزان و صحافان به کار می برند. (ناظم الاطباء)
بمعنی نجم است که گزمازج باشد. جراحتهای تازه را نافع است. (برهان قاطع) (آنندراج). گزمازج. بار درخت گز. (آنندراج) گزمازج. بار درخت گز. (ناظم الاطباء). نجم. نجیل. ثیل. اغرسطس. (یادداشت مؤلف). رجوع به نجیل شود، آهار و سریشی که جولاهگان وکفش دوزان و صحافان به کار می برند. (ناظم الاطباء)
میوه ای درشت و شیرین و گوشت دار به رنگ های زرد و قرمز که درون آن پر از دانه های ریز است، درخت این میوه از تیرۀ انجیریان، با برگ های شکاف دار و پوست خاکستری که در اقسام متعدد وجود دارد سوراخ
میوه ای درشت و شیرین و گوشت دار به رنگ های زرد و قرمز که درون آن پر از دانه های ریز است، درخت این میوه از تیرۀ انجیریان، با برگ های شکاف دار و پوست خاکستری که در اقسام متعدد وجود دارد سوراخ
بوی تندی که از سوختن استخوان، پشم، چرم و مانند آن بلند می شود، برای مثال بگذرد سالیان که برناید / روزی از مطبخش همی خنجیر (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۶)
بوی تندی که از سوختن استخوان، پشم، چرم و مانندِ آن بلند می شود، برای مِثال بگذرد سالیان که برناید / روزی از مطبخش همی خنجیر (خسروانی - شاعران بی دیوان - ۱۱۶)
هر چیز تند و تیز. (ناظم الاطباء) ، بوی گنده و تیزی که از سوختن استخوان و چرم و پشم و پنبۀ چرب شده و فتیلۀ خاموش گشته و جز آن برآید. (از ناظم الاطباء) : سالها بگذرد که برناید روزی از مطبخش همی خنجیر. خسروانی. میان معرکه از کشتگان نخیزد رود ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر. خسروانی. ز بیم خنجر تو استخوان سوخت بر ایشان و از ایشان خاست خنجیر. لامعی. ز باد گرزش گردون همه پر از آشوب ز تف تیغش هامون همه پر از خنجیر. ظهیر (از آنندراج)
هر چیز تند و تیز. (ناظم الاطباء) ، بوی گنده و تیزی که از سوختن استخوان و چرم و پشم و پنبۀ چرب شده و فتیلۀ خاموش گشته و جز آن برآید. (از ناظم الاطباء) : سالها بگذرد که برناید روزی از مطبخش همی خنجیر. خسروانی. میان معرکه از کشتگان نخیزد رود ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر. خسروانی. ز بیم خنجر تو استخوان سوخت بر ایشان و از ایشان خاست خنجیر. لامعی. ز باد گرزش گردون همه پر از آشوب ز تف تیغش هامون همه پر از خنجیر. ظهیر (از آنندراج)
انگشتک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در عربی صدا را گویند که از زدن انگشت ابهام بر انگشت سبابه برآید. (فرهنگ جهانگیری). در عربی صداو آوازی باشد که از زدن انگشت ابهام بر انگشت سبابه و وسطی برآید. (برهان) ، سپیدی که بر ناخن نوجوانان ظاهر شود. زنجیره بالهاء مثله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
انگشتک. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). در عربی صدا را گویند که از زدن انگشت ابهام بر انگشت سبابه برآید. (فرهنگ جهانگیری). در عربی صداو آوازی باشد که از زدن انگشت ابهام بر انگشت سبابه و وسطی برآید. (برهان) ، سپیدی که بر ناخن نوجوانان ظاهر شود. زنجیره بالهاء مثله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
معروف است و به عربی سلسله گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). کوچه، مصرعه، سبزه، طره از تشبیهات اوست. (آنندراج). سلسله و رسن فلزی و مرکب از حلقه های درهم قرار گرفته. (از ناظم الاطباء). و آن رسنی است فلزی، مرکب از حلقه های متصل بهم. پهلوی ’زنجیر’، در اوراق مانوی (به پارتی) ’زنیچی هر’ سلسله. (حاشیۀ برهان چ معین). سلسله و آن طناب گونه ای است از آهن یا فلزی جز آن که از حلقه های درهم افکنده کرده اند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای است مرکب از حلقۀ فلزی متصل بهم. سلسله. (فرهنگ فارسی معین) : جوان چون بدید آن نگاریده روی بکردار زنجیر مرغول موی. رودکی. فری زآن زلف مشکینش چو زنجیر فتاده صدهزاران کلج بر کلج. شاکر بخاری. کلاهی دگر بود مشکین زره چو زنجیر گشته گره بر گره. فردوسی. بزد بر کمربند کلباد بر بر آن بند زنجیر پولاد بر. فردوسی. یکی حلقه زرین بدی ریخته از آن چرخ کار اندر آویخته فروهشته زو سرخ زنجیر زر بهر مهره ای درنشانده گهر. فردوسی. بیاراسته طوق یوز از گهر بدو اندر افکنده زنجیر زر. فردوسی. صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم. فرخی. رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش. منوچهری. نه بپرورد نشان باشد آژیر همی نه رهاشان کند از حلقۀ زنجیر همی. منوچهری. و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها در او نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). ترا خط قید علومست و خاطر چو زنجیر، مر مرکب لشکری را. ناصرخسرو. به چشم نهان بین، عیان جهان را که چشم عیان بین، نبیند نهان را جهانست به آهن نشایدش بستن به زنجیر حکمت ببند این جهان را. ناصرخسرو. به زنجیر عنصر ببستندمان چو دیوانگان چون به بنداندریم. ناصرخسرو. خاقانی از هوایت در حلقۀ ملامت زنجیرها گسسته وز یکدیگر بریده. خاقانی. زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم. خاقانی. رحم کن زین بیش زنجیرم مکش زآنک بیزار است این مجنون ز تو. عطار. ای عجب در عهد ما ظالم کجاست کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست. مولوی. پای در زنجیر پیش دوستان به که با بیگانگان در بوستان. سعدی (گلستان). بر سفره نشان آنکه ترا دشمن جان است زنجیر سگ هرزه مرس لقمۀ نان است. سعدی. صید بیابان عشق گر بخورد تیر او سر نتواند کشید پای ز زنجیر او. سعدی. ورت زنجیر آهن بست تقدیر نباشد چاره شیران را ز زنجیر. امیرخسرو دهلوی. طرۀ زنجیرم از ریحان بود شاداب تر می چکد آب حیات از ظلمت سودا مرا. صائب (از آنندراج). نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست مصرعۀ زنجیر ما سودائیان پیچیده ست. صائب (از آنندراج). مرو از راه برون بر اثر نکهت زلف که سر از کوچۀ زنجیر برون می آرد. صائب (از آنندراج). سبزه زنجیر می روید زصحرای جنون سیر دارد گر نسیمی بی سلاسل بگذرد. اسیر (ایضاً). - زنجیر افکندن، زنجیر انداختن. (آنندراج). به بند کشیدن. دربند آوردن. مقید ساختن. در اسارت آوردن: کس رهایی از سر زلفش کجا دارد نصیر زلف او بر پای دل می افکند زنجیر را. نصیرای بدخشانی (از آنندراج). - زنجیرالدراهم، زنجیل الدراهم. در نقودالعربیه این کلمه در شمار سکه های جدید آمده که بعد از عصر عباسی متداول گردیده است. رجوع به نقودالعربیه و زنجیل شود. - زنجیر انداختن، زنجیر افکندن: لبت از خط زده بر پای مسیحازنجیر زلفت انداخته بر گردن بیضا زنجیر. ملا مفید بلخی (از آنندراج). رجوع به ترکیب قبل شود. - زنجیرباف، در تداول خراسان، به معنی زنجیرساز است و این کلمه در بازی معروفی بدینسان شروع می شود: اوستا (یا عمو) زنجیرباف... زنجیر مو بافتی... پشت کوه انداختی... - زنجیربان، نگهبان محبوسان و بندیان. (آنندراج). زندانبانی که مأمور زنجیر کردن متهمان و محکومان است. (فرهنگ فارسی معین) : چو مرغ دل به آن زلف آشیان کرد پریشانی مرا زنجیربان کرد. ملازمان ناطق (از آنندراج). - زنجیر بریدن، از بند رها شدن. از بند بدر آمدن. از قید در آوردن. از قید و بند رهایی دادن: بریدند زنجیر شیران من دلیرند بر خون دلیران من. نظامی (از آنندراج). - زنجیر بستن، مقید ساختن. در بند آوردن: زنی دیگر به زنجیری ببسته به پیشش مرد بر زانو نشسته. (ویس و رامین). - ، گرداگرد چیزی را فراگرفتن: گهی بر گرد شط بستند زنجیر ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر. نظامی. پروین ز چه پنهان شد در لعل شکربارش زنجیر که بست از شب گرد مه رخسارش. بدرچاچی (از آنندراج). - زنجیرپاره کردن، زنجیر بریدن: زخم ما چون ماه نو تا گوشۀ ابرو نمود تیغ چون دیوانگان زنجیر جوهر پاره کرد. صائب (از آنندراج). - زنجیرجعد، آنکه زلفهای وی بشکل زنجیر باشد. (ناظم الاطباء). زنجیرزلف. که زلفش چون زنجیر، مرغول و مجعد و حلقه در حلقه باشد: هم بت زنجیرجعدی هم بت زنجیرزلف هم بت لاله جبینی هم بت لاله رخان. منوچهری. رجوع به زنجیرزلف شود. - زنجیرخائی، خائیدن زنجیر. زنجیر بریدن. زنجیر خائیدن. نرم کردن زنجیر: چو قفل آزمائی به هرمس رسید به زنجیرخائی درآمد کلید. نظامی. رجوع به ترکیب بعد شود. - زنجیرخائیدن، جویدن و سودن و نرم کردن زنجیر. بریدن آن را: گرچه از شمشیر او بالین بستر ساختست همچنان زنجیر می خاید ز جوهر خون من. صائب (ازآنندراج). - زنجیرخانه، زندانی که متهم و محکوم را در آن زنجیر کنند. (فرهنگ فارسی معین). - زنجیر خم، ظاهراً زنجیری که بر دسته و گردن خم ها می بستند استواری را. و صاحب آنندراج و بهار عجم بیت زیر را شاهد این ترکیب آورده بی آنکه در بارۀ آن بشرح و تفسیری پردازند: مغنی ز خمخانه مندل بساز ز زنجیر خم ها جلاجل بساز. ملا طغرا (از آنندراج). - زنجیر داد، زنجیری که بر در ملوک و سلاطین بستندی تا وقت و بی وقت دادخواه آمده و حرکت دادی و ایشان آگاه شده بداد او رسیدندی و در اصل واضع آن نوشیروان است. (آنندراج). زنجیری بود معلق بر در قصر سلطنتی نوشیروان که هر ستم رسیده و مظلومی چون آن زنجیر را حرکت می داد، می توانست برای درخواست عدالت بدون واسطه بر شخص شاهنشاه ورود کند. (ناظم الاطباء) : ز زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم ندانم رشتۀ ظلم است یا زنجیر دادست این. امیرخسرو (از آنندراج). رجوع به ترکیب زنجیر عدل شود. - زنجیردار، کسی که زنجیر دارد. ظاهراً از ملازمان دربار امرا و پادشاهان است: تو ای شاه بتان گیسو بدستم ده مگر باشم بدین حضرت یکی از جملۀ زنجیردارانت. میرحسن دهلوی (از آنندراج و بهار عجم). - زنجیر داشتن، بمعنی در زنجیر داشتن. (آنندراج) (بهار عجم) : لطف در قید نگاه دلنشین دارد مرا ناز او زنجیر از چین جبین دارد مرا. رضی دانش (ایضاً). - زنجیر در پای کسی داشتن، مقید داشتن او را و نسبت آن به مرغ نادر است. (آنندراج) : محال است اینکه معنی رم کند از شوخی لفظم اگر عنقاست دارم از نفس زنجیر در پایش. ناصر علی (از آنندراج). - زنجیر زدن، در زنجیر کشیدن. در زنجیر داشتن: عاشق دیوانه را زنجیر می باید زدن یا چو طفلان سنگ بر این تیر می باید زدن. خان خالص (از آنندراج). - ، در تداول مردم، عمل زنجیرزن. رجوع به همین ترکیب شود. - زنجیرزلف، زنجیرجعد. که زلفش چون زنجیر حلقه در حلقه باشد. مرغول موی: هم بت زنجیرجعدی هم بت زنجیرزلف هم بت لاله جبینی هم بت لاله رخان. منوچهری. گرد آورم سپاهی دیبای سبزپوش زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31). چه زنخ زنجیرزلف است او، دل پرجرم من چون بدین زنجیر شد بسته بدان چه در سزد. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنجیر جعد شود. - زنجیر زلف، حلقه های زلف که چون زنجیر باشد. سلسلۀ گیسو و زلف. موی مرغول: آهوی چشمت بدان زنجیر زلف جان شیران جهان آویخته. خاقانی. - زنجیرزن، دسته ای که در محرم زنجیر به پشت و دوش می زدند عزاداری را. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - ، زنجیر ساختن. (بهار عجم) (آنندراج). ترسیم آن. - زنجیرساز، آنکه زنجیرها را بسازد و آن عبارت از آهنگران است. (بهار عجم) (آنندراج). کسی که زنجیر می سازد. (ناظم الاطباء) : به زنجیرسازان بشارت دهید که ما نیز دیوانه خواهیم شد. سراج المحققین (از آنندراج و بهار عجم). - زنجیر سر، زنجیری که قلندران ولایات بر سر پیچند. (بهار عجم) (آنندراج) : ز زنجیر سر طاق شد طاقتم که زنجیری حلقۀ حیرتم. طاهر وحید (از آنندراج و بهار عجم). - زنجیرسوز، سوزندۀ زنجیر. پاره کننده زنجیر و بند: به زلف خود مشومغرور و عالم را مزن برهم حذر از نالۀ زنجیرسوز بی گناهان کن. صائب (از بهار عجم و آنندراج). - زنجیر شکستن، زنجیر بریدن. شکستن و پاره کردن زنجیر: من مسکین ز سودای تو صد زنجیر بشکستم ولی یک رشتۀ پیوند نتوانیم بگسستن. جمال الدین سلمان (از بهار عجم و آنندراج). آوازه شد بلند ترا از جنون ما زنجیر چون شکست صدای جرس شود. محمد اسحاق شوکت (ایضاً). نگذشت گر به سلسلۀ زلف او صبا دیوانه از کجا شد و زنجیر چون شکست. محمدقلی میلی (ایضاً). و بر این تقدیر تغلیط این مصرع: توبه گر زنجیر باشد این هوا خواهد شکست از قلت تتبع بود. (بهار عجم) (آنندراج). - زنجیر شوق در گردن بودن، کنایه از نهایت دلبستگی داشتن نسبت به کسی یا چیزی: نه خود را بر آتش بخود می زنم که زنجیر شوق است در گردنم. سعدی (بوستان). - زنجیرصبر کسی را گسستن، کنایه از بی آرام ساختن و در ناشکیبایی افکندن اوست: زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی بازار زهد ما را بشکست عشق خالی. خاقانی. - زنجیر عامان، حلقه و رسته مردم عوام. سلک مردم عامی. جمع مردم: شنیدستم که در زنجیر عامان یکی بوده ست از این آشفته نامان. نظامی. - زنجیر عدالت، زنجیر عدل. زنجیری که در اصل واضع آن انوشیروان است. (آنندراج) (بهار عجم). زنجیر داد: زنجیر عدالتت به عالم رقمی است فرمان بدر کردن هر جا ستمی است آرایش روزگار امروز از دوست بر روی زمانه زلف پر پیچ و خمی است. کلیم (از آنندراج و بهار عجم). از شاه جهان، جهان ببرگ و ساز است کوس عدلش بسی بلندآواز است زنجیر عدالتش سراپا چشم است پیوسته به راه دادخواهان باز است. کلیم (ایضاً). پیچ و تاب عشق زنجیرعدالت میشود می رسد آخر به جایی بی قراریهای ما. صائب (ایضاً). عجب رسمی است در ملک بتان فطرت که شاهانش جدا از خود نمی سازند زنجیر عدالت را. میرزا معز فطرت (ایضاً). رجوع به ترکیب بعد و ترکیب زنجیرداد شود. - زنجیر عدل، زنجیر عدالت. (آنندراج) (بهار عجم). زنجیر داد: چون زنند اهل تظلم دست در زنجیر عدل آنچنان دلها در آن زلف دراز آویخته. صائب (از بهار عجم). مطلب تمیز ظالم و مظلوم کردن است زنجیر عدل بهر تماشا نبسته اند. فتجاولد کاظم بیک اصفهانی (ایضاً). - زنجیرک، زنجیر خرد. (آنندراج). مصغر زنجیر یعنی زنجیر کوچک. (ناظم الاطباء). - ، نازک کاری که نویسندگان در تحریرات خود و حجاران در حجاری بکار می برند. (ناظم الاطباء). رجوع به زنجیره شود. - زنجیرکاری، ساختن بصورت زنجیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنجیره شود. - زنجیر کردن،اسیر کردن. (آنندراج). بند کردن با زنجیر. (ناظم الاطباء). بستن با زنجیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : درد دل زآن بیشتر دارم که تدبیرش کنی دل از آن دیوانه تر دارم که زنجیرش کنی. جلال امیری (از آنندراج و بهار عجم). دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبرهست می کنم یکهفته اش زنجیر و عاقل میشود. ملا وحشی (ایضاً). دل بسته به طرۀ گرهگیر صد شیر به موی کرده زنجیر. فیاض (از آنندراج). - زنجیر کشیدن، زنجیر برداشتن. (بهار عجم) (آنندراج). بردن و حمل کردن زنجیر: چون منی را طاقت چندین علائق از کجاست فیل نتواند کشیدن اینقدر زنجیر را. محمدقلی سلیم (از بهار عجم و آنندراج). به زور دست ز هم نفخ صور نگسلدش ز دود حفظ تو گر در هوا کشد زنجیر. حسین ثنائی (از بهار عجم و آنندراج). - زنجیرگاه کشتی، ظاهراً محل توقف کشتی است. بندرگاه. محلی که کشتی را بر ساحل با زنجیر استوار بندند تا بر اثرامواج و حرکت آب از جای منحرف نگردد: چو شد کشتی ما ز زنجیرگاه کنون ما و زنجیر دهلیز شاه. امیرخسرو (از بهار عجم و آنندراج). - زنجیر گذاشتن بر چیزی، بند کردن آن. مقید ساختن آن. از حرکت بازداشتن آن: چون درآرد شوق گلگشت چمن از جا مرا می گذارد ضعف، زنجیر گران بر پا مرا. میرزا رضی دانش (از بهار عجم و آنندراج). - زنجیرگر، زنجیرساز. (بهار عجم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : حسن زنجیرگری می کند از پیچش زلف عقل را مژده که شایستۀ زنجیر شدیم. واله هروی (از بهار عجم و آنندراج). - زنجیر گسستن، زنجیر گسیختن. زنجیر گسلیدن. پاره کردن آن. شکستن و پاره کردن زنجیر: زر که بیند قراضه چون مه نو حرص دیوانه بگسلد زنجیر. خاقانی. باد تن شیفته درهم شکست شیفته زنجیر بخواهد گسست. نظامی. به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را بسا زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد. صائب (از بهار عجم و آنندراج). علی عالی اعلی که در کف غضبش شود گسیخته چون رشتۀ دوتا زنجیر. علی خراسانی (ایضاً). بر هم گسلم هر دم از زلف تو زنجیری زنجیر کجا دارد پای من دیوانه. جمال الدین سلمان (ایضاً). - زنجیرموی، از اسمای محبوب است. (بهار عجم) (آنندراج). زنجیرجعد. (ناظم الاطباء). آنکه مویی بلند و مجعد دارد. زنجیرزلف: بت زنجیرموی از سیمگون دست به زنجیر زرش بر مهره می بست. نظامی. شنیدم ده هزارش خوب رویند همه شکرلب و زنجیرمویند. نظامی. بت زنجیرموی از گفتن او برآشفت ای خوشا آشفتن او. نظامی. مگر زنجیرمویی گیردم دست وگرنه سر به سودایی برآرم. حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پیچ و تاب رشتۀ جان را مسلسل می کنی قصۀ زنجیرمویان از من مجنون مپرس. صائب (از بهار عجم). بازمی بینم گرفتار جنون دل را مگر آن پری رخسارۀ زنجیرموی من رسید. آصفی (از بهار عجم). - زنجیر نوشیروان، همان زنجیر داد که ساختۀ نوشیروان بود. (بهار عجم) (آنندراج). زنجیر عدل: دل بری ای زلف جانان و ستم بر جان کنی از چه معنی خویشتن زنجیر نوشروان کنی. امیرمعزی (از بهار عجم و آنندراج). رجوع به ترکیب زنجیر عدل شود. - زنجیر نهادن بر چیزی، مقید ساختن آن. در بند قراردادن آن: سرو دیوانه شده ست از هوس بالایش می رود آب که زنجیر نهد بر پایش. کمال خجند (از بهار عجم و آنندراج). ، مخفی نماند چنانکه طوق، حلقۀ آهنین را گویند که بر گردن مجرمان نهند و بمعنی حلقۀ غیر آهنین مجاز است، چون طوق گلوی فاخته و کبوتر و مانند آن. همچنین زنجیر حلقۀ چند آهنین که با هم پیوسته باشند و اطلاق آن بر مطلق ریسمان مجاز است، چنانکه در بوستان در باب دوم در حکایت: ’به ره بر یکی پیشم آمد جوان به تک در پیش گوسفندی دوان بدو گفتم این ریسمان است و بند که می آید اندر پست گوسفند سبک طوق و زنجیر ازو باز کرد چپ و راست پوییدن آغاز کرد’. پس اعتراض بعضی بر این شعر...: غزالی را اگر تصویر کردی ز بیم رم به پا زنجیر کردی که غزال را زنجیر نمی کنند، شتر را می کنند از عدم تتبع و قلت تدبیر باشد. (آنندراج) ، آهنی باشد که به جهت زمین شیار کردن بر سر قلبه نصب کنند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) ، تخته ای که زمین شیار کرده را بدان هموار سازند و به این معنی بجای جیم خای نقطه دار هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). تختۀ شیار که زمین غلۀ نو رسته را به آن هموار کنند. (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، (اصطلاح حکماء) مسئله دور و تسلسل معروف است. (آنندراج) (انجمن آرا) ، فیل را نیز به اعتباری زنجیر نویسند چنانکه شتر را نفر و اسب را سر. (برهان) (آنندراج). واحدی بر شمارش حیوانات خاصه حیوانات وحشی که در بند آرند، چون فیل و پلنگ و جز اینها، چنانکه گویند: دویست زنجیر فیل، یعنی دویست مربط فیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خلقی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج زنجیر خوارزمشاه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344) ، گاوآهن، چین های در سطح آب. (ناظم الاطباء)
معروف است و به عربی سلسله گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). کوچه، مصرعه، سبزه، طره از تشبیهات اوست. (آنندراج). سلسله و رسن فلزی و مرکب از حلقه های درهم قرار گرفته. (از ناظم الاطباء). و آن رسنی است فلزی، مرکب از حلقه های متصل بهم. پهلوی ’زنجیر’، در اوراق مانوی (به پارتی) ’زنیچی هر’ سلسله. (حاشیۀ برهان چ معین). سلسله و آن طناب گونه ای است از آهن یا فلزی جز آن که از حلقه های درهم افکنده کرده اند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رشته ای است مرکب از حلقۀ فلزی متصل بهم. سلسله. (فرهنگ فارسی معین) : جوان چون بدید آن نگاریده روی بکردار زنجیر مرغول موی. رودکی. فری زآن زلف مشکینش چو زنجیر فتاده صدهزاران کلج بر کلج. شاکر بخاری. کلاهی دگر بود مشکین زره چو زنجیر گشته گره بر گره. فردوسی. بزد بر کمربند کلباد بر بر آن بند زنجیر پولاد بر. فردوسی. یکی حلقه زرین بدی ریخته از آن چرخ کار اندر آویخته فروهشته زو سرخ زنجیر زر بهر مهره ای درنشانده گهر. فردوسی. بیاراسته طوق یوز از گهر بدو اندر افکنده زنجیر زر. فردوسی. صد سخن گوید پیوسته چو زنجیر بهم که برون ناید از آن صد، سخنی سست و سقیم. فرخی. رزبان تاختنی کرد به شهر از رز خویش در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش. منوچهری. نه بپرورد نشان باشد آژیر همی نه رهاشان کند از حلقۀ زنجیر همی. منوچهری. و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها در او نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). ترا خط قید علومست و خاطر چو زنجیر، مر مرکب لشکری را. ناصرخسرو. به چشم نهان بین، عیان جهان را که چشم عیان بین، نبیند نهان را جهانست به آهن نشایدْش ْ بستن به زنجیر حکمت ببند این جهان را. ناصرخسرو. به زنجیر عنصر ببستندمان چو دیوانگان چون به بنداندریم. ناصرخسرو. خاقانی از هوایت در حلقۀ ملامت زنجیرها گسسته وز یکدیگر بریده. خاقانی. زنجیر همی برم تعویذ همی سوزم دیوانه چنین خواهد این یار که من دارم. خاقانی. رحم کن زین بیش زنجیرم مکش زآنک بیزار است این مجنون ز تو. عطار. ای عجب در عهد ما ظالم کجاست کو نه اندر حبس و در زنجیر ماست. مولوی. پای در زنجیر پیش دوستان به که با بیگانگان در بوستان. سعدی (گلستان). بر سفره نشان آنکه ترا دشمن جان است زنجیر سگ هرزه مرس لقمۀ نان است. سعدی. صید بیابان عشق گر بخورد تیر او سر نتواند کشید پای ز زنجیر او. سعدی. ورت زنجیر آهن بست تقدیر نباشد چاره شیران را ز زنجیر. امیرخسرو دهلوی. طرۀ زنجیرم از ریحان بود شاداب تر می چکد آب حیات از ظلمت سودا مرا. صائب (از آنندراج). نارسایی در کمند پیچ و تاب عقل نیست مصرعۀ زنجیر ما سودائیان پیچیده ست. صائب (از آنندراج). مرو از راه برون بر اثر نکهت زلف که سر از کوچۀ زنجیر برون می آرد. صائب (از آنندراج). سبزه زنجیر می روید زصحرای جنون سیر دارد گر نسیمی بی سلاسل بگذرد. اسیر (ایضاً). - زنجیر افکندن، زنجیر انداختن. (آنندراج). به بند کشیدن. دربند آوردن. مقید ساختن. در اسارت آوردن: کس رهایی از سر زلفش کجا دارد نصیر زلف او بر پای دل می افکند زنجیر را. نصیرای بدخشانی (از آنندراج). - زنجیرالدراهم، زنجیل الدراهم. در نقودالعربیه این کلمه در شمار سکه های جدید آمده که بعد از عصر عباسی متداول گردیده است. رجوع به نقودالعربیه و زنجیل شود. - زنجیر انداختن، زنجیر افکندن: لبت از خط زده بر پای مسیحازنجیر زلفت انداخته بر گردن بیضا زنجیر. ملا مفید بلخی (از آنندراج). رجوع به ترکیب قبل شود. - زنجیرباف، در تداول خراسان، به معنی زنجیرساز است و این کلمه در بازی معروفی بدینسان شروع می شود: اوستا (یا عمو) زنجیرباف... زنجیر مو بافتی... پشت کوه انداختی... - زنجیربان، نگهبان محبوسان و بندیان. (آنندراج). زندانبانی که مأمور زنجیر کردن متهمان و محکومان است. (فرهنگ فارسی معین) : چو مرغ دل به آن زلف آشیان کرد پریشانی مرا زنجیربان کرد. ملازمان ناطق (از آنندراج). - زنجیر بریدن، از بند رها شدن. از بند بدر آمدن. از قید در آوردن. از قید و بند رهایی دادن: بریدند زنجیر شیران من دلیرند بر خون دلیران من. نظامی (از آنندراج). - زنجیر بستن، مقید ساختن. در بند آوردن: زنی دیگر به زنجیری ببسته به پیشش مرد بر زانو نشسته. (ویس و رامین). - ، گرداگرد چیزی را فراگرفتن: گهی بر گرد شط بستند زنجیر ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر. نظامی. پروین ز چه پنهان شد در لعل شکربارش زنجیر که بست از شب گرد مه رخسارش. بدرچاچی (از آنندراج). - زنجیرپاره کردن، زنجیر بریدن: زخم ما چون ماه نو تا گوشۀ ابرو نمود تیغ چون دیوانگان زنجیر جوهر پاره کرد. صائب (از آنندراج). - زنجیرجعد، آنکه زلفهای وی بشکل زنجیر باشد. (ناظم الاطباء). زنجیرزلف. که زلفش چون زنجیر، مرغول و مجعد و حلقه در حلقه باشد: هم بت زنجیرجعدی هم بت زنجیرزلف هم بت لاله جبینی هم بت لاله رخان. منوچهری. رجوع به زنجیرزلف شود. - زنجیرخائی، خائیدن زنجیر. زنجیر بریدن. زنجیر خائیدن. نرم کردن زنجیر: چو قفل آزمائی به هرمس رسید به زنجیرخائی درآمد کلید. نظامی. رجوع به ترکیب بعد شود. - زنجیرخائیدن، جویدن و سودن و نرم کردن زنجیر. بریدن آن را: گرچه از شمشیر او بالین بستر ساختست همچنان زنجیر می خاید ز جوهر خون من. صائب (ازآنندراج). - زنجیرخانه، زندانی که متهم و محکوم را در آن زنجیر کنند. (فرهنگ فارسی معین). - زنجیر خم، ظاهراً زنجیری که بر دسته و گردن خم ها می بستند استواری را. و صاحب آنندراج و بهار عجم بیت زیر را شاهد این ترکیب آورده بی آنکه در بارۀ آن بشرح و تفسیری پردازند: مغنی ز خمخانه مندل بساز ز زنجیر خم ها جلاجل بساز. ملا طغرا (از آنندراج). - زنجیر داد، زنجیری که بر در ملوک و سلاطین بستندی تا وقت و بی وقت دادخواه آمده و حرکت دادی و ایشان آگاه شده بداد او رسیدندی و در اصل واضع آن نوشیروان است. (آنندراج). زنجیری بود معلق بر در قصر سلطنتی نوشیروان که هر ستم رسیده و مظلومی چون آن زنجیر را حرکت می داد، می توانست برای درخواست عدالت بدون واسطه بر شخص شاهنشاه ورود کند. (ناظم الاطباء) : ز زلفش صد دل مظلوم در فریاد می بینم ندانم رشتۀ ظلم است یا زنجیر دادست این. امیرخسرو (از آنندراج). رجوع به ترکیب زنجیر عدل شود. - زنجیردار، کسی که زنجیر دارد. ظاهراً از ملازمان دربار امرا و پادشاهان است: تو ای شاه بتان گیسو بدستم ده مگر باشم بدین حضرت یکی از جملۀ زنجیردارانت. میرحسن دهلوی (از آنندراج و بهار عجم). - زنجیر داشتن، بمعنی در زنجیر داشتن. (آنندراج) (بهار عجم) : لطف در قید نگاه دلنشین دارد مرا ناز او زنجیر از چین جبین دارد مرا. رضی دانش (ایضاً). - زنجیر در پای کسی داشتن، مقید داشتن او را و نسبت آن به مرغ نادر است. (آنندراج) : محال است اینکه معنی رم کند از شوخی لفظم اگر عنقاست دارم از نفس زنجیر در پایش. ناصر علی (از آنندراج). - زنجیر زدن، در زنجیر کشیدن. در زنجیر داشتن: عاشق دیوانه را زنجیر می باید زدن یا چو طفلان سنگ بر این تیر می باید زدن. خان خالص (از آنندراج). - ، در تداول مردم، عمل زنجیرزن. رجوع به همین ترکیب شود. - زنجیرزلف، زنجیرجعد. که زلفش چون زنجیر حلقه در حلقه باشد. مرغول موی: هم بت زنجیرجعدی هم بت زنجیرزلف هم بت لاله جبینی هم بت لاله رخان. منوچهری. گرد آورم سپاهی دیبای سبزپوش زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 31). چه زنخ زنجیرزلف است او، دل پرجرم من چون بدین زنجیر شد بسته بدان چه در سزد. سوزنی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنجیر جعد شود. - زنجیرِ زلف، حلقه های زلف که چون زنجیر باشد. سلسلۀ گیسو و زلف. موی مرغول: آهوی چشمت بدان زنجیر زلف جان شیران جهان آویخته. خاقانی. - زنجیرزن، دسته ای که در محرم زنجیر به پشت و دوش می زدند عزاداری را. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - ، زنجیر ساختن. (بهار عجم) (آنندراج). ترسیم آن. - زنجیرساز، آنکه زنجیرها را بسازد و آن عبارت از آهنگران است. (بهار عجم) (آنندراج). کسی که زنجیر می سازد. (ناظم الاطباء) : به زنجیرسازان بشارت دهید که ما نیز دیوانه خواهیم شد. سراج المحققین (از آنندراج و بهار عجم). - زنجیرِ سر، زنجیری که قلندران ولایات بر سر پیچند. (بهار عجم) (آنندراج) : ز زنجیر سر طاق شد طاقتم که زنجیری حلقۀ حیرتم. طاهر وحید (از آنندراج و بهار عجم). - زنجیرسوز، سوزندۀ زنجیر. پاره کننده زنجیر و بند: به زلف خود مشومغرور و عالم را مزن برهم حذر از نالۀ زنجیرسوز بی گناهان کن. صائب (از بهار عجم و آنندراج). - زنجیر شکستن، زنجیر بریدن. شکستن و پاره کردن زنجیر: من مسکین ز سودای تو صد زنجیر بشکستم ولی یک رشتۀ پیوند نتوانیم بگسستن. جمال الدین سلمان (از بهار عجم و آنندراج). آوازه شد بلند ترا از جنون ما زنجیر چون شکست صدای جرس شود. محمد اسحاق شوکت (ایضاً). نگذشت گر به سلسلۀ زلف او صبا دیوانه از کجا شد و زنجیر چون شکست. محمدقلی میلی (ایضاً). و بر این تقدیر تغلیط این مصرع: توبه گر زنجیر باشد این هوا خواهد شکست از قلت تتبع بود. (بهار عجم) (آنندراج). - زنجیر شوق در گردن بودن، کنایه از نهایت دلبستگی داشتن نسبت به کسی یا چیزی: نه خود را بر آتش بخود می زنم که زنجیر شوق است در گردنم. سعدی (بوستان). - زنجیرصبر کسی را گسستن، کنایه از بی آرام ساختن و در ناشکیبایی افکندن اوست: زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی بازار زهد ما را بشکست عشق خالی. خاقانی. - زنجیرِ عامان، حلقه و رسته مردم عوام. سلک مردم عامی. جمع مردم: شنیدستم که در زنجیر عامان یکی بوده ست از این آشفته نامان. نظامی. - زنجیر عدالت، زنجیر عدل. زنجیری که در اصل واضع آن انوشیروان است. (آنندراج) (بهار عجم). زنجیر داد: زنجیر عدالتت به عالم رقمی است فرمان بدر کردن هر جا ستمی است آرایش روزگار امروز از دوست بر روی زمانه زلف پر پیچ و خمی است. کلیم (از آنندراج و بهار عجم). از شاه جهان، جهان ببرگ و ساز است کوس عدلش بسی بلندآواز است زنجیر عدالتش سراپا چشم است پیوسته به راه دادخواهان باز است. کلیم (ایضاً). پیچ و تاب عشق زنجیرعدالت میشود می رسد آخر به جایی بی قراریهای ما. صائب (ایضاً). عجب رسمی است در ملک بتان فطرت که شاهانش جدا از خود نمی سازند زنجیر عدالت را. میرزا معز فطرت (ایضاً). رجوع به ترکیب بعد و ترکیب زنجیرداد شود. - زنجیر عدل، زنجیر عدالت. (آنندراج) (بهار عجم). زنجیر داد: چون زنند اهل تظلم دست در زنجیر عدل آنچنان دلها در آن زلف دراز آویخته. صائب (از بهار عجم). مطلب تمیز ظالم و مظلوم کردن است زنجیر عدل بهر تماشا نبسته اند. فتجاولد کاظم بیک اصفهانی (ایضاً). - زنجیرک، زنجیر خرد. (آنندراج). مصغر زنجیر یعنی زنجیر کوچک. (ناظم الاطباء). - ، نازک کاری که نویسندگان در تحریرات خود و حجاران در حجاری بکار می برند. (ناظم الاطباء). رجوع به زنجیره شود. - زنجیرکاری، ساختن بصورت زنجیره. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنجیره شود. - زنجیر کردن،اسیر کردن. (آنندراج). بند کردن با زنجیر. (ناظم الاطباء). بستن با زنجیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : درد دل زآن بیشتر دارم که تدبیرش کنی دل از آن دیوانه تر دارم که زنجیرش کنی. جلال امیری (از آنندراج و بهار عجم). دل اگر دیوانه شد دارالشفای صبرهست می کنم یکهفته اش زنجیر و عاقل میشود. ملا وحشی (ایضاً). دل بسته به طرۀ گرهگیر صد شیر به موی کرده زنجیر. فیاض (از آنندراج). - زنجیر کشیدن، زنجیر برداشتن. (بهار عجم) (آنندراج). بردن و حمل کردن زنجیر: چون منی را طاقت چندین علائق از کجاست فیل نتواند کشیدن اینقدر زنجیر را. محمدقلی سلیم (از بهار عجم و آنندراج). به زور دست ز هم نفخ صور نگسلدش ز دود حفظ تو گر در هوا کشد زنجیر. حسین ثنائی (از بهار عجم و آنندراج). - زنجیرگاه کشتی، ظاهراً محل توقف کشتی است. بندرگاه. محلی که کشتی را بر ساحل با زنجیر استوار بندند تا بر اثرامواج و حرکت آب از جای منحرف نگردد: چو شد کشتی ما ز زنجیرگاه کنون ما و زنجیر دهلیز شاه. امیرخسرو (از بهار عجم و آنندراج). - زنجیر گذاشتن بر چیزی، بند کردن آن. مقید ساختن آن. از حرکت بازداشتن آن: چون درآرد شوق گلگشت چمن از جا مرا می گذارد ضعف، زنجیر گران بر پا مرا. میرزا رضی دانش (از بهار عجم و آنندراج). - زنجیرگر، زنجیرساز. (بهار عجم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : حسن زنجیرگری می کند از پیچش زلف عقل را مژده که شایستۀ زنجیر شدیم. واله هروی (از بهار عجم و آنندراج). - زنجیر گسستن، زنجیر گسیختن. زنجیر گسلیدن. پاره کردن آن. شکستن و پاره کردن زنجیر: زر که بیند قراضه چون مه نو حرص دیوانه بگسلد زنجیر. خاقانی. باد تن شیفته درهم شکست شیفته زنجیر بخواهد گسست. نظامی. به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را بسا زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد. صائب (از بهار عجم و آنندراج). علی عالی اعلی که در کف غضبش شود گسیخته چون رشتۀ دوتا زنجیر. علی خراسانی (ایضاً). بر هم گسلم هر دم از زلف تو زنجیری زنجیر کجا دارد پای من دیوانه. جمال الدین سلمان (ایضاً). - زنجیرموی، از اسمای محبوب است. (بهار عجم) (آنندراج). زنجیرجعد. (ناظم الاطباء). آنکه مویی بلند و مجعد دارد. زنجیرزلف: بت زنجیرموی از سیمگون دست به زنجیر زرش بر مهره می بست. نظامی. شنیدم ده هزارش خوب رویند همه شکرلب و زنجیرمویند. نظامی. بت زنجیرموی از گفتن او برآشفت ای خوشا آشفتن او. نظامی. مگر زنجیرمویی گیردم دست وگرنه سر به سودایی برآرم. حافظ (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پیچ و تاب رشتۀ جان را مسلسل می کنی قصۀ زنجیرمویان از من مجنون مپرس. صائب (از بهار عجم). بازمی بینم گرفتار جنون دل را مگر آن پری رخسارۀ زنجیرموی من رسید. آصفی (از بهار عجم). - زنجیر نوشیروان، همان زنجیر داد که ساختۀ نوشیروان بود. (بهار عجم) (آنندراج). زنجیر عدل: دل بری ای زلف جانان و ستم بر جان کنی از چه معنی خویشتن زنجیر نوشروان کنی. امیرمعزی (از بهار عجم و آنندراج). رجوع به ترکیب زنجیر عدل شود. - زنجیر نهادن بر چیزی، مقید ساختن آن. در بند قراردادن آن: سرو دیوانه شده ست از هوس بالایش می رود آب که زنجیر نهد بر پایش. کمال خجند (از بهار عجم و آنندراج). ، مخفی نماند چنانکه طوق، حلقۀ آهنین را گویند که بر گردن مجرمان نهند و بمعنی حلقۀ غیر آهنین مجاز است، چون طوق گلوی فاخته و کبوتر و مانند آن. همچنین زنجیر حلقۀ چند آهنین که با هم پیوسته باشند و اطلاق آن بر مطلق ریسمان مجاز است، چنانکه در بوستان در باب دوم در حکایت: ’به ره بر یکی پیشم آمد جوان به تک در پِیَش گوسفندی دوان بدو گفتم این ریسمان است و بند که می آید اندر پَسَت گوسفند سبک طوق و زنجیر ازو باز کرد چپ و راست پوییدن آغاز کرد’. پس اعتراض بعضی بر این شعر...: غزالی را اگر تصویر کردی ز بیم رم به پا زنجیر کردی که غزال را زنجیر نمی کنند، شتر را می کنند از عدم تتبع و قلت تدبیر باشد. (آنندراج) ، آهنی باشد که به جهت زمین شیار کردن بر سر قلبه نصب کنند. (برهان) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) ، تخته ای که زمین شیار کرده را بدان هموار سازند و به این معنی بجای جیم خای نقطه دار هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). تختۀ شیار که زمین غلۀ نو رسته را به آن هموار کنند. (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، (اصطلاح حکماء) مسئله دور و تسلسل معروف است. (آنندراج) (انجمن آرا) ، فیل را نیز به اعتباری زنجیر نویسند چنانکه شتر را نفر و اسب را سر. (برهان) (آنندراج). واحدی بر شمارش حیوانات خاصه حیوانات وحشی که در بند آرند، چون فیل و پلنگ و جز اینها، چنانکه گویند: دویست زنجیر فیل، یعنی دویست مربط فیل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : خلقی با نام که در آن پیل نر و ماده بود پنج زنجیر خوارزمشاه را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 344) ، گاوآهن، چین های در سطح آب. (ناظم الاطباء)
درختی از تیره گزنه ها جزو دستۀ توتها که بلندیش تا 12 متر میرسد و برخلاف توت یک پایه است و گلهای نر و ماده اش بر روی یک درخت است. (فرهنگ فارسی معین). از محصولات بومی ولایت کاری که از آنجا بسایر ممالک کرۀ ارض برده شده (کاری از ممالک قدیم آسیای صغیر است). (از ناظم الاطباء). بلندی درخت انجیر به 12 متر میرسد و در نواحی معتدل و گرم بهتر میروید گلهای نر یا مادۀ آن در داخل جسمی مانند کوزه قرار گرفته و پس از آمیزش دانه های خشکی میسازد که بوسیله بندی بدیوارۀ درونی انجیر متصل میشود و این دیواره بتدریج در خود مواد غذایی و قندی جمع میکند و میرسد و اگر آمیزش انجام نگیرد انجیر شیرین نمیشود و پژمرده شده از درخت میافتد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 270). انجیر درختی است که به بلندی 6 تا 8 مترو قطر 0/80 متر میرسد گرزن آن انبوه است. از سرما زود گزند می بیند و در جاهایی که زمستان آن به 12 درجه برسد پایداری نمیکند. درخت انجیر در هر خاکی میرویدخوب جست میدهد و ارزش آن در جنگل بواسطۀ فراوانی برگهای آن است که پوشش مرده خاک جنگل را زیاد میکند. چوب آن برای سوخت خوب است. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 247). بری و بستانی میباشد و هریک آن نر و ماده و بری آن غیر جمیز و برگ و بارش کوچکتر و در تنکابن دیوانجیر نامند باسمیت و بسیار گرم و تند و محلل قوی و ضماد آن در رفع خال و ثآلیل نافع و شیر او در افعال قویتر از شیر بستانیست. (از تحفۀ حکیم مؤمن ذیل تین). انجیر ریجاب کرمانشاهان در هیچ جای دیگر یافت نشود. (یادداشت مؤلف). انجیر مکرراً در کتاب مقدس وارد شده است و درخت معروفی است که در فلسطین و سوریه و سایر جاها میروید. میوه اش شبیه به آلو و خود درخت ده الی بیست قدم از سطح زمین مرتفع میشود و شاخهایش باطراف پراکنده میگردد و متقدمین وقتی را زمان امن و سلامتی میشمردند که هرکس در زیر درخت انجیر خود فارغ البال و بی تشویش بنشیند. یکی از خصایص غریب این درخت آنکه میوه اش قبل از ظهور برگ ظاهر میشود و چون درختی برگش ظاهر میشد و از میوه اثری پیدا نبود آن سال امید باروری از آن درخت نمی داشتند. و ظهور برگ نشان نزدیکی فصل تابستان بود. و هرگاه ضرری بدرخت انجیرمیرسید بطوری که میوه اش ریخته یا درختش معیوب میشد، آنرا نشان درد و بلاهای هولناک میدانستند. (از قاموس کتاب مقدس). تین. (منتهی الارب) (دهار) : پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ آستین بگرفتمش گفتم بمهمان من آی مر مرا گفتا به تازی مورد انجیر و کلوخ. رودکی. برگ انجیر بر تنش بستند سبز از آن گشت منظر تیغش. خاقانی. سفرۀ انجیر شدی صفروار گر همه مرغی بدی انجیرخوار. نظامی. مگس بر خوان حلوا کی کند پشت به انجیری غرابی چون کندپشت. نظامی. حشو انجیر چو حلواگر استاد که او حب خشخاش کند در عسل شهد بکار. سعدی. در این باغ اگر لاله و گل چنی نخواهی شدن مرغ انجیر عشق. اوحدی. - انجیربادی، باد انجیر. رجوع به باد انجیرشود. - انجیرخشکه، یا انجیر خشک، در تداول عامه انجیر که خشک کنند، بمنظور خشکبار. - انجیر کوهی،حماط. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). تین جبلی. (یادداشت مؤلف). - بیدانجیر، کرچک. رجوع به کرچک شود. - شاه انجیر، انجیر وزیری. رجوع به انجیر وزیری شود. - امثال: بس کن که هرمرغ ای پسر کی خوش خورد انجیر تر شد طعمه طوطی شکر زان زاغ را چامین خر. مولوی. تو ای صعوۀ دانه چین در زمین یکی سوی کام و گلویت ببین برون رو از این باغ و ایدر مایست که ژاژ تو در خورد انجیر نیست. ادیب. دانۀ هر مرغ اندازۀ وی است طعمه هر مرغ انجیری کیست. مولوی. طعمه هر مرغکی انجیر نیست. مولوی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1071). مرغ این انجیر نیست. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1526) : باز تو نیست باز این پرواز مرغ تو نیست مرغ این انجیر. معزی. برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر. انوری. مرغان دارد زمانه لیکن مرغ ارزن نه مرغ انجیر. اخسیکتی. مرغی که انجیر میخورد نوکش کج است. (امثال و حکم مؤلف ج 2 ص 1701). نیست هرکس بدین لقب لایق نیست هر مرغ در خور انجیر. سوزنی. هر کجا مرغیست کی انجیر خورد. عطار. و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، قاموس کتاب مقدس، تین، انجیر آدم، انجیر بستی، انجیر بغدادی، انجیرپزان، انجیر حلوانی، انجیر خرما، انجیرخوار، انجیرخواره، انجیرخور، انجیر دشتی، انجیرستان، انجیرفام، انجیرفروش، انجیر فرنگ، انجیر فرنگی، انجیر وزیری و انجیر هندی شود.
سوراخ. (برهان قاطع). هر سوراخی (عموماً). (ناظم الاطباء). سوراخ (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین). - انجیر کردن، سوراخ کردن: زبیدش گربه بید انجیرکرده سرشکش تخم بیدانجیر خورده. نظامی (خسرو و شیرین ص 85).
درختی از تیره گزنه ها جزو دستۀ توتها که بلندیش تا 12 متر میرسد و برخلاف توت یک پایه است و گلهای نر و ماده اش بر روی یک درخت است. (فرهنگ فارسی معین). از محصولات بومی ولایت کاری که از آنجا بسایر ممالک کرۀ ارض برده شده (کاری از ممالک قدیم آسیای صغیر است). (از ناظم الاطباء). بلندی درخت انجیر به 12 متر میرسد و در نواحی معتدل و گرم بهتر میروید گلهای نر یا مادۀ آن در داخل جسمی مانند کوزه قرار گرفته و پس از آمیزش دانه های خشکی میسازد که بوسیله بندی بدیوارۀ درونی انجیر متصل میشود و این دیواره بتدریج در خود مواد غذایی و قندی جمع میکند و میرسد و اگر آمیزش انجام نگیرد انجیر شیرین نمیشود و پژمرده شده از درخت میافتد. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 270). انجیر درختی است که به بلندی 6 تا 8 مترو قطر 0/80 متر میرسد گرزن آن انبوه است. از سرما زود گزند می بیند و در جاهایی که زمستان آن به 12 درجه برسد پایداری نمیکند. درخت انجیر در هر خاکی میرویدخوب جست میدهد و ارزش آن در جنگل بواسطۀ فراوانی برگهای آن است که پوشش مرده خاک جنگل را زیاد میکند. چوب آن برای سوخت خوب است. (از جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 247). بری و بستانی میباشد و هریک آن نر و ماده و بری آن غیر جمیز و برگ و بارش کوچکتر و در تنکابن دیوانجیر نامند باسمیت و بسیار گرم و تند و محلل قوی و ضماد آن در رفع خال و ثآلیل نافع و شیر او در افعال قویتر از شیر بستانیست. (از تحفۀ حکیم مؤمن ذیل تین). انجیر ریجاب کرمانشاهان در هیچ جای دیگر یافت نشود. (یادداشت مؤلف). انجیر مکرراً در کتاب مقدس وارد شده است و درخت معروفی است که در فلسطین و سوریه و سایر جاها میروید. میوه اش شبیه به آلو و خود درخت ده الی بیست قدم از سطح زمین مرتفع میشود و شاخهایش باطراف پراکنده میگردد و متقدمین وقتی را زمان امن و سلامتی میشمردند که هرکس در زیر درخت انجیر خود فارغ البال و بی تشویش بنشیند. یکی از خصایص غریب این درخت آنکه میوه اش قبل از ظهور برگ ظاهر میشود و چون درختی برگش ظاهر میشد و از میوه اثری پیدا نبود آن سال امید باروری از آن درخت نمی داشتند. و ظهور برگ نشان نزدیکی فصل تابستان بود. و هرگاه ضرری بدرخت انجیرمیرسید بطوری که میوه اش ریخته یا درختش معیوب میشد، آنرا نشان درد و بلاهای هولناک میدانستند. (از قاموس کتاب مقدس). تین. (منتهی الارب) (دهار) : پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ آستین بگرفتمش گفتم بمهمان من آی مر مرا گفتا به تازی مورد انجیر و کلوخ. رودکی. برگ انجیر بر تنش بستند سبز از آن گشت منظر تیغش. خاقانی. سفرۀ انجیر شدی صفروار گر همه مرغی بدی انجیرخوار. نظامی. مگس بر خوان حلوا کی کند پشت به انجیری غرابی چون کندپشت. نظامی. حشو انجیر چو حلواگر استاد که او حب خشخاش کند در عسل شهد بکار. سعدی. در این باغ اگر لاله و گل چنی نخواهی شدن مرغ انجیر عشق. اوحدی. - انجیربادی، باد انجیر. رجوع به باد انجیرشود. - انجیرخشکه، یا انجیر خشک، در تداول عامه انجیر که خشک کنند، بمنظور خشکبار. - انجیر کوهی،حماط. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). تین جبلی. (یادداشت مؤلف). - بیدانجیر، کرچک. رجوع به کرچک شود. - شاه انجیر، انجیر وزیری. رجوع به انجیر وزیری شود. - امثال: بس کن که هرمرغ ای پسر کی خوش خورد انجیر تر شد طعمه طوطی شکر زان زاغ را چامین خر. مولوی. تو ای صعوۀ دانه چین در زمین یکی سوی کام و گلویت ببین برون رو از این باغ و ایدر مایست که ژاژ تو در خورد انجیر نیست. ادیب. دانۀ هر مرغ اندازۀ وی است طعمه هر مرغ انجیری کیست. مولوی. طعمه هر مرغکی انجیر نیست. مولوی (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 1071). مرغ این انجیر نیست. (امثال و حکم دهخدا ج 3 ص 1526) : باز تو نیست باز این پرواز مرغ تو نیست مرغ این انجیر. معزی. برو که فکرت تو نیست مرد این دعوی برو که خاطر تو نیست مرغ این انجیر. انوری. مرغان دارد زمانه لیکن مرغ ارزن نه مرغ انجیر. اخسیکتی. مرغی که انجیر میخورد نوکش کج است. (امثال و حکم مؤلف ج 2 ص 1701). نیست هرکس بدین لقب لایق نیست هر مرغ در خور انجیر. سوزنی. هر کجا مرغیست کی انجیر خورد. عطار. و رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن، قاموس کتاب مقدس، تین، انجیر آدم، انجیر بستی، انجیر بغدادی، انجیرپزان، انجیر حلوانی، انجیر خرما، انجیرخوار، انجیرخواره، انجیرخور، انجیر دشتی، انجیرستان، انجیرفام، انجیرفروش، انجیر فرنگ، انجیر فرنگی، انجیر وزیری و انجیر هندی شود.
سوراخ. (برهان قاطع). هر سوراخی (عموماً). (ناظم الاطباء). سوراخ (مطلقاً). (فرهنگ فارسی معین). - انجیر کردن، سوراخ کردن: زبیدش گربه بید انجیرکرده سرشکش تخم بیدانجیر خورده. نظامی (خسرو و شیرین ص 85).
شهرکی است از اعمال سیراف و گرمسیر عظیم است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141). شهری است به ناحیت پارس بر کران دریا و جای بازرگانان است. (حدودالعالم). قریه ای است بزرگ به ساحل فارس به پانزده فرسنگی سیراف، واز آنجاست ابراهیم بن عبداﷲ نحوی لغوی مکنی به ابواسحاق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به معجم البلدان شود
شهرکی است از اعمال سیراف و گرمسیر عظیم است. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 141). شهری است به ناحیت پارس بر کران دریا و جای بازرگانان است. (حدودالعالم). قریه ای است بزرگ به ساحل فارس به پانزده فرسنگی سیراف، واز آنجاست ابراهیم بن عبداﷲ نحوی لغوی مکنی به ابواسحاق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به معجم البلدان شود
آسمان خانه از چوب ساخته که در آن نی و جز آن نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سقف خانه از چوب ساخته که در آن نی و جز آن نباشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، صفۀ چوبین. (مهذب الاسما) ، شیر با آرد یا روغن آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مسکۀ آمیخته با شیر و آرد. (ناظم الاطباء). طعامی است از شیر و آرد و روغن. (از المنجد). کاچی، شیر تازه که روغن گاوبر آن افکنند. (یادداشت مؤلف) ، طعامی که میان آشامیدن و عصیده بود. (بحرالجواهر) ، گیاه کوتاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، پاداش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جزا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، آب گرم کرده به سنگ تفسان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب گرم. (بحرالجواهر)
آسمان خانه از چوب ساخته که در آن نی و جز آن نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سقف خانه از چوب ساخته که در آن نی و جز آن نباشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، صفۀ چوبین. (مهذب الاسما) ، شیر با آرد یا روغن آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مسکۀ آمیخته با شیر و آرد. (ناظم الاطباء). طعامی است از شیر و آرد و روغن. (از المنجد). کاچی، شیر تازه که روغن گاوبر آن افکنند. (یادداشت مؤلف) ، طعامی که میان آشامیدن و عصیده بود. (بحرالجواهر) ، گیاه کوتاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، پاداش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جزا. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، آب گرم کرده به سنگ تفسان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آب گرم. (بحرالجواهر)
انجیل، تین، درختی از تیره گزنه ها و جزو دسته توت ها دارای میوه ای شیرین و گوشت دار با ویتامین های A، B، C و بر خلاف توت یک پایه است و گل های نر و ماده اش بر روی یک درخت است. و انواع مختلفی دارد
انجیل، تین، درختی از تیره گزنه ها و جزو دسته توت ها دارای میوه ای شیرین و گوشت دار با ویتامین های A، B، C و بر خلاف توت یک پایه است و گل های نر و ماده اش بر روی یک درخت است. و انواع مختلفی دارد
خوردن انجیر درخواب اگر وقتش بود. اگر بی وقت بد بود اگر بیند انجیر همی خوید و یا جمع می کرد یا کسی بدو بخشید، دلیل است که غم و اندوه بدو رسد و باشد که کاری کند که از آن پشمیانی خورد. محمد بن سیرین انجیر زرد به خواب دیدن و خوردن، دلیل بیماری است و انجیر سیاه، دلیل بر غم و اندوه و انجیر سبز به وقت خود چون به طعم شیرین است زیانی ندارد.
خوردن انجیر درخواب اگر وقتش بود. اگر بی وقت بد بود اگر بیند انجیر همی خوید و یا جمع می کرد یا کسی بدو بخشید، دلیل است که غم و اندوه بدو رسد و باشد که کاری کند که از آن پشمیانی خورد. محمد بن سیرین انجیر زرد به خواب دیدن و خوردن، دلیل بیماری است و انجیر سیاه، دلیل بر غم و اندوه و انجیر سبز به وقت خود چون به طعم شیرین است زیانی ندارد.
اگر کسی بیند درگردن زنجیر داشت، دلیل که مظالم در گردن دارد. اگر بیند زنجیر بر دست ها داشت. دلیل که مال کسان را دست درازی کند و از حرام نیندیشد. اگر بیند بر پاها زنجیر داشت، دلیل که به معصیت و فساد شود. جابر مغربی زنجیر در خواب، گناه و معصیت بود. اگر بیند زنجیر را بگسست و بینداخت، دلیل که از گناه توبه کند و به خدای تعالی بازگردد. محمد بن سیرین
اگر کسی بیند درگردن زنجیر داشت، دلیل که مظالم در گردن دارد. اگر بیند زنجیر بر دست ها داشت. دلیل که مالِ کسان را دست درازی کند و از حرام نیندیشد. اگر بیند بر پاها زنجیر داشت، دلیل که به معصیت و فساد شود. جابر مغربی زنجیر در خواب، گناه و معصیت بود. اگر بیند زنجیر را بگسست و بینداخت، دلیل که از گناه توبه کند و به خدای تعالی بازگردد. محمد بن سیرین