برغست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود پژند، هنجمک، مجّه، مچّه، بلغس، بلغست، یبست، ورغست، فرغست
بَرغَست، گیاهی بیابانی و خودرو مانند اسفناج با برگ های درشت و گل های ریز سفید یا سرخ رنگ که مصرف خوراکی دارد و خام و پختۀ آن خورده می شود پَژَند، هَنجَمَک، مُجّه، مُچّه، بَلغَس، بَلغَست، یَبَست، وَرغَست، فَرغَست
جمع واژۀ نجد. رجوع به نجد شود، حمایل تیغ. (منتهی الارب). بند شمشیر که بر دوش و سینه حمایل اندازند. (غیاث اللغات) (آنندراج). حمایل شمشیر. (ناظم الاطباء). دوال شمشیر. (مهذب الاسما) ، طویل النجاد، مرد درازقامت. (منتهی الارب). کنایه از طویل القامه است. (از المنجد) ، فلان طلاع نجد و انجده و نجاد و انجاد، او ضابط است در معالی امور و غالب بر آن. (منتهی الارب). هو طلاع نجاد، او نیک آزماینده است در کارها وتصرف کننده در آنها و نیک ماهر و تجربه کار و زیرک است و پیوسته همت او مایل به معالی امور می باشد. (ناظم الاطباء) ، جامۀ کهنه. ژنده. نهالی
جَمعِ واژۀ نجد. رجوع به نجد شود، حمایل تیغ. (منتهی الارب). بند شمشیر که بر دوش و سینه حمایل اندازند. (غیاث اللغات) (آنندراج). حمایل شمشیر. (ناظم الاطباء). دوال شمشیر. (مهذب الاسما) ، طویل النجاد، مرد درازقامت. (منتهی الارب). کنایه از طویل القامه است. (از المنجد) ، فلان طلاع نجد و انجده و نجاد و انجاد، او ضابط است در معالی امور و غالب بر آن. (منتهی الارب). هو طلاع نجاد، او نیک آزماینده است در کارها وتصرف کننده در آنها و نیک ماهر و تجربه کار و زیرک است و پیوسته همت او مایل به معالی امور می باشد. (ناظم الاطباء) ، جامۀ کهنه. ژنده. نهالی
برغست را گویند و آن سبزیی است مانند اسفناج و در آشها کنند. (برهان). سبزی آبست و برغست نیز گویند. (فرهنگ نظام) : نه هم قیمت لعل باشد بلور نه هم رنگ گلنار باشد هجند. عسجدی
برغست را گویند و آن سبزیی است مانند اسفناج و در آشها کنند. (برهان). سبزی آبست و برغست نیز گویند. (فرهنگ نظام) : نه هم قیمت لعل باشد بلور نه هم رنگ گلنار باشد هجند. عسجدی
لشکری شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، فارغ شدن از کاری. (از اقرب الموارد). با فراغت آماده شدن برای کاری. (از قطر المحیط) ، لشکری گرفتن. (از اقرب الموارد)
لشکری شدن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، فارغ شدن از کاری. (از اقرب الموارد). با فراغت آماده شدن برای کاری. (از قطر المحیط) ، لشکری گرفتن. (از اقرب الموارد)
نام قصبه ای است در ماوراءالنهر که مولد کمال است. (برهان قاطع). نام شهری از بلاد ماوراءالنهر که مولد کمال خجندی از آن شهر است. (شرفنامۀ منیری). قصبه ای است از ماوراءالنهر. (غیاث اللغات). شهری است از اقلیم پنجم بفرغانه بر کنار رود سیحون در پنج فرسنگی شهر اندجان و آنرا عروس دنیا خوانند. گویند خجند را کیخسرو بنیاد و بنا نهاده و بعد از خرابی، داراب تعمیر و تمام نموده. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). در معجم البلدان آمده است: خجند شهری است مشهور بماوراءالنهر بر ساحل سیحون و بین آن و سمرقند ده روزه راه است. (از یاقوت در معجم البلدان). برای اطلاع بیشتر از وضع جغرافیایی این ناحیه اینک قول سامی در قاموس الاعلام ترکی آورده میشود: خجند از شهرهای معروف ماوراءالنهر است که در ساحل چپ رود خانه سیحون و دو سوی رود خانه خواجه بهارکان و یکصد و چهل هزارگزی جنوب شرقی تاشکند و به ارتفاع 256 گزی از سطح دریا واقع است. عرض شمالی آن چهل و پنج درجه و هفده دقیقه و طول شرقی آن شصت و هفت درجه و شانزده دقیقه و چهل و هشت ثانیه میباشد. این شهر با دودیوار محاط شده که شامل 8 دروازه است. بدانجا چارسوق بزرگ و جوامع و مساجد بسیار با سایر آثار خیریه وجود داشته است. در اطراف آن باغهای زیاد موجود و سکنۀ شهر بیست و نه هزار تن بوده است که بخش بزرگ آن ازتاجیکهای ایرانی و بخش اندک آن از ازبک ها و قره قرقیزها بوده است. قسمتی از این شهر که بر کنار راست رود خانه خواجه بهارکان واقع بوده در این اواخر بواسطه مهاجرت اهالی خالی از سکنه شده است و روسها بجای آنها سکنی گزیده اند بزرگترین جامع آن جامع ’حضرت رابعه’بوده است. این شهر مولد بسیاری از دانشمندان و مشاهیر و ادباء و شخصیتهای فرهنگ اسلامی بوده و به سابق تحت حکومت خان مستقلی اداره میشده است و به آن زمان این ناحیه بسیار آبادان و بزرگ بود ولی بعدها باستیلای خان فرغانه (خوقند) درآمد و مهاجرت مردمان از این زمان شروع شد و جمعیت آن رو بکاستی گذاشت. امروز خجندمرکز یکی از مناطق ایالت سیردریا محسوب میشود که دارای 140000 تن سکنه است و اهالیش مرکب از تاجیک و ازبک و قره قیرقیز میباشند. در آثار جغرافیادانهای عرب خجند حجند ضبط شده و عباس اقبال میگوید: این شهر رایونانیان الکساندر سخاتا یعنی اسکندریهالقصوی می نامیدند در زمان حملۀ مغولان پادشاه خجند تیمور ملک بود. و اردویی که چنگیز بفرماندهی اولاغ نویان و سرداران دیگر که مأمور حدود فرغانه و درۀ علیای سیحون کرده بود ابتداء شهر بناکت را تحت محاصره گرفتند و مستحفظان آن شهر که از ترکان بودند پس از سه روز بناکت را تسلیم کردند. مغولانی که از فتح شهرهای اترار و بخارا و سمرقند فراغت یافته بودند نیز بطرف فرغانه سرازیر شدند و با بیست هزار سپاهی و قریب پنجاه هزار حشر بسمت خجند حرکت کردند. حکومت خجند در این تاریخ بدست ناموری بود بنام تیمور ملک که از دلیرترین امرای خوارزمشاه بود و او در استیلای مغول بواسطۀ پایداری در دفاع و مردانگی نام نیکی از خود بیادگار گذاشته است. تیمور ملک با 1000 جنگی در جزیره از جزایر داخل شط سیحون نزدیکی خجند در حصاری که ساخته بود متحصن شد و مغول ها هرقدر خواستندبر او دست یابند ممکن نگردید و تیمور ملک مردانه می جنگید و مغول را بخاک هلاک می انداخت، عاقبت چون دید از هر طرف چنگیزیان عرصه را بر او تنگ کرده اند با هفتاد کشتی که قبلاً تهیه دیده بود بار و بنۀ خود را برداشته با جمعی از یاران به بناکت رفت و از آنجا بخجند و بارجین کنت رسید و در راه همه جا بلشگریان مغول میزد و میخورد تا چون یکه و تنها و بی سلاح ماند بخوارزم آمد و از آنجا بحدود خراسان تاخت و در شهرستانه بخدمت سلطان پیوست. (از تاریخ مغول عباس اقبال ص 34 و 35) : شهر خجند شهری است (در ماوراءالنهر) قصبۀ ناحیه ای که نیز بدان اسم خوانند، با کشت وبرز بسیار و مردمانی با مروت و از وی انار خیزد. (حدود العالم ضمیمۀ گاهنامۀ سید جلال الدین طهرانی). و کورتهای آن (= کورتهای خراسان) : طبیسین، قهستان، هرات، طالقان، گوز کانان خفشان، بادغیس، بوشنج... سروشنه، سغد، خجند، آمویه... اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج بیرون آمدند. (تاریخ سیستان ص 27). پیروزبن یزدجرد... این شهرها کرده ست دیوار پنجاه فرسنگ بخجند میان حد ایران و توران. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 83). اقلیم الرابع: از مشرق ابتدا کند بشهرهای تبت و خراسان و در آنجا شهرهایی چون فرغانه و خجند و اسروشنه و سمرقند و بخارا و بلخ و هرات و مرو و مرورود و سرخس و طوس و نیشابور... عرض این اقلیم را مسافت سیصد میل است. (از مجمل التواریخ و القصص ص 480) بمهر تو دلم ای مبتدا و منشاء جود بسان نار خجند است بند اندر بند. سوزنی. نار چولعل تو است گر بدو نیمه کنی از سر پر شیر آن دانۀ نار خجند. سوزنی. هر کجا از خجندیان صدری است زآتش فکرت آب می چکدش. خاقانی. هر سال اگر غلام خاقان بر میر خجند میر نامی است. خاقانی. و لشکر گرد بر گرد حصار چند حلقه ساختند و چون تمامت لشکرها جمع شدند هر رکنی را بجانبی نامزد کرد پسر بزرگتر را با چند تومان از سپاهیان جلد و مردان بحد جند و بارجلیغ کنت و جمعی امرا را بجانب خجند و فناکت. و بنفس خود قاصد بخارا شد. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 64). و جوانان را از میان دیگران بحشر بیرون آوردند متوجه خجند شدند و چون آنجا رسیدند ارباب شهر بحصار شدند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 71). و در قصبۀ ارس در مزارات آن چند سال ساکن شد و از احوال باخبر بهر وقت خجند میرفت (از جهانگشای جوینی ج 1 ص 73). یکی خارپای یتیمی بکند بخواب اندرش دید صدر خجند. سعدی (بوستان). آب سیحون به ماوراءالنهر و آن ولایت را بدین سبب بدین نام می خوانند که بر جانب غربیش آب جیحون است و بر طرف شرقی آن جیحون و از هر دو سوی آن ماوراءالنهر است و اهل آن ولایت سیحون را گل زریون خوانند، از برف برمیخیزد و بر خجند و فناکت می گذرد تا ببحیره خوارزم می رسد. (از نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 217). ماوراءالنهر مملکتی بزرگ است از اقلیم چهارم از بلاد مشهورش بخارا و سمرقند و سغد و خجند و زرئوق و نور و کش. (از نزههالقلوب چ لیدن ص 261). ابراهیم شمشیر بگردن و کفن اندر دست از قلعه بیرون خرامید آنگاه اعلام ظفرپناه بجانب خجند نهضت نمود و امیر مغول واو عبدالوهاب شغاول که در آن حصار متمکن بود. (تاریخ حبیب السیر چ کتاب خانه خیام جزء 3 از ج 3 ص 229). و روز سه شنبه قصبۀ خجند از فر حضور پادشاه سعادتمند رونق بهشت برین یافت و همان ساعت قاصدی از اندجان رسید. (تاریخ حبیب السیر چ کتاب خانه خیام جزء 3 از ج 3 ص 260)
نام قصبه ای است در ماوراءالنهر که مولد کمال است. (برهان قاطع). نام شهری از بلاد ماوراءالنهر که مولد کمال خجندی از آن شهر است. (شرفنامۀ منیری). قصبه ای است از ماوراءالنهر. (غیاث اللغات). شهری است از اقلیم پنجم بفرغانه بر کنار رود سیحون در پنج فرسنگی شهر اندجان و آنرا عروس دنیا خوانند. گویند خجند را کیخسرو بنیاد و بنا نهاده و بعد از خرابی، داراب تعمیر و تمام نموده. (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). در معجم البلدان آمده است: خجند شهری است مشهور بماوراءالنهر بر ساحل سیحون و بین آن و سمرقند ده روزه راه است. (از یاقوت در معجم البلدان). برای اطلاع بیشتر از وضع جغرافیایی این ناحیه اینک قول سامی در قاموس الاعلام ترکی آورده میشود: خجند از شهرهای معروف ماوراءالنهر است که در ساحل چپ رود خانه سیحون و دو سوی رود خانه خواجه بهارکان و یکصد و چهل هزارگزی جنوب شرقی تاشکند و به ارتفاع 256 گزی از سطح دریا واقع است. عرض شمالی آن چهل و پنج درجه و هفده دقیقه و طول شرقی آن شصت و هفت درجه و شانزده دقیقه و چهل و هشت ثانیه میباشد. این شهر با دودیوار محاط شده که شامل 8 دروازه است. بدانجا چارسوق بزرگ و جوامع و مساجد بسیار با سایر آثار خیریه وجود داشته است. در اطراف آن باغهای زیاد موجود و سکنۀ شهر بیست و نه هزار تن بوده است که بخش بزرگ آن ازتاجیکهای ایرانی و بخش اندک آن از ازبک ها و قره قرقیزها بوده است. قسمتی از این شهر که بر کنار راست رود خانه خواجه بهارکان واقع بوده در این اواخر بواسطه مهاجرت اهالی خالی از سکنه شده است و روسها بجای آنها سکنی گزیده اند بزرگترین جامع آن جامع ’حضرت رابعه’بوده است. این شهر مولد بسیاری از دانشمندان و مشاهیر و ادباء و شخصیتهای فرهنگ اسلامی بوده و به سابق تحت حکومت خان مستقلی اداره میشده است و به آن زمان این ناحیه بسیار آبادان و بزرگ بود ولی بعدها باستیلای خان فرغانه (خوقند) درآمد و مهاجرت مردمان از این زمان شروع شد و جمعیت آن رو بکاستی گذاشت. امروز خجندمرکز یکی از مناطق ایالت سیردریا محسوب میشود که دارای 140000 تن سکنه است و اهالیش مرکب از تاجیک و ازبک و قره قیرقیز میباشند. در آثار جغرافیادانهای عرب خجند حجند ضبط شده و عباس اقبال میگوید: این شهر رایونانیان الکساندر سخاتا یعنی اسکندریهالقصوی می نامیدند در زمان حملۀ مغولان پادشاه خجند تیمور ملک بود. و اردویی که چنگیز بفرماندهی اولاغ نویان و سرداران دیگر که مأمور حدود فرغانه و درۀ علیای سیحون کرده بود ابتداء شهر بناکت را تحت محاصره گرفتند و مستحفظان آن شهر که از ترکان بودند پس از سه روز بناکت را تسلیم کردند. مغولانی که از فتح شهرهای اترار و بخارا و سمرقند فراغت یافته بودند نیز بطرف فرغانه سرازیر شدند و با بیست هزار سپاهی و قریب پنجاه هزار حشر بسمت خجند حرکت کردند. حکومت خجند در این تاریخ بدست ناموری بود بنام تیمور ملک که از دلیرترین امرای خوارزمشاه بود و او در استیلای مغول بواسطۀ پایداری در دفاع و مردانگی نام نیکی از خود بیادگار گذاشته است. تیمور ملک با 1000 جنگی در جزیره از جزایر داخل شط سیحون نزدیکی خجند در حصاری که ساخته بود متحصن شد و مغول ها هرقدر خواستندبر او دست یابند ممکن نگردید و تیمور ملک مردانه می جنگید و مغول را بخاک هلاک می انداخت، عاقبت چون دید از هر طرف چنگیزیان عرصه را بر او تنگ کرده اند با هفتاد کشتی که قبلاً تهیه دیده بود بار و بنۀ خود را برداشته با جمعی از یاران به بناکت رفت و از آنجا بخجند و بارجین کنت رسید و در راه همه جا بلشگریان مغول میزد و میخورد تا چون یکه و تنها و بی سلاح ماند بخوارزم آمد و از آنجا بحدود خراسان تاخت و در شهرستانه بخدمت سلطان پیوست. (از تاریخ مغول عباس اقبال ص 34 و 35) : شهر خجند شهری است (در ماوراءالنهر) قصبۀ ناحیه ای که نیز بدان اسم خوانند، با کشت وبرز بسیار و مردمانی با مروت و از وی انار خیزد. (حدود العالم ضمیمۀ گاهنامۀ سید جلال الدین طهرانی). و کورتهای آن (= کورتهای خراسان) : طبیسین، قهستان، هرات، طالقان، گوز کانان خفشان، بادغیس، بوشنج... سروشنه، سغد، خجند، آمویه... اندر روزگار اسلام تا بدان وقت که خوارج بیرون آمدند. (تاریخ سیستان ص 27). پیروزبن یزدجرد... این شهرها کرده ست دیوار پنجاه فرسنگ بخجند میان حد ایران و توران. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 83). اقلیم الرابع: از مشرق ابتدا کند بشهرهای تبت و خراسان و در آنجا شهرهایی چون فرغانه و خجند و اسروشنه و سمرقند و بخارا و بلخ و هرات و مرو و مرورود و سرخس و طوس و نیشابور... عرض این اقلیم را مسافت سیصد میل است. (از مجمل التواریخ و القصص ص 480) بمهر تو دلم ای مبتدا و منشاء جود بسان نار خجند است بند اندر بند. سوزنی. نار چولعل تو است گر بدو نیمه کنی از سر پر شیر آن دانۀ نار خجند. سوزنی. هر کجا از خجندیان صدری است زآتش فکرت آب می چکدش. خاقانی. هر سال اگر غلام خاقان بر میر خجند میر نامی است. خاقانی. و لشکر گرد بر گرد حصار چند حلقه ساختند و چون تمامت لشکرها جمع شدند هر رکنی را بجانبی نامزد کرد پسر بزرگتر را با چند تومان از سپاهیان جلد و مردان بحد جند و بارجلیغ کنت و جمعی امرا را بجانب خجند و فناکت. و بنفس خود قاصد بخارا شد. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 64). و جوانان را از میان دیگران بحشر بیرون آوردند متوجه خجند شدند و چون آنجا رسیدند ارباب شهر بحصار شدند. (جهانگشای جوینی ج 1 ص 71). و در قصبۀ ارس در مزارات آن چند سال ساکن شد و از احوال باخبر بهر وقت خجند میرفت (از جهانگشای جوینی ج 1 ص 73). یکی خارپای یتیمی بکند بخواب اندرش دید صدر خجند. سعدی (بوستان). آب سیحون به ماوراءالنهر و آن ولایت را بدین سبب بدین نام می خوانند که بر جانب غربیش آب جیحون است و بر طرف شرقی آن جیحون و از هر دو سوی آن ماوراءالنهر است و اهل آن ولایت سیحون را گل زریون خوانند، از برف برمیخیزد و بر خجند و فناکت می گذرد تا ببحیره خوارزم می رسد. (از نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 217). ماوراءالنهر مملکتی بزرگ است از اقلیم چهارم از بلاد مشهورش بخارا و سمرقند و سغد و خجند و زرئوق و نور و کش. (از نزههالقلوب چ لیدن ص 261). ابراهیم شمشیر بگردن و کفن اندر دست از قلعه بیرون خرامید آنگاه اعلام ظفرپناه بجانب خجند نهضت نمود و امیر مغول واو عبدالوهاب شغاول که در آن حصار متمکن بود. (تاریخ حبیب السیر چ کتاب خانه خیام جزء 3 از ج 3 ص 229). و روز سه شنبه قصبۀ خجند از فر حضور پادشاه سعادتمند رونق بهشت برین یافت و همان ساعت قاصدی از اندجان رسید. (تاریخ حبیب السیر چ کتاب خانه خیام جزء 3 از ج 3 ص 260)
در زبان فرانسه به معنی شربت آب لیمو است، و در فارسی به معنی آب جوش، یعنی آب دم دار (گازدار) است و آن شربتی است گازدار از جوش شیرین و ترش که به فرانسه آن را آب گازز گویند
در زبان فرانسه به معنی شربت آب لیمو است، و در فارسی به معنی آب جوش، یعنی آب دَم دار (گازدار) است و آن شربتی است گازدار از جوش شیرین و ترش که به فرانسه آن را آب گازز گویند
دهی است از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. در 26 هزارگزی شمال شرقی تبریز و 12 هزارگزی جادۀ اهر به تبریز، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی واقع و دارای 1100 تن سکنه است. آبش از چشمه و رود نهند، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان مواضعخان بخش ورزقان شهرستان اهر. در 26 هزارگزی شمال شرقی تبریز و 12 هزارگزی جادۀ اهر به تبریز، در منطقۀ کوهستانی معتدل هوایی واقع و دارای 1100 تن سکنه است. آبش از چشمه و رود نهند، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان نمشیر شهرستان سقز، در 26 هزارگزی شمال غربی بانه و 715 هزارگزی شمال شرقی جادۀ بانه به سردشت، در منطقه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 260 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون و ماش است. این ده به دو قسمت بنام نجنۀ بالا و نجنۀ پائین تقسیم شده است، فاصله این دو قسمت 4 هزار گز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان نمشیر شهرستان سقز، در 26 هزارگزی شمال غربی بانه و 715 هزارگزی شمال شرقی جادۀ بانه به سردشت، در منطقه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 260 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات و توتون و ماش است. این ده به دو قسمت بنام نجنۀ بالا و نجنۀ پائین تقسیم شده است، فاصله این دو قسمت 4 هزار گز است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) : بجائی کجا نام او بد نوند بدو اندرون کاخهای بلند، کجا آذر بر زبر زین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون. فردوسی. ، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
نام مکانی که آتشکدۀ برزین در آنجا بود. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) : بجائی کجا نام او بد نوند بدو اندرون کاخهای بلند، کجا آذر بر زبر زین کنون بدانجا فروزد همی رهنمون. فردوسی. ، نام کوهی است، نام مبارزی ایرانی که پسر او فرهاد نام داشته. (برهان قاطع)
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) : روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شست ساله سودمند. رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085). بگفت و برانگیخت از جا نوند درآمد به کین چون سپهر بلند. فردوسی. یکی را بهائی به تن درکشد یکی را نوندی کشد زیر ران. بهائی در آن رنگهای شگفت نوندی بر آن برستامی گران. فرخی. به جانیم همواره تازان به راه بدین دو نوندسپید و سیاه. اسدی. یکی از بر خنگ زرین جناغ یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ. اسدی (گرشاسبنامه ص 7). کجا من شتاب آورم بر درنگ نوند زمان را شود پای لنگ. اسدی. چند گردی گردم ای خیمه ی بلند چند تازی روز و شب همچون نوند؟ ناصرخسرو. تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی کرده نوند من چو سمندر بر او گذر. اثیر (از فرهنگ خطی). نوندش کوه و صحرا را سماری حسامش دین و دنیا را حصار است. ابوالفرج رونی. برگرفته نوند چار پرش وز وشاقان یکی دو بر اثرش. نظامی. ز مشرق به مغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی. گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند. عطار. نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) : برافکند پیران هم اندر شتاب نوندی به نزدیک افراسیاب. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو بر آن نامه را کرده بند. فردوسی. وز آن سو روان شد نوندی به راه به نزدیک سالار توران سپاه. فردوسی. چو از آفرینش بپرداختند نوندی ز ساری برون تاختند. فردوسی. چو ویس دلبر از نامه بپرداخت نوندی را همانگه سوی او تاخت. فخرالدین اسعد. بمژده نوندی برافکن به راه که ما چیره گشتیم بر کینه خواه. اسدی. برافکند هر یک نوندی به راه یکی نامه با کشتگان پیش شاه. اسدی. کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک از حبشه سوی روم تیز رونده نوند. سوزنی. ، {{صفت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، {{اسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) : از پی چشم زخم خوش صنمی خویشتن را بسوز همچو نوند. سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا). ، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)، {{صفت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) : چرخ چنین است و بر این ره رود لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند. رودکی. چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا بر ستور نوند. فردوسی. رسیدند بر تازیان نوند به جائی که یزدان پرستان بدند. فردوسی. از آنجای برگاشت تازی نوند فرومانده از کار چرخ بلند. فردوسی. کدام است گفتا دو اسب نوند همه ساله تازان سیاه و سمند. اسدی. چه کنی تو ز آب و آتش و باد چه کنی تو ز خاک و باد نوند. سنائی (جهانگیری). ، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود: شود بستۀ بند پای نوند وز او خوار گردد تن ارجمند. فردوسی. - چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع: کجا رفت خواهی همی چون نوند به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند. فردوسی. بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش به بند. فردوسی. بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند. فردوسی. همی شد پسش شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند. فردوسی. همی گرد آن شارسان چون نوند بگشتند و جستند هر گونه بند. فردوسی. وز آنجا هیونی بسان نوند طلایه سوی پهلوان برفگند. فردوسی. فرستاد مر دایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند. فردوسی. سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند. ناصرخسرو. - نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن: به نامه درون سربسر کرد یاد نوندی برافکند برسان باد. فردوسی. نوندی برافکند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام. فردوسی. نوندی برافکند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان. فردوسی. - نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن: نوندی سر سال نو کرد راست خراج از خداوند کابل بخواست. اسدی. - نوند رساندن، پیک فرستادن: ز هرچ آگهی زو به سود و گزند بدان هم رسان زود نزدم نوند. اسدی. - ، اسب تاختن: ز مشرق بمغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی (اقبالنامه ص 244)
اسب. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزرفتار. (غیاث اللغات). اسب تندرو. (آنندراج) (انجمن آرا). فرس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسب تیزفهم بادپای بزین. تکاور. باره.بارگی. (اوبهی). اسب و استر تیزرو خصوصاً. (برهان قاطع). مرکوب تندرو. (فرهنگ فارسی معین) : روز جستن تازیانی چون نوند روز دن چون شست ساله سودمند. رودکی (احوال و اشعار نفیسی ج 3 ص 1085). بگفت و برانگیخت از جا نوند درآمد به کین چون سپهر بلند. فردوسی. یکی را بهائی به تن درکشد یکی را نوندی کشد زیر ران. بهائی در آن رنگهای شگفت نوندی بر آن برستامی گران. فرخی. به جانیم همواره تازان به راه بدین دو نوندسپید و سیاه. اسدی. یکی از بر خنگ زرین جناغ یکی بر نوندی سیه تر ز زاغ. اسدی (گرشاسبنامه ص 7). کجا من شتاب آورم بر درنگ نوند زمان را شود پای لنگ. اسدی. چند گردی گردم ای خیمه ی ْ بلند چند تازی روز و شب همچون نوند؟ ناصرخسرو. تفته ز تاب مهر بدین گونه دوزخی کرده نوند من چو سمندر بر او گذر. اثیر (از فرهنگ خطی). نوندش کوه و صحرا را سماری حسامش دین و دنیا را حصار است. ابوالفرج رونی. برگرفته نوند چار پرش وز وشاقان یکی دو بر اثرش. نظامی. ز مشرق به مغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی. گر نه بسی زود نیز نعل سمند افکند ور نه بسی عمر نیز تیز بتازد نوند. عطار. نه پیک تیزگرد خیال ره به مرحلۀذاتش تواند برد و نه نوند مراحل نورد اندیشه. (گلشن مراد)، پیک. (لغت فرس اسدی) (صحاح الفرس) (اوبهی) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرگیر. (لغت فرس) (صحاح الفرس). نامه بر. (ناظم الاطباء). شاطر. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خبرآور. (صحاح الفرس) (برهان قاطع). سوار تندرو که به چاپاری و سرعت به جائی فرستند. (آنندراج). قاصد. (فرهنگ فارسی معین). خبربر.برید. (یادداشت مؤلف) : برافکند پیران هم اندر شتاب نوندی به نزدیک افراسیاب. فردوسی. برون آمد از پیش خسرو نوند به بازو بر آن نامه را کرده بند. فردوسی. وز آن سو روان شد نوندی به راه به نزدیک سالار توران سپاه. فردوسی. چو از آفرینش بپرداختند نوندی ز ساری برون تاختند. فردوسی. چو ویس دلبر از نامه بپرداخت نوندی را همانگه سوی او تاخت. فخرالدین اسعد. بمژده نوندی برافکن به راه که ما چیره گشتیم بر کینه خواه. اسدی. برافکند هر یک نوندی به راه یکی نامه با کشتگان پیش شاه. اسدی. کلک سبک سیر اوست از پی اصلاح ملک از حبشه سوی روم تیز رونده نوند. سوزنی. ، {{صِفَت}} مردم تیزفهم. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، جستجوکننده. تفحص کننده. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، فریبنده. مکار. (ناظم الاطباء). رجوع به نونده شود، {{اِسم}} اسپند. (جهانگیری). سپند و آن تخمی است که به جهت دفع چشم زخم سوزند. (برهان قاطع) : از پی چشم زخم خوش صنمی خویشتن را بسوز همچو نوند. سنائی (از جهانگیری و انجمن آرا). ، آواز بلند. (جهانگیری). صدا و آواز بلند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آواز بازگشت. (ناظم الاطباء)، {{صِفَت}} تیزرونده. (جهانگیری) (ناظم الاطباء). هر تیزرونده و تیزرو عموماً. (از برهان). تیزرو. تیز. تند. چابک. چالاک. تندرو. (ناظم الاطباء) : چرخ چنین است و بر این ره رود لنگ ز هر نیک و ز هر بد نوند. رودکی. چو او را ببینی میان را ببند ابا او بیا بر ستور نوند. فردوسی. رسیدند بر تازیان نوند به جائی که یزدان پرستان بدند. فردوسی. از آنجای برگاشت تازی نوند فرومانده از کار چرخ بلند. فردوسی. کدام است گفتا دو اسب نوند همه ساله تازان سیاه و سمند. اسدی. چه کنی تو ز آب و آتش و باد چه کنی تو ز خاک و باد نوند. سنائی (جهانگیری). ، رونده. رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود: شود بستۀ بند پای نوند وز او خوار گردد تن ارجمند. فردوسی. - چون (چو) نوند، کنایه است از تیز و تند و سریع: کجا رفت خواهی همی چون نوند به چنگ اندرون گرز و بر زین کمند. فردوسی. بیاورد ضحاک را چون نوند به کوه دماوند کردش به بند. فردوسی. بیاورد (مادر فریدون) فرزند را چون نوند چو غرم ژیان سوی کوه بلند. فردوسی. همی شد پسش شیربان چون نوند به یک دست زنجیر و دیگر کمند. فردوسی. همی گرد آن شارسان چون نوند بگشتند و جستند هر گونه بند. فردوسی. وز آنجا هیونی بسان نوند طلایه سوی پهلوان برفگند. فردوسی. فرستاد مر دایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند. فردوسی. سپس آنچه نه آن تو بود خیره متاز کآنچه آن تو بود سوی تو آید چو نوند. ناصرخسرو. - نوند برافکندن، پیک و قاصد گسیل کردن: به نامه درون سربسر کرد یاد نوندی برافکند برسان باد. فردوسی. نوندی برافکند نزدیک سام که برگشتم از شاه دل شادکام. فردوسی. نوندی برافکند هم در زمان فرستاد نزدیک رستم دمان. فردوسی. - نوند راست کردن، پیک اعزام داشتن: نوندی سر سال نو کرد راست خراج از خداوند کابل بخواست. اسدی. - نوند رساندن، پیک فرستادن: ز هرچ آگهی زو به سود و گزند بدان هم رسان زود نزدم نوند. اسدی. - ، اسب تاختن: ز مشرق بمغرب رساندم نوند همان سد یأجوج کردم بلند. نظامی (اقبالنامه ص 244)
اندوهگین. (غیاث اللغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). غمناک. (لغت فرس اسدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). افسرده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). پژمرده. فرومانده. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (لغت فرس اسدی). غمگین چهره. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام). غمگین. (ناظم الاطباء). فرمگن. فرمگین. دلگیر. مهموم. غمنده: من مانده به خان اندر پیخسته و خسته بیمار و به تیمارو نژند و غم خورده. خسروانی. ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند همیشه اختر تو پست و همت تو بلند. آغاجی. کسی را که خواهد برآرد بلند دگر را کند سوگوار و نژند. فردوسی. همه سربه سر سوگوار و نژند بر ایشان دژم گشته چرخ بلند. فردوسی. درودش ده از ما و بسیار پند بدان تا نباشد به گیتی نژند. فردوسی. چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. برفت یار من و من نژند و شیفته وار به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار. فرخی. بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد احباب او به عشرت و اقبال کامران. فرخی. ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ. لبیبی. از دل خسته و روان نژند خویشتن در بهارخانه فکند. عنصری. ز عشقت من نژند و بیقرارم ز درد دل همیشه زاروارم. (ویس و رامین). نش از آفرین باد و نز غم نژند نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند. اسدی. که گر بد نمائیش مانی نژند ورش خوب داری نبینی گزند. اسدی. فغ ماهرخ گفت کای ارجمند در این پرنیان از چه ماندی نژند. اسدی. می خواره عزیز و شاد و من زآنک می می نخورم نژند و خوارم. ناصرخسرو. شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند. ناصرخسرو. زیر بارش تن بماندم شصت سال چون نباشم زیر بار اندر نژند. ناصرخسرو. هزار قرن به شادی و خرمی بگذار به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند. سوزنی. ناکسان از تو با نوا و نوال بی کسان از تو بی نوا و نژند. خاقانی. شد از گوشۀ چشم زخمی نژند تب آمد شد آن نازنین دردمند. نظامی. هین که سپیده دمیدگرد رخت همچو برف خیز که شد کاروان چند نشینی نژند. عطار. گر شاد کرده ای تو عطار را به وصلت نه جان نژند گشتی نه دل ملول بودی. عطار. سرکلاه چشم بند گوش بند که ازاو باز است مسکین و نژند. مولوی. جمال صورت و معنی ز امن صحت تست که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد. حافظ. - دل نژند، دل افسرده. غمین: کردش اندر خبک دهقان گوسفند و آمداز سوی کلاته دل نژند. دقیقی. - دل نژند داشتن: به هر شب ز هر حجره ای دستبند ببردند تا دل ندارد نژند. فردوسی. زتو نام باید که ماند بلند نگر دل نداری ز گیتی نژند. فردوسی. - دل نژند کردن: مکن دلت را بیشتر زین نژند تو داد جهان آفرین کن پسند. دقیقی. بدین بخششت کرد باید بسند مکن ناسپاسی و دل را نژند. فردوسی. - نژند داشتن: بباشد به آرام تا روز چند نباید که دارد کس او را نژند. فردوسی. گر نژند از فراق بودی تو خویشتن را کنون نژند مدار. فرخی. - نژندشدن: شدند آن همه یار خسرو نژند چو دیدند آن دیو جسته ز بند. فردوسی. نژند آن زمان شد که بی داد شد به بیدادگر بندگان شاد شد. فردوسی. - نژند کردن، آزردن: چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند. فردوسی. - نژند گشتن: هم از یک خوی خویش گردد نژند هم از نیش یک پشّه یابد گزند. اسدی. ، خشمگین. (جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). قهرآلود. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خشمناک. (ناظم الاطباء) : پیادۀ سپه آرای او دویست هزار چو پیل مست و پلنگ نژند و شیر ژیان. فرخی (از جهانگیری). بر او جست عذرا چو شیر نژند بزد دست و ازپیش چشمش بکند. عنصری. همان مورچه بد مه از گوسپند که در مرد جستی چو شیر نژند. اسدی. ، مهیب. سهمگین. هولناک. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، عبوس. ترش. - نژند کردن چهره، روترش کردن. خشم گرفتن. عبوس کردن: گه خشم چون چهره کردی نژند دژم باش و با کس به زودی مخند. اسدی. ، نشیب. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). پست. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). حضیض. (برهان قاطع). مقابل بلندو اوج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : خداوند کیوان و چرخ بلند خداوند ارمیده خاک نژند. فردوسی. چون ایاز این راز بر صحرا فکند جمله ارکان خوار گشتند و نژند. مولوی. جملگان دانند کاین چرخ بلند هست صد چندان که این خاک نژند. مولوی. ، زمین پست. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، خوار. (غیاث اللغات). بی ارزش. پست. بی ارج: عارفانش کیمیاگر گشته اند تا که شد کانها بر ایشان نژند. مولوی. ، سرفرودافکنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). سرنگون. خوار. (غیاث اللغات) : بفرمود تا همچنانش به بند به خرگاه بردند زار و نژند. فردوسی. به خاک اندر افکند خوار و نژند فرودآمد و دست کردش به بند. فردوسی. یکی را برآرد به چرخ بلند یکی را کند زار و خوار و نژند. فردوسی. کشانش بیاورد خوار و نژند رسن در گلو دست کرده به بند. اسدی. ، لاغر. نحیف. (ناظم الاطباء) : ای تن چه ضعیفی و چه نژندی ای شب چه سیاهی و چه درازی. مسعودسعد. و رجوع به شواهد معنی بعدی شود، افسرده. پژمرده. بیماروار: هر برگی از او گونۀ رخسار نژندی است هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است. فرخی. خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار. فرخی. بهی بر شاخ از این اندوه مانده ست نژند و زار همچون سوگواری. ناصرخسرو. باد فرومایگی وزید و از او صورت نیکی نژند و محزون شد. ناصرخسرو. چون سیرت چرخ را بدیدم کو کرد نژند و خشکسارم. ناصرخسرو. نامزد نیکوئی بر در ایوان تست نامزد خرمی چشم نژند تو باد. خاقانی. پس بگفتندش که احوال نژند بر دروغ تو گواهی می دهند. مولوی. و رجوع به معنی قبلی شود، زشت. مکروه. نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) : بر آن رای وارونه دیو نژند یکی ژرف چاهی به ره بر بکند. فردوسی. شگفتم من از کار دیو نژند که هرگز نخواهد به من جز گزند. فردوسی. که او بادسار است و دیونژند بدو داد افسون و نیرنگ و بند. فردوسی. همان بود رستم که دیو نژند ببردش به ابر و به دریا فکند. اسدی. یل پهلوان دید دیوی نژند سیاهی چو شاخین درختی بلند. اسدی. ، بد. ناخوش. نامساعد. ناموافق: مده روز فرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در انده مبند. اسدی. چنین گفت کزبخت روز نژند مرا باد کشتی به ایدر فکند. اسدی. باز سپید با مگس سگ هم آشیان خاک سیاه بر سر بخت نژند او. خاقانی. ، تیره. تاریک. (ناظم الاطباء). مقابل خرم: روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست گرچه سر کلک او تیره رخ است و نژند. سوزنی. ، مرد بیداد و بدکار وبدکردار. گناهکار. آنکه جور و تعدی می کند، حیران. آشفته. متعجب، هراسان. (ناظم الاطباء) : شده چشم چشمه ز گردش به بند دل غول و دیو از نهیبش نژند. اسدی. ، متغیرشده از اندوه و یا کبر سن، سست. ناتوان. عاجز از دفع ظلم و تعدی، نادان. ابله، محترم. معزز. بزرگوار، تاجر معتبر، عالم. دانا، حارس. حامی، پیرمرد موقر مجرب متدین و امین و بادیانت، بردبار. (ناظم الاطباء)
اندوهگین. (غیاث اللغات) (جهانگیری) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). غمناک. (لغت فرس اسدی) (برهان قاطع) (انجمن آرا). افسرده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (جهانگیری). پژمرده. فرومانده. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (لغت فرس اسدی). غمگین چهره. (لغت فرس اسدی) (فرهنگ نظام). غمگین. (ناظم الاطباء). فرمگن. فرمگین. دلگیر. مهموم. غمنده: من مانده به خان اندر پیخسته و خسته بیمار و به تیمارو نژند و غم خورده. خسروانی. ایا نشسته به اندیشگان حزین و نژند همیشه اختر تو پست و همت تو بلند. آغاجی. کسی را که خواهد برآرد بلند دگر را کند سوگوار و نژند. فردوسی. همه سربه سر سوگوار و نژند بر ایشان دژم گشته چرخ بلند. فردوسی. درودش ده از ما و بسیار پند بدان تا نباشد به گیتی نژند. فردوسی. چو روی خوبان احباب او شکفته به طبع چو چشم خوبان بدخواه او نژند و نوان. فرخی. برفت یار من و من نژند و شیفته وار به باغ رفتم با درد و داغ رفتن یار. فرخی. بدخواه او نژند و نوان باد و نامراد احباب او به عشرت و اقبال کامران. فرخی. ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آن همه دعوی کجا شد آن همه ژاژ. لبیبی. از دل خسته و روان نژند خویشتن در بهارخانه فکند. عنصری. ز عشقت من نژند و بیقرارم ز درد دل همیشه زاروارم. (ویس و رامین). نش از آفرین باد و نز غم نژند نه شرم از نکوهش نه بیم از گزند. اسدی. که گر بد نمائیش مانی نژند ورش خوب داری نبینی گزند. اسدی. فغ ماهرخ گفت کای ارجمند در این پرنیان از چه ماندی نژند. اسدی. می خواره عزیز و شاد و من زآنک می می نخورم نژند و خوارم. ناصرخسرو. شادی و نیکوی از مال کسان چشم مدار تا نمانی چو سگان بر در قصاب نژند. ناصرخسرو. زیر بارش تن بماندم شصت سال چون نباشم زیر بار اندر نژند. ناصرخسرو. هزار قرن به شادی و خرمی بگذار به لحظه ای دل خود را دژم مدار و نژند. سوزنی. ناکسان از تو با نوا و نوال بی کسان از تو بی نوا و نژند. خاقانی. شد از گوشۀ چشم زخمی نژند تب آمد شد آن نازنین دردمند. نظامی. هین که سپیده دمیدگرد رخت همچو برف خیز که شد کاروان چند نشینی نژند. عطار. گر شاد کرده ای تو عطار را به وصلت نه جان نژند گشتی نه دل ملول بودی. عطار. سرکلاه چشم بند گوش بند که ازاو باز است مسکین و نژند. مولوی. جمال صورت و معنی ز امن صحت تست که ظاهرت دژم و باطنت نژند مباد. حافظ. - دل نژند، دل افسرده. غمین: کردش اندر خبک دهقان گوسفند و آمداز سوی کلاته دل نژند. دقیقی. - دل نژند داشتن: به هر شب ز هر حجره ای دستبند ببردند تا دل ندارد نژند. فردوسی. زتو نام باید که ماند بلند نگر دل نداری ز گیتی نژند. فردوسی. - دل نژند کردن: مکن دلْت را بیشتر زین نژند تو داد جهان آفرین کن پسند. دقیقی. بدین بخششت کرد باید بسند مکن ناسپاسی و دل را نژند. فردوسی. - نژند داشتن: بباشد به آرام تا روز چند نباید که دارد کس او را نژند. فردوسی. گر نژند از فراق بودی تو خویشتن را کنون نژند مدار. فرخی. - نژندشدن: شدند آن همه یار خسرو نژند چو دیدند آن دیو جسته ز بند. فردوسی. نژند آن زمان شد که بی داد شد به بیدادگر بندگان شاد شد. فردوسی. - نژند کردن، آزردن: چنین داد پاسخ که چرخ بلند دلم کرد پردرد و جانم نژند. فردوسی. - نژند گشتن: هم از یک خوی خویش گردد نژند هم از نیش یک پشّه یابد گزند. اسدی. ، خشمگین. (جهانگیری) (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات). قهرآلود. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). خشمناک. (ناظم الاطباء) : پیادۀ سپه آرای او دویست هزار چو پیل مست و پلنگ نژند و شیر ژیان. فرخی (از جهانگیری). بر او جست عذرا چو شیر نژند بزد دست و ازپیش چشمش بکند. عنصری. همان مورچه بد مه از گوسپند که در مرد جستی چو شیر نژند. اسدی. ، مهیب. سهمگین. هولناک. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، عبوس. ترش. - نژند کردن چهره، روترش کردن. خشم گرفتن. عبوس کردن: گه خشم چون چهره کردی نژند دژم باش و با کس به زودی مخند. اسدی. ، نشیب. (جهانگیری) (فرهنگ نظام). پست. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). حضیض. (برهان قاطع). مقابل بلندو اوج. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) : خداوند کیوان و چرخ بلند خداوند ارمیده خاک نژند. فردوسی. چون ایاز این راز بر صحرا فکند جمله ارکان خوار گشتند و نژند. مولوی. جملگان دانند کاین چرخ بلند هست صد چندان که این خاک نژند. مولوی. ، زمین پست. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود، خوار. (غیاث اللغات). بی ارزش. پست. بی ارج: عارفانش کیمیاگر گشته اند تا که شد کانها بر ایشان نژند. مولوی. ، سرفرودافکنده. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). سرنگون. خوار. (غیاث اللغات) : بفرمود تا همچنانش به بند به خرگاه بردند زار و نژند. فردوسی. به خاک اندر افکند خوار و نژند فرودآمد و دست کردش به بند. فردوسی. یکی را برآرد به چرخ بلند یکی را کند زار و خوار و نژند. فردوسی. کشانش بیاورد خوار و نژند رسن در گلو دست کرده به بند. اسدی. ، لاغر. نحیف. (ناظم الاطباء) : ای تن چه ضعیفی و چه نژندی ای شب چه سیاهی و چه درازی. مسعودسعد. و رجوع به شواهد معنی بعدی شود، افسرده. پژمرده. بیماروار: هر برگی از او گونۀ رخسار نژندی است هر شاخی از او صورت انگشت نزاری است. فرخی. خزان درآمد و آن برگها بکند و بریخت درخت از این غم چون من نژند گشت و نزار. فرخی. بهی بر شاخ از این اندوه مانده ست نژند و زار همچون سوگواری. ناصرخسرو. باد فرومایگی وزید و از او صورت نیکی نژند و محزون شد. ناصرخسرو. چون سیرت چرخ را بدیدم کو کرد نژند و خشکسارم. ناصرخسرو. نامزد نیکوئی بر در ایوان تست نامزد خرمی چشم نژند تو باد. خاقانی. پس بگفتندش که احوال نژند بر دروغ تو گواهی می دهند. مولوی. و رجوع به معنی قبلی شود، زشت. مکروه. نفرت انگیز. (ناظم الاطباء) : بر آن رای وارونه دیو نژند یکی ژرف چاهی به ره بر بکند. فردوسی. شگفتم من از کار دیو نژند که هرگز نخواهد به من جز گزند. فردوسی. که او بادسار است و دیونژند بدو داد افسون و نیرنگ و بند. فردوسی. همان بود رستم که دیو نژند ببردش به ابر و به دریا فکند. اسدی. یل پهلوان دید دیوی نژند سیاهی چو شاخین درختی بلند. اسدی. ، بد. ناخوش. نامساعد. ناموافق: مده روز فرخ به روز نژند ز بهر جهان دل در انده مبند. اسدی. چنین گفت کزبخت روز نژند مرا باد کشتی به ایدر فکند. اسدی. باز سپید با مگس سگ هم آشیان خاک سیاه بر سر بخت نژند او. خاقانی. ، تیره. تاریک. (ناظم الاطباء). مقابل خرم: روشنی و خرمی مملکت از کلک اوست گرچه سر کلک او تیره رخ است و نژند. سوزنی. ، مرد بیداد و بدکار وبدکردار. گناهکار. آنکه جور و تعدی می کند، حیران. آشفته. متعجب، هراسان. (ناظم الاطباء) : شده چشم چشمه ز گردش به بند دل غول و دیو از نهیبش نژند. اسدی. ، متغیرشده از اندوه و یا کبر سن، سست. ناتوان. عاجز از دفع ظلم و تعدی، نادان. ابله، محترم. معزز. بزرگوار، تاجر معتبر، عالم. دانا، حارس. حامی، پیرمرد موقر مجرب متدین و امین و بادیانت، بردبار. (ناظم الاطباء)
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)
تیز رو تند رو، مرکوب (اسب استر) تند رو: (روز جستن تازیانی چون نوند روزدن چون شست ساله سود مند) (رودکی. لفا. هر. 29)، بیک قاصد، خبر گیر خبر آور: (چرخ چنین است و بر بن ره رود لیک زهر نیک و زهر بد نوند) (رودکی. صحاح الفرس)