جدول جو
جدول جو

معنی نجم - جستجوی لغت در جدول جو

نجم
(دخترانه)
ستاره، نام سوره ای در قرآن کریم
تصویری از نجم
تصویر نجم
فرهنگ نامهای ایرانی
نجم
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، اختر، نیّر، جرم، کوکبه، تارا، استاره، نجمه، کوکب، ستار، مفرد نجوم و انجم
قسط
پنجاه و سومین سورۀ قرآن کریم، مکی، دارای ۶۲ آیه، والنّجم
تصویری از نجم
تصویر نجم
فرهنگ فارسی عمید
نجم
(نَ)
النجم، سورۀ پنجاه وسومین قرآن. 62 آیت است، پیش از سورۀ القمر و پس از سورۀ طور. بدین آیت آغاز میشود: و النجم اذا هوی
لغت نامه دهخدا
نجم
(نُ جُ)
جمع واژۀ نجم. رجوع به نجم شود
لغت نامه دهخدا
نجم
(نَ)
النجم، پروین. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 98) (السامی) (مهذب الاسماء) (غیاث اللغات). ثریا. (غیاث اللغات) (المنجد) (السامی). نامی است خاص پروین را. (مهذب الاسماء). اسم علم است پروین را، و الف و لام در وی لازم. قوله تعالی: و بالنجم هم یهتدون، و یقال: طلع النجم. (منتهی الارب) (آنندراج). این کلمه را با الف و لام، عرب درمورد ستارۀ ثریا اطلاق کنند و چون گویند طلع النجم، منظورشان ستارۀ پروین باشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نجم
(نَ)
حسن کرمانی، معروف به شهرویه و حکیم نجم الدین. این دو بیت را مؤلف صبح گلشن از او آورده است:
جز حادثه هرگز طلبم کس نکند
یک پرسش گرم جز تبم کس نکند
ور جان به لب آیدم به جز مردم چشم
یک قطرۀ آب بر لبم کس نکند.
در مجمعالفصحا نیز چند قطعه از او نقل شده است بی آنکه از حال و زمانش اطلاعی به دست دهد. از جمله در وصف قلم:
ای گشاده زبان و بسته میان
ترجمان دلی تو همچو زبان
در زبان تو گنجهای هنر
در بیان تو رازهای نهان
شبه زائی همی و مشک خوری
وآنگهی در سیه گهرپنهان
صورتت چشم خصم را تیری است
کهرباپیکری شبه پیکان.
رجوع به تذکرۀ صبح گلشن ص 507 و مجمعالفصحا ج 1 و قاموس الاعلام ج 6 شود
لغت نامه دهخدا
نجم
ستاره، کوکب، اختر
تصویری از نجم
تصویر نجم
فرهنگ لغت هوشیار
نجم
((نَ))
ستاره، جمع نجوم، انجم
تصویری از نجم
تصویر نجم
فرهنگ فارسی معین
نجم
اختر، ستاره، سها، کوکب، نجمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نجمه
تصویر نجمه
(دخترانه)
مؤنث نجم، ستاره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از انجم
تصویر انجم
نجم ها، ستاره ها، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، اخترها، نیّرها، جرم ها، کوکبه ها، تاراها، استاره ها، نجمه ها، کوکب ها، ستارها، قسط ها، جمع واژۀ نجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجم
تصویر منجم
معدن، مرکز چیزی، در علم زمین شناسی جا و مرکز فلزات و سنگ ها که در زیر یا روی زمین به طور طبیعی انباشته شده، کان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نجمه
تصویر نجمه
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، کوکب، ستار، اختر، تارا، جرم، نیّر، کوکبه، استاره، نجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجم
تصویر منجم
کسی که علم نجوم می داند
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نَجْ جَ)
حساب شده و تعیین شده از روش ستاره ها. (ناظم الاطباء) ، وامی که پاره پاره ادا کرده شود. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به تنجیم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ نَجْ جِ)
ستاره شناس. (دهار). ستاره شناس و وقت شناس. (منتهی الارب) (آنندراج). ستاره شناس. دانای علم نجوم. کسی که تقویم می نویسد و آن راترتیب می دهد. (از ناظم الاطباء). آنکه مواقیت و سیر ستارگان را اندازه گیرد برای دانستن احوال عالم. (ازاقرب الموارد). اخترشمار. ستاره شمر. اخترشناس. اخترگر. فلکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
منجم بیاورد صلاب را
بینداخت آرامش و خواب را.
فردوسی.
ز قوت حرکاتش همی ز سیاره
منجمان نشناسند خیر را ز شریر.
عنصری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 54).
هست طبیب بزرگ و هست منجم
فلسفی و هندسی و صاحب سؤدد.
منوچهری.
تا مبصر را دل اندر معرفت روشن شود
تا منجم را دوچشم اندر فلک ناظر شود.
منوچهری.
منجم به بام آمد از نور می
گرفت ارتفاع سطرلابها.
منوچهری.
منجمی به هارون بازگفت و او را حکم کرد که امیر خراسان خواهد شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 695).
منجمان به دو صد سال کرد نتوانند
قیاس جود و حساب سخای میرحسیب.
قطران (دیوان چ نخجوانی ص 39).
کسری مضطر گشت فرمود تا همه کاتبان را و عارفان را و زاجران فال و منجمان و معبران را جمع کنند. (مجمل التواریخ و القصص ص 235). پرویز رابه فال بد آمد و از منجمان بازپرسید، گفتند: حالی نو در این عالم پیدا گردد. (مجمل التواریخ و القصص ص 250).
بر ضمیر توزیبد منجمان ترا
مجره تخته و ماه دو هفته اسطرلاب.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 55).
حکم سال و حکم فال او به پیروزی کند
هر منجم کو حدیث از علم احکام آورد.
امیرمعزی (ایضاً ص 159).
تا به گفتار منجم زیر کیوان اندر است
اورمزد و مهر و ماه و زهره و بهرام و تیر.
امیرمعزی (ایضاً ص 220).
لاجرم از غایت توکل و اخلاص
فارغی از ریبت منجم و کاهن.
عثمان مختاری (دیوان چ همایی ص 465).
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار
که نود سال همی عمر دهد نور خورش.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 184).
کو منجم کو محاسب گو بیا معلوم کن
ابتدا پیدا کن و مر انتها را حجت آر.
سنائی (ایضاً ص 139).
ترا دانند زیف و ضال و مجنون
گهی ساحر، گهی کاهن، منجم.
سنائی (ایضاً ص 207).
قوام ملک به دبیر است و بقاء اسم جاودانی به شاعر و نظام امور به منجم. (چهارمقاله ص 18). امّا دبیر و شاعر و منجم و طبیب از خواص پادشاهند. (چهارمقاله ص 18). پادشاه خردمند را چاره نیست از این چهار شخص: دبیر و شاعر و منجم و طبیب. (چهارمقاله ص 19).
رانده ست منجم قدر حکم
کآفاق شه کیان گشاید.
خاقانی.
کرده منجم قدر، حکم کز اخترت بود
فسخ لوای ظالمی، خسف بنای کافری.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 425).
منجم از آن سخن تعجب نمودتا خود چه رمز و اشارت است. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 189). منجم پرسید که طالع تو از بروج کدام است. (مرزبان نامه ایضاً ص 189). همان زمان منجم طالع ولادت او را رصد کرد. (مرزبان نامه ایضاً ص 251). همچنانکه طبیب به وقت صحت و سقم معالجۀ اشخاص کند منجم به هنگام سعادت و نحوست معالجۀ احوال کند. (مرزبان نامه ایضاً ص 300). چون بهرام چهارساله شد و امید بقای او پدید آمد منجمان زایچۀ طالع او بنهادند. (المعجم چ دانشگاه ص 198). منجمان حکم کرده بودند که فتنه ای ظاهر شود. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 85). این آوازه با حکم منجمان موافق افتاد. (جهانگشای جوینی ایضاً ص 86).
آن طبیب و آن منجم از گمان
می کنند آگاه و ما خود از عیان.
مولوی.
که منجم گفت اندر حکم سال
زاد خواهد دشمنی بهر قتال.
مولوی.
با منجم این همه انجم به جنگ
کای رها کرده تو جان بگزیده رنگ.
مولوی.
آن منجم چون نباشد چشم تیز
شرط باشد مرد اسطرلاب ریز.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 311).
شاهد منجم است چه حاجت به شرح حال
در وی نگاه کن که بداند ضمیر تو.
سعدی.
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم ؟
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 216).
- منجم احکامی،اخترگوی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منجم حشوی. رجوع به ترکیب بعد شود.
- منجم حشوی، آنکه از روی محاسبات نجومی به استخراج احکام بپردازد و وقایع عالم را پیشگویی کند. (مقدمۀ التفهیم ص یدویه) : فاما منجمان حشوی این هرسه ستاره بجمله و به یک وقت خداوندان مثلثه دارند وفرق میانشان به روز و به شب گردانیدن ترتیب کنند و بس. (التفهیم صص 399-400)
لغت نامه دهخدا
(مِ جَ)
شاهین ترازو. (دهار). عمود ترازو. ج، مناجم. (مهذب الاسماء). آهنی پهنا که در میانش زبانۀ ترازو باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). آهنی پهن که در میان وی زبانۀ ترازو باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، چیزی که با آن میخ را کوبند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تَ وُ)
ستاره شمردن از بیخوابی یا از عشق. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ)
علی اکبرخان پسر محمدتقی خان شاعر و صاحب کمالات بود. در جوانی در اصفهان تحصیل کرد و در نزد حاجی محمدحسین صدر والی اصفهانی تقرب یافت و محرم اسرار او شد و پس از درگذشت پدر بشیراز آمد وبجای پدر بحکومت ایل نفر و بهارلو برقرار گردید و در زمان فریدون میرزا حاکم فارس در سالهای 1253 تا 1255 هجری قمری منصب ایشک آقاسی باشی داشت و به سال 1269درگذشت. دیوان شعر داشته که اکنون در دست نیست. داستان رستم و سهراب را بنظم آورده که پنجاه و سه بیت از آن در فارسنامۀ ناصری نقل شده. از آن جمله است:
شبی سرخ رو از می کامران
فتادم بدرگاه صدر جهان
ببزمی چو فردوس آراسته
مهیا دراو هر چه دل خواسته
برآن شد که تا آزماید مرا
پس از آزمودن ستاید مرا
بفرمود کانجم یکی داستان
ز سهراب و رستم بنظم آر و خوان
چو فردوسی اندر جهان شعر کس
نگفت و نگوید از این پیش و پس
روانش ز یزدان فروزنده باد
بر او آفرین زآفریننده باد
ز فرمان او چون نبودم گزیر
شدم خسته ناچار فرمان پذیر.
(از فارسنامۀ ناصری ج 2 ص 315).
و بنا به اشارۀ فرهنگ سخنوران در تذکرۀ مرآه الفصاحه، نسخۀ خطی کتاب خانه سلطان القرائی نیز ذکر وی رفته است، گرد آمدن:
پیام من بدان روی نکو بر
که خوبی انجمن دارد بر او بر.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(اَ جُ)
جمع واژۀ نجم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ستارگان. اختران. ستاره ها. اخترها:
خجل گشتند انجم پاک چون پوشیده رویانی
که مادرشان ببیند روی بگشاده مفاجایی.
ناصرخسرو.
هموشد فاعل افلاک و انجم
همو بحر محیط و جان مردم.
ناصرخسرو.
اهل هنر بجمله بکردار انجمند
تو در میان اهل هنر بدر انجمی.
سوزنی.
نور دین ای بنور رای و ضمیر
بر افاضل چو مه بر انجم میر.
سوزنی.
صحن فلک از نران انجم
ماند رمۀ مضمران را.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 33).
انجم و افلاک بگشتن درند
راحت و محنت بگذشتن درند.
نظامی.
ذره ای است انجم ز خورشید رخت
نقطه ای است افلاک از پرگار تو.
عطار.
دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت
اما چو گریۀ ما تخم شرر ندارد.
کلیم (از آنندراج).
ز صبح دانۀ انجم تمام میسوزد
بهیچ شوره زمین تخم پاک خویش مریز.
صائب (از آنندراج).
از جنون شوری ببازار جهان انداختم
شیشۀ انجم ز طاق آسمان انداختم.
میرناصرعلی (از آنندراج).
ای ذات تو شمس و ذاتها انجم
ای ملک توکل و ملکها اجزا.
؟
- انجم فساردن (ظ: فشاردن) ، حکم کردن و شتابیدن. (مؤید الفضلاء) .و رجوع به انجم افشردن شود:
- پرانجم، پرستاره:
ای خواجه چو در مدح تو من شعر فتالم
از معنی باشد چو سماوات پرانجم.
بدری (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
- شاه انجم، خورشید:
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید.
؟
- امثال:
انجم گردون شمردن کی طریق اعور است. امیر علیشیر. (از امثال و حکم مؤلف ج 1 ص 290)
لغت نامه دهخدا
(اَ جِ)
خرد و عقل. (ناظم الاطباء). ورجوع به انجم داد شود.
- پادشاه انجم سپاه، پادشاهی که عقل و خرد سپاه اوست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ جِ / مِ جَ)
استخوان برآمدۀ کرانۀ قدم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). هر یک از دو استخوان بیرون خاسته از درون شتالنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منجمان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ جَ مَ)
قسمی گیاه است. (از المنجد). نجمه، درختی است که گسترده بر سطح زمین میروید، و ابوحنیفه گوید ثیّل و نجمه و عکرش یکی هستند. (اقرب الموارد) (از المنجد). رجوع به نجم شود
لغت نامه دهخدا
(نَ مَ)
نجم، و هی اخص منه. (المنجد). کوکب. ستاره. رجوع به نجم شود.
- النجمتان المزدوجتان، آن دو کوکبی که گرد مرکز ثقل مشترکی می گردند. (المنجد).
، نوعی گیاه است. (المنجد) (منتهی الارب). نجمه. (منتهی الارب). بار درخت گز که گزمازج و نجم نیز گویند. (ناظم الاطباء) ، کلمه. (المنجد) ، ذوالنجمه، لقب حمار. (تاج العروس). لقب حمار است به خاطر میل او به گیاه نجمه. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
خواجه نجمی، در مجالس النفایس ترجمه شاه محمد قزوینی (ص 384) آمده: خواجه نجمی شخصی زنده دل کامل است و شعرهای خوب دارد و این مطلع از اوست:
با بتان ماه پیکر آشنائی مشکل است
آشنائی چون میسر شد جدائی مشکل است
لغت نامه دهخدا
تصویری از انجم
تصویر انجم
جمع نجم، ستارگان ستاره ها جمع نجم ستارگان اختران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تنجم
تصویر تنجم
ستاره شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
روشن، راه روشن، تو پال آسن (فلز)، کان شاهین ترازو کنداک اختر مار ستاره شمر اختری یکی اختری گفت از آن پس به راه کزینسان ببرم سر ساوه شاه (فردوسی) اختر شناس روشن، معدن کان. دانای علم نجوم اختر شناس ستاره شناس، جمع منجمین
فرهنگ لغت هوشیار
گیاه بی ساغ، یک ستاره (در فرهنگ معین این واژه نیز چون نجم با گز مازک برابر آمده) ستاره اخترنجم، گزمازج طرفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجم
تصویر منجم
((مُ نَ جِّ))
ستاره شناس، کسی که به دانش اخترشناسی می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انجم
تصویر انجم
((اَ جُ))
جمع نجم، ستارگان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نجمه
تصویر نجمه
((نَ مِ))
ستاره، اختر، نام گیاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منجم
تصویر منجم
اخترشناس، اخترمار
فرهنگ واژه فارسی سره
اختر، ستاره، سها، کوکب، نجم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از منظومه های موسیقیایی و معروف در منطقه استاصل این منظومه
فرهنگ گویش مازندرانی