سرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گلگونه، غازه، غنج، غنجار، غنجاره، گنجار، آلگونه، آلغونه، بلغونه، غلغونه، گلگونه، گلغونه، ولغونه، لغونه، والگونه، بهرامن
سُرخاب، گرد یا مادۀ سرخ رنگی که زنان به گونه های خود می مالند، گُلگونِه، غازِه، غَنج، غَنجار، غَنجارِه، گَنجار، آلگونِه، آلغونِه، بُلغونِه، غُلغونِه، گُلگونِه، گُلغونِه، وُلغونِه، لَغونِه، والگونِه، بَهرامَن
مامور اجرای مقررات در جنگل، در امور نظامی تفنگ دار یا گشتی سواره، کسی که بیش از حد معمول دارای قدرت و توانایی باشد، در امور نظامی هر یک از افرادی که تعلیمات خاصی به آن ها داده می شود تا از هر نوع مانع به خصوص در کوه ها و جنگل ها با چالاکی و مهارت عبور کنند، تکاور
مامور اجرای مقررات در جنگل، در امور نظامی تفنگ دار یا گشتی سواره، کسی که بیش از حد معمول دارای قدرت و توانایی باشد، در امور نظامی هر یک از افرادی که تعلیمات خاصی به آن ها داده می شود تا از هر نوع مانع به خصوص در کوه ها و جنگل ها با چالاکی و مهارت عبور کنند، تکاور
سپیدی که بر ناخن نوجوانان پیدا گردد و فوف نیز گویند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). این معنی را ذیل زنجیر و زنجیره آورده اند. رجوع به همین کلمات شود
سپیدی که بر ناخن نوجوانان پیدا گردد و فوف نیز گویند. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (منتهی الارب). این معنی را ذیل زنجیر و زنجیره آورده اند. رجوع به همین کلمات شود
دشنه. دشنۀ کلان. چاقوی کلان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). سلاحی نوکدار و برنده. (ناظم الاطباء). دشنه. (بحرالجواهر) (محمود بن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خناجر: اگر سر همه سوی خنجر بریم بروزی بزادیم و روزی مریم. فردوسی. هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت بخنجر هم اندر زمانش بکشت. فردوسی. همی گوید این لشکر بی بهاست سر خنجر این را که گفتم گواست. فردوسی. همه آسمان گرد لشکرگرفت همه دشت شمشیر و خنجر گرفت. حکیم اسدی (از فرهنگ جهانگیری). چو روباه شد شیر جنگی چو دید قوی خنجر شیرخوار علی. ناصرخسرو. دیوانه وار راست کند ناگه خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر. ناصرخسرو. مشکل تنزیل بی تاویل او بر گلوی دشمن دین خنجر است. ناصرخسرو. خنجرت هست صف شکستن کو. سنائی. خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو حنجر خصم تو است خنجر او را فسان. خاقانی. تو بر خاقانی بیچاره دایم گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی. خاقانی. تو مرا می کشی بخنجر لطف من در آن خون بناز می غلطم. خاقانی. خنجر سبزش چو سرخ آید بخون حصرم و می را نشان بینی بهم. خاقانی. جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم. خاقانی. چون خنجر جزع گون برآرد لعل از دل سنگ خون برآرد. نظامی. در صحبت رفیق بدآموز همچنان کاندر کمند دشمن آهخته خنجری. سعدی. از خنجر گوشتین کس نمرد. امیرخسرو دهلوی. خنجر خسرو است کلک وزیر سپر کلک روز گیراگیر. اوحدی. مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار. ابن یمین. نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر. خواجه جمال سلمان (از آنندراج). لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم آبی بجز از خنجر قصاب نگجند. باقر کاشی (از آنندراج). یعنی امیرغازی ترخان که آب فتح چون شبنمش ز سبزه خنجر فروچکد. طالب آملی (از آنندراج). - خنجر آبگون، بهترین نوع خنجر: من اکنون بدین خنجر آبگون جهان پیش چشمت کنم قیرگون. فردوسی. یکی خنجر آبگون برکشید سرش را همی خواست از تن برید. فردوسی. - خنجر کابلی، از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند: زره دار با خنجر کابلی بسر بر نهاده کلاه یلی. فردوسی. سر مژه چون خنجر کابلی دو زلفش چو پیچان خط بابلی. فردوسی. ببندید یکسر میان یلی ابا گرز و با خنجر کابلی. فردوسی. - خنجر مهند، تیغ هندی. (آنندراج) : وآنکه بر فرق آفتاب زند قهر او خنجر مهند را. بدرچاچی (از آنندراج). ، روشنایی آتش و ماه و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ وشمشیر نیز آمده اند. (شرفنامۀ منیری) : پیش شمشیر قهرت از دهشت صبح صادق بیفکند خنجر. ظهیر فاریابی (از شرفنامۀ منیری). ، سرنیزۀ تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء)
دشنه. دشنۀ کلان. چاقوی کلان. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). سلاحی نوکدار و برنده. (ناظم الاطباء). دشنه. (بحرالجواهر) (محمود بن عمر). نوعی از کارد یا شمشیر کوتاه نوک تیز هلالی جنگ را. (یادداشت بخط مؤلف). ج، خناجر: اگر سر همه سوی خنجر بریم بروزی بزادیم و روزی مریم. فردوسی. هر آن کس کز آن تخمش آمد بمشت بخنجر هم اندر زمانش بکشت. فردوسی. همی گوید این لشکر بی بهاست سر خنجر این را که گفتم گواست. فردوسی. همه آسمان گرد لشکرگرفت همه دشت شمشیر و خنجر گرفت. حکیم اسدی (از فرهنگ جهانگیری). چو روباه شد شیر جنگی چو دید قوی خنجر شیرخوار علی. ناصرخسرو. دیوانه وار راست کند ناگه خنجر بسوی سینه ات و زی حنجر. ناصرخسرو. مشکل تنزیل بی تاویل او بر گلوی دشمن دین خنجر است. ناصرخسرو. خنجرت هست صف شکستن کو. سنائی. خنجر فتنه چو گشت کند در ایام تو حنجر خصم تو است خنجر او را فسان. خاقانی. تو بر خاقانی بیچاره دایم گهی تیغ و گهی خنجر کشیدی. خاقانی. تو مرا می کشی بخنجر لطف من در آن خون بناز می غلطم. خاقانی. خنجر سبزش چو سرخ آید بخون حصرم و می را نشان بینی بهم. خاقانی. جز خستگی سینه مرا نیست چاره ای زین خاطر چو تیر و زبان چو خنجرم. خاقانی. چون خنجر جزع گون برآرد لعل از دل سنگ خون برآرد. نظامی. در صحبت رفیق بدآموز همچنان کاندر کمند دشمن آهخته خنجری. سعدی. از خنجر گوشتین کس نمرد. امیرخسرو دهلوی. خنجر خسرو است کلک وزیر سپر کلک روز گیراگیر. اوحدی. مدتی بر خویشتن خندید خصمت همچو گل دست تقدیرش نهاد از خنجرت ناگاه خار. ابن یمین. نیست ممکن که من از خط تو بردارم سر که نهندم چو قلم خنجر برّان بر سر. خواجه جمال سلمان (از آنندراج). لب تشنه ام و وقت شهادت به گلویم آبی بجز از خنجر قصاب نگجند. باقر کاشی (از آنندراج). یعنی امیرغازی ترخان که آب فتح چون شبنمش ز سبزه خنجر فروچکد. طالب آملی (از آنندراج). - خنجر آبگون، بهترین نوع خنجر: من اکنون بدین خنجر آبگون جهان پیش چشمت کنم قیرگون. فردوسی. یکی خنجر آبگون برکشید سرش را همی خواست از تن برید. فردوسی. - خنجر کابلی، از انواع خنجر که در کابل می ساخته اند: زره دار با خنجر کابلی بسر بر نهاده کلاه یلی. فردوسی. سر مژه چون خنجر کابلی دو زلفش چو پیچان خط بابلی. فردوسی. ببندید یکسر میان یلی ابا گرز و با خنجر کابلی. فردوسی. - خنجر مهند، تیغ هندی. (آنندراج) : وآنکه بر فرق آفتاب زند قهر او خنجر مهند را. بدرچاچی (از آنندراج). ، روشنایی آتش و ماه و خور و امثال آن و بدین معنی تیغ وشمشیر نیز آمده اند. (شرفنامۀ منیری) : پیش شمشیر قهرت از دهشت صبح صادق بیفکند خنجر. ظهیر فاریابی (از شرفنامۀ منیری). ، سرنیزۀ تفنگ و شمشیر. (ناظم الاطباء)
دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 126 تن سکنه. آب آن از رود مشکین و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان مشکین باختری بخش مرکزی شهرستان خیاو. دارای 126 تن سکنه. آب آن از رود مشکین و محصول آن غلات و حبوبات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دوایی است که آنرا سرخ مرد گویند و بعربی عصی الراعی خوانند. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) ، حلق و گلو. (غیاث). حلقوم. (ناظم الاطباء) (غیاث از منتخب). نای گلو. (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، حناجر: دشمن ز دو پستان اجل شیر بدوشد بگذاردحنجر بدم خنجر پیکار. منوچهری. زمین محراب داوود است از بس سبزه پنداری گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها. منوچهری. اول برفق دانه فشانند پیش مرغ چون صید شد بقهر ببرند حنجرش. خاقانی. رجوع به حنجره شود، آوازی که از حلق برآید. (ناظم الاطباء)
دوایی است که آنرا سرخ مرد گویند و بعربی عصی الراعی خوانند. (آنندراج) (برهان) (ناظم الاطباء) ، حلق و گلو. (غیاث). حلقوم. (ناظم الاطباء) (غیاث از منتخب). نای گلو. (آنندراج) (مهذب الاسماء). ج، حناجر: دشمن ز دو پستان اجل شیر بدوشد بگذاردحنجر بدم خنجر پیکار. منوچهری. زمین محراب داوود است از بس سبزه پنداری گشاده مرغکان بر شاخ چون داوود حنجرها. منوچهری. اول برفق دانه فشانند پیش مرغ چون صید شد بقهر ببرند حنجرش. خاقانی. رجوع به حنجره شود، آوازی که از حلق برآید. (ناظم الاطباء)
مأخوذ از لنگر فارسی است و آن چند چوب است که بهم بندند و میان آنها رابا ارزیر گداخته و جز آن پرکنند چندانکه مانند سنگ گران گردد و بتک نشیند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ج، اناجر. (از اقرب الموارد)
مأخوذ از لنگر فارسی است و آن چند چوب است که بهم بندند و میان آنها رابا ارزیر گداخته و جز آن پرکنند چندانکه مانند سنگ گران گردد و بتک نشیند. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). ج، اناجر. (از اقرب الموارد)