جدول جو
جدول جو

معنی نثر - جستجوی لغت در جدول جو

نثر
کلام غیر منظوم که وزن و قافیه ندارد و صنایع ادبی در آن کمتر از شعر است
فرهنگ فارسی عمید
نثر
(نَ ثَ)
آنچه پراکنده گردد و بریزد از هر چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نثر
(نَ ثِ)
بسیارسخن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نثر
پراکنده، کلام غیر منظوم
تصویری از نثر
تصویر نثر
فرهنگ لغت هوشیار
نثر
((نَ))
نوشته غیرمنظوم، نوشته ای که شعر نباشد
تصویری از نثر
تصویر نثر
فرهنگ فارسی معین
نثر
دیپ
تصویری از نثر
تصویر نثر
فرهنگ واژه فارسی سره
نثر
نوشته، پراکنده
متضاد: شعر، نظم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نصر
تصویر نصر
(پسرانه)
یاری، مدد، پیروزی، ظفر، نام سوره ای در قرآن کریم، نام یکی از پادشاهان سامانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نثره
تصویر نثره
منزل هشتم از منازل قمر مشتمل بر دو ستاره از برج سرطان
فرهنگ فارسی عمید
(حَ ثَ)
حنثری. مرد احمق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
بن بینی، یا اندرون بینی و آنچه متصل آن باشد، یا گشادگی میان دو بروت مردم و شیر، محاذی وترۀبینی. (منتهی الارب) (از آنندراج). بینی شیر، و جای خلمش. (از التفهیم). فرجۀ میان شاربین، و بر طرف انف (= پرۀ بینی) نیز اطلاق شود، و بینی هم گفته شده است، و در مجمل نثره بمعنی خیشوم و ماوالاه آمده است. (از بحرالجواهر). چاهک میان دو سبیل در لب بالائین مردم و در لب شیر درنده. (فرهنگ خطی). جویک لب. (دستوراللغه). گو لب زبرین، زره که در پوشیدن آسان باشد، یا زره فراخ. (منتهی الارب) (آنندراج). زره فراخ. (مهذب الاسما) (فرهنگ خطی)، عطسۀ ستور و سرفیدن آن. (منتهی الارب) (آنندراج). عطسۀ ستور. (فرهنگ خطی)
لغت نامه دهخدا
(تَ داک ک)
پراکنده گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال: تفرق القوم و تنثروا. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ / خُ ثَ)
چیزی حقیر و فرومایه که از متاع قوم بعد رفتن آن در جایی افتاده ماند. (منتهی الارب) (از تاج العروس). خنثر. خنثر. خنثر
لغت نامه دهخدا
(مِ ثَ)
بسیارسخن. (منتهی الارب) (آنندراج). پرگو. پرحرف. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَثْ ثَ)
مرد سست بیخیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بسیار پراکنده شده. (ناظم الاطباء). پراکنده. گویند: درّ منثر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ ثَرر)
فرس منثر، اسب تیزرو. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ رَ)
نام دو ستارۀ نزدیک یکدیگر از منازل ماه، ومیان آنها فرق یک وجب و در آن اندکی سپیدی مانان به ابرپاره، و آن بینی اسد است. (منتهی الارب) (از آنندراج). ابوریحان بیرونی در شرح منازل قمر آرد: و نام هشتم منزل نثره، ای بینی شیر و جای خلمش، دو کوکب است خرد از جملۀ صورت سرطان، و ایشان را دو سولاخ بینی خوانند و میانشان آن ستارۀ ابری است که بر بر سرطان است و گروهی آن را ملازۀ شیر نام کنند، اما یونانیان آن دو ستارۀ خرد را دو خر خوانند و آن ابری میان ایشان معلف ای علفگاه. (از التفهیم ص 109). منزل هشتم از منازل قمر، و آن دو ستاره است از قدر چهارم نزدیک یکدیگر در برج اسد. (غیاث اللغات از صراح و آئین اکبری). نثره چون پارۀ ابر است بر سینۀ سرطان درمیان چهار کوکب بر شکل مربع منحرف. (غیاث اللغات) (آنندراج) (جهان دانش ص 118). و ماه گاه گاه او را بپوشاند و آن منزل هشتم است از منازل قمر و رقیب آن سعد ذابح است. (جهان دانش ص 118). منزل هشتم از منازل قمر، و آن سه ستاره است بر سرطان و عرب آن را بر انف اسد شمارد، و آن را سهاه نیز نامند. (آثارالباقیه). چند ستارۀ مجموع که در میان صورت خرچنگ واقع است، وآن را معلف نیز خوانند، و آن منزل هشتم از منازل قمر است بعد از ذراع و پیش از طرف. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(قَ ثَ)
پست قامت. (منتهی الارب) (آنندراج). قصیر. (اقرب الموارد). رجوع به قنتر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
منسوب به نثر. رجوع به نثر شود. منثور. مقابل نظمی
لغت نامه دهخدا
(غَ ثَ / غُ ثَ / غُ ثُ)
نادان یا گول یا آنکه صحبت وی را ناخوش دارند، یا فرومایه، یا ناکس، و این دشنام است عرب را. یقال: یا غنثر (معرفه). (منتهی الارب) (آنندراج). یا غنثر، شتم، ای یا جاهل او احمق او ثقیل او سفیه او لئیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ یِ گی)
مولا بنی امیه، شاعری از شعرای دولت امویان است چندان زنده بماند تا دولت بنی عباس بیافت و بعبدالله بن علی پیوست و از او امان خواست. پس وی از مخضرمین دو دولت باشد. او با کثیر بن عبدالرحمن (معروف به کثیر عزه شاعر) آمیزش داشت. و شعر او از وی روایت میکرد و بنی هاشم را بسیار هجو میگفت، عبدالله بن علی او را بخواست و بروی دست نیافت. آنگاه حفص نزد وی بیامد و امان بخواست و گفت: من پناهنده به امیرم. عبدالله گفت: تو که باشی ؟ گفت حفص اموی. عبدالله گفت: تو هجو کننده بنی هاشم باشی گفت: خدا امیر را گرامی بدارد منم که میگویم:
و کانت امیه فی ملکها
ثجور و تکثر عدواتها
فلما رای الله ان قدطغت
و لم یحمل الناس طغیانها
رماها بسفاح آل الرسول
فجذ بکفیه أعیانها
ولو آمنت قبل وقع العذاب
فقد یقبل الله ایمانها.
چون انشاد اشعار پایان یافت عبدالله او را گفت: بنشین وی بنشست و در پیش روی عبدالله ناهار خورد. عبدالله خادم خود بخواست و در گوش او چیزی گفت. حفص را بیم بگرفت و گفت: ای امیر! بتو و طعام تو پناه جستم و عرب بکمتر از این خونها ببخشد. عبدالله گفت: آنچه گمان برده ای نیست. آنگاه خادم، وی را پانصد دینار بیاورد. عبدالله ، حفص را گفت: این مال بگیر واز ما مبر. و دوری که از ما گرفته ای بنزدیکی مبدل ساز. رجوع به معجم الادباء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نثریه
تصویر نثریه
نثریه در فارسی مونث نثری اسرواد دیپ ناسرود مونث نثری، جمع نثریات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اثر
تصویر اثر
نشان، آنچه که از کسی باقی بماند، علامت
فرهنگ لغت هوشیار
پروش جوشی که از اندام برآید، آبخیز جوش و دانه ریز که روی پوست پیدا شود. واحد آن بثره، جمع بثور
فرهنگ لغت هوشیار
جمع نثریه، اسرودان نوشته های دیپانه ناسرودگان جمع نثریه نوشته های منثور: ویکی ازمعاصرین متلبس بلباس ارباب یقین در نثریات خودبرای یقین مرتبه چهارمی اختراع نموده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حثر
تصویر حثر
درشت و سطبر گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غنثر
تصویر غنثر
نادان، گول، فرومایه ناکس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حنثر
تصویر حنثر
کانا کودن
فرهنگ لغت هوشیار
دیپانه اسروادی ناسروده به نثرمقابل نظما: فصلی مشبع بگویم نظماو نثرا
فرهنگ لغت هوشیار
بن بینی، درون دماغ، جویک لب، زره فراخ، ماهخان خرچنگ (سرطان) بینی شیر از چهره های سپهری بن بینی، اندرون بینی، چاهک میان دوسبیل درلب بالایین جویک لب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نثری
تصویر نثری
نثری در فارسی دیپک دیپانه اسروادی ناسرودی منسوب به نثرمنثور
فرهنگ لغت هوشیار
((نَ رِ))
نام دو ستاره آلفا و اتا از صورت فلکی خرچنگ و منزل هشتم از منازل ماه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اثر
تصویر اثر
یادمان، یادواره، هنایش، نوزند، نوشته، نشانه، کارآیی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نفر
تصویر نفر
تن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نظر
تصویر نظر
دیدگاه، نگر، نگرش
فرهنگ واژه فارسی سره