خبر دادن از غیب یا آینده به الهام خدائی. (از المنجد) ، خبر دادن از خدا و آنچه بدو تعلق دارد. (از المنجد). پیغامبری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبوءه. نبوت. رجوع به نبوّت شود
خبر دادن از غیب یا آینده به الهام خدائی. (از المنجد) ، خبر دادن از خدا و آنچه بدو تعلق دارد. (از المنجد). پیغامبری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبوءه. نبوت. رجوع به نبوّت شود
نبوت در فارسی بیزاری رویگردانی دوری نبوت در فارسی آگاهاندن، پیامبری واژه نبوه از ریشه سریانی است بنگرید به نبی نفرت کردن دوری کردن، نفرت اعراض: وتفاوت نظم باعدم تناسب اجزاسبب گرانی شعروموجب ذوق است
نبوت در فارسی بیزاری رویگردانی دوری نبوت در فارسی آگاهاندن، پیامبری واژه نبوه از ریشه سریانی است بنگرید به نبی نفرت کردن دوری کردن، نفرت اعراض: وتفاوت نظم باعدم تناسب اجزاسبب گرانی شعروموجب ذوق است
پوششی که بر تن می پیچند، از قبیل لنگ، پارچه یا عمامه اشیای شخصی پدر مانند سلاح، لباس، انگشتر و قرآن که پس از مرگ او خارج از حدود ارث به پسر ارشد می رسد
پوششی که بر تن می پیچند، از قبیل لُنگ، پارچه یا عمامه اشیای شخصی پدر مانند سلاح، لباس، انگشتر و قرآن که پس از مرگ او خارج از حدود ارث به پسر ارشد می رسد
بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. (از برهان قاطع). بسیار و متعدد. (ناظم الاطباء). بسیار. (انجمن آرا). بسیار. متعدد. کثیر. (فرهنگ فارسی معین) : بر مقدمۀ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. (تاریخ سیستان). احمد بن سمن را با لشکر انبوه کاری آنجا فرستاد. (تاریخ سیستان). این روز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته. (تاریخ بیهقی) .جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است. (تاریخ بیهقی). دانشمند نبیه و حاکم لشکر نصر بن خلف را گفت (مسعود) مردم انبوه بر کار باید کرد تا... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه لشکری انبوه بیند در رهی پر جوی و جر. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق 173). زین الدین علی با لشکری آراسته و انبوه برسید و بدر بغداد آمد. (راحهالصدور راوندی). ارکان دولت و انیاب مملکت و اعوان و انصار خویش را جمع کرد و با لشکری انبوه روی بدیار اسلام آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون بدر که سر برآرد از کوه صف بسته ستاره گردش انبوه. نظامی. موسی علیه السلام درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده... دعا کرد... پس از چند روزی... مرو را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. (گلستان). گهرهای مبیّن دید انبوه نه در دریا شود حاصل نه در کوه. امیرخسرو (از آنندراج). خضم، جماعت انبوه. (منتهی الارب). جمّه، جماعتی انبوه از مردمان که دیت خواند. (منتهی الارب)، {{اسم}} سرما. (ناظم الاطباء)
بسیار، خواه بسیاری مردم و خواه چیزی دیگر. (از برهان قاطع). بسیار و متعدد. (ناظم الاطباء). بسیار. (انجمن آرا). بسیار. متعدد. کثیر. (فرهنگ فارسی معین) : بر مقدمۀ او احنف قیس بود و سپاهی انبوه با او بودند. (تاریخ سیستان). احمد بن سمن را با لشکر انبوه کاری آنجا فرستاد. (تاریخ سیستان). این روز بوالحسن دررسید با لشکری انبوه و آراسته. (تاریخ بیهقی) .جاسوسان رسیدند که علی تگین لشکری انبوه آورده است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). باید که بدیوان ننشینی که آنجا قوم انبوه است. (تاریخ بیهقی). دانشمند نبیه و حاکم لشکر نصر بن خلف را گفت (مسعود) مردم انبوه بر کار باید کرد تا... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 257). ای برادر چشم من زینها و زین عالم همه لشکری انبوه بیند در رهی پر جوی و جر. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق 173). زین الدین علی با لشکری آراسته و انبوه برسید و بدر بغداد آمد. (راحهالصدور راوندی). ارکان دولت و انیاب مملکت و اعوان و انصار خویش را جمع کرد و با لشکری انبوه روی بدیار اسلام آورد. (ترجمه تاریخ یمینی). چون بدر که سر برآرد از کوه صف بسته ستاره گردش انبوه. نظامی. موسی علیه السلام درویش را دید از برهنگی بریگ اندر شده... دعا کرد... پس از چند روزی... مرو را دید گرفتار و خلقی انبوه برو گرد آمده. (گلستان). گهرهای مبیّن دید انبوه نه در دریا شود حاصل نه در کوه. امیرخسرو (از آنندراج). خضم، جماعت انبوه. (منتهی الارب). جمّه، جماعتی انبوه از مردمان که دیت خواند. (منتهی الارب)، {{اِسم}} سرما. (ناظم الاطباء)
ناوخرد، نوعی تیر، ناوی که ازآن گندم وجوازدول بگلوی آسیا ریزند، شیاری که درپشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی، چوب کوتاه ومجوفی که گلکاران بوسیله آن گل کشند، طبقی چوبین که درآن خمیرکنند، ظرف چوبین: من فراموش نکردستم وهرگزنکنم آن تبوک جووآن ناوه اشنان ترا. (منجیک لغ)
ناوخرد، نوعی تیر، ناوی که ازآن گندم وجوازدول بگلوی آسیا ریزند، شیاری که درپشت آدمی است، شیاری که دردانه گندم و هسته خرماست، هرچیزمیان خالی، چوب کوتاه ومجوفی که گلکاران بوسیله آن گل کشند، طبقی چوبین که درآن خمیرکنند، ظرف چوبین: من فراموش نکردستم وهرگزنکنم آن تبوک جووآن ناوه اشنان ترا. (منجیک لغ)
نخوت در فارسی ترمانی ترمنشی منی منی کرد آن شاه یزدانشناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس (فردوسی شاهنامه) باد سایی باد ساری دیمیاد خود بینی خود پرستی گراز چو از پیش تختش گرازید سام (فردوسی)
نخوت در فارسی ترمانی ترمنشی منی منی کرد آن شاه یزدانشناس ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس (فردوسی شاهنامه) باد سایی باد ساری دیمیاد خود بینی خود پرستی گراز چو از پیش تختش گرازید سام (فردوسی)