جدول جو
جدول جو

معنی نبذه - جستجوی لغت در جدول جو

نبذه
(نُ ذَ)
نبذه. رجوع به نبذه شود
لغت نامه دهخدا
نبذه
(نَ ذَ)
ناحیه. (اقرب الموارد) (از مهذب الاسماء) (معجم متن اللغه). نبذه. گوشه و کرانه. یقال: جلس نبذه. (از منتهی الارب) (از معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، چیز کم و آسان از هر چیزی. (ناظم الاطباء). کمی. قلیلی. (یادداشت مؤلف) ، پاره ای ازهر چیزی. (ناظم الاطباء). قطعه ای از چیزی علی حده. (از اقرب الموارد). پاره ای. (دستوراللغه). ج، نبذ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نبیه
تصویر نبیه
شریف، زیرک، دانا، آگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نبسه
تصویر نبسه
فرزند فرزند، نوه، فرزندزاده
فرهنگ فارسی عمید
(رَ بَ ذَ)
پشم پاره ای که قطران به وی مالند بر شتر. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رکوی که زرگران پیرایه را به وی مالند تا روشن شود، چابق تازیانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، شدت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ ذَ)
نام جایی بر چهار منزل از مدینه که خاک ابوذر غفاری آنجاست، و از آن موضع است موسی ربذی ابن عبیده و هر دو برادرش عبداﷲ ربذی و محمد ربذی. (منتهی الارب). در معجم البلدان آمده: در اوایل قرن چهارم هجری در جنگهای قرمطیان ویران شد. این قریه در سه میلی مدینه در راه حجاز وقتی که از فید بسوی مکه میروی قرار دارد. (از معجم البلدان ج 4). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی و عقدالفرید ج 1 ص 284 و ج 5 ص 40 و 63 و 166 و 167 و نزهه القلوب ج 3 ص 168 و مجمل التواریخ و القصص ص 283 و 444 و 460 شود
لغت نامه دهخدا
(عَ دَ قَ)
بازماندن شمشیر از کار. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به نبوت شود: سنان لسان و تیغ بیان و الشعراء یتبعهم الغاوون از هیبت جلال نبوّت در غمد کلال و نبوت بماند. (مقدمۀ حافظ) ، جفوه. (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد). ج، نبوات، اقامت. (معجم متن اللغه) ، برآمدن. بلندشدن. نباوت. (از منتهی الارب). رجوع به نباوت شود
لغت نامه دهخدا
(عَ)
خبر دادن از غیب یا آینده به الهام خدائی. (از المنجد) ، خبر دادن از خدا و آنچه بدو تعلق دارد. (از المنجد). پیغامبری. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نبوءه. نبوت. رجوع به نبوّت شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ لَ)
زن تیزخاطر و گرامی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). تأنیث نبل است. رجوع به نبل شود، ذوالنبل. اسم جمع است. (المنجد). رجوع به نبل شود
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ کَ / نَ کَ)
زمین که در آن نشیب و فراز باشد، پشته. ریگ تودۀ خرد، پشتۀ تیزسر، و گاهی سرخ هم باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، نبک، نبوک، نباک
لغت نامه دهخدا
(رِ ذَ)
مرد بی خیر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سربند شیشه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، پشم پارۀ رنگین که بگوش و گردن شترو غیر آن آویزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، پارچۀ زن حائض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، هر پلیدی. ج، ربذ، رباذ. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، رکوی که زرگران پیرایه را به وی مالند تا روشن شود. ج، ربذ، رباذ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ قَ)
واحد نبق است. (از اقرب الموارد). یک عدد کنار. (ناظم الاطباء) ، میوۀ کنار. میوۀ سدر. لوکچه. (یادداشت مؤلف). رجوع به نبق شود. عناب بری. عناب وحشی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نَ بَ غَ)
آرد. (ناظم الاطباء) ، نبغه القوم، میانۀ گروه (منتهی الارب) (آنندراج) ، وسط ایشان (از معجم متن اللغه) ، وسط ایشان، یعنی برگزیدۀ ایشان. (از اقرب الموارد). وسط قوم و برگزیده قوم. (ناظم الاطباء). خیارهم. (المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
چوبی و پاره ای از نبع. (از منتهی الارب). واحد نبع. یک درخت نبع. (ناظم الاطباء). واحد نبع است، درختی که از آن کمان سازند. (از معجم البلدان) ، چوب کمان. چوب خدنگ. (فرهنگ خطی) ، در مورد کمان نیز استعمال شود. (از المنجد). کمان، هو من نبعه کریمه، ازخاندان کریم است. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نَ عَ)
بلدی است در عمان. (معجم متن اللغه) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
جائی است در عرفات. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). نبعه و نبیعه، دو موضع یا دو کوه است در عرفات. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(نُ طَ)
آب که نخستین از قعر چاه برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اولین آبی که از چاه برآید. (از اقرب الموارد) (از المنجد). نبط. رجوع به نبط شود، سپیدی بغل و شکم اسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سپیدی در شکم اسب و هر جنبنده ای. (از معجم متن اللغه). نبط. رجوع به نبط شود
لغت نامه دهخدا
(نَ ضَ)
یک جنبش رگ. (ناظم الاطباء). یقال: ’رأیت ومضه برق کنبضه عرق’. رجوع به نبض شود
لغت نامه دهخدا
(رَ بِ ذَ)
لثه ربذه، بن دندان کم گوشت. ج، ربذات. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(نَ صَ)
یک کلمه. (ناظم الاطباء). یک سخن. (آنندراج) : ماسمعت منه نبصه، سخنی از وی نشنیدم. (منتهی الارب). نبسه. رجوع به نبسه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ بَ ذَ)
آوندی است مانند زنبیل. معرب سبد. (منتهی الارب). سبدنان. (دهار)
لغت نامه دهخدا
(هَمْ بَ ذَ)
کار سخت و دشوار. ج، هنابذ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِمْ بَ ذَ)
بالش سر. (مهذب الاسماء). بالین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وساده. ج، منابذ. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(قُمْ بُ ذَ)
زن کوتاه. (مهذب الاسماء). رجوع به قنبضه شود
لغت نامه دهخدا
(اَمْ بِذَ)
جمع واژۀ نبیذ. (ناظم الاطباء) (دهار) (آنندراج). شرابهای خرما. (آنندراج). و رجوع به نبیذ شود، رفتن آب بزمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نبس: ووهبناله اسحق ویعقوب نافله وبخشیدیم مرورافرزندی ازپشت او نام او اسحق ونبسه ای نام اویعقوب، جمع نبسگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبصه
تصویر نبصه
واژه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبعه
تصویر نبعه
واحدنبع چوب کمان چوب خدنگ
فرهنگ لغت هوشیار
نبوت در فارسی بیزاری رویگردانی دوری نبوت در فارسی آگاهاندن، پیامبری واژه نبوه از ریشه سریانی است بنگرید به نبی نفرت کردن دوری کردن، نفرت اعراض: وتفاوت نظم باعدم تناسب اجزاسبب گرانی شعروموجب ذوق است
فرهنگ لغت هوشیار
نامور نامی، آگاه دانا فرخاد، بزرگزاد نژاده آگاه هوشیار: تااین سفیه نبیه شودواین بیمایه بپایه ای رسد، شریف بزرگوار، نام آورمشهورمقابل خامل: وصغیروکبیر ومجهول ووجیه وخامل ونبیه همه رابوقت استغاثت دریک نظم وسلک منخرط دارد، جمع نبها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربذه
تصویر ربذه
مرد بی خبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انبذه
تصویر انبذه
شرابهای خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جنبذه
تصویر جنبذه
تازی گشته گنبذ گنبد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبیه
تصویر نبیه
((نَ))
دانا و آگاه، جمع نبهاء
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبسه
تصویر نبسه
((نَ بَ س))
نبتسه، نوه، فرزندزاده، نبس
فرهنگ فارسی معین