فراهم ناآینده. ناسازگار: و این چهار مایه (آب و آتش و باد و خاک) ضد یکدیگرند، یعنی دشمن یکدیگرند و با یکدیگر ناگنجنده و ناسازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، که در جایی یا چیزی نگنجد. رجوع به گنجیدن شود
فراهم ناآینده. ناسازگار: و این چهار مایه (آب و آتش و باد و خاک) ضد یکدیگرند، یعنی دشمن یکدیگرند و با یکدیگر ناگنجنده و ناسازند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، که در جایی یا چیزی نگنجد. رجوع به گنجیدن شود
گنجیدن: درنگنجد مگر به دل که دلست کیسۀ دانش و خزینۀ راز. ناصرخسرو. برو کز هیچ روئی درنگنجی اگر موئی که موئی درنگنجی. نظامی. وگر بصورت هیچ آفریده دل ننهم که با تو صورت دیوار درنمی گنجد چو گل ببار بود هم نشین خار بود چو در کنار بود خار درنمی گنجد. سعدی
گنجیدن: درنگنجد مگر به دل که دلست کیسۀ دانش و خزینۀ راز. ناصرخسرو. برو کز هیچ روئی درنگنجی اگر موئی که موئی درنگنجی. نظامی. وگر بصورت هیچ آفریده دل ننهم که با تو صورت دیوار درنمی گنجد چو گل ببار بود هم نشین خار بود چو در کنار بود خار درنمی گنجد. سعدی
جا گرفتن مظروفی در ظرفی. درآمدن چیزی در چیزی. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). راست آمدن چیزی در چیزی. محاط شدن. (ناظم الاطباء) : هیچ چیز اندر سر او نگنجد از بزرگی سرش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). نگنجد جهان آفرین در مکان که او برتر است از مکان و زمان. فردوسی. چنین گفت کین مرد صورت پرست نگنجد همی در سرای نشست. فردوسی. چو سازد به دشت اندرون بارگاه نگنجد همی در جهان آن سپاه. فردوسی. وآنگه به تبنگویکش اندر سپردشان ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان. منوچهری. دو تیغ به هم در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد که نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). به باغ شادیاخ فرودآمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرودآمدند و دیگران گردگرد باغ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565). قصه طویل است در این کتاب نگنجد، ام الخبائث خمر است. (قصص الانبیاء ص 228). و رغبت مردمان به هر روز به اسلام بیشتر می شد، پس بدان مسجد نگنجیدند تا به روزگار فضل بن یحیی... (تاریخ بخارای نرشخی ص 58). و بدین نمازگاه سالهای بسیار نماز عید گذارده اند نمی گنجد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 62). دل جای تو شد حسب ببر زآنکه درین دل یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت. سنائی. مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی گنجد مرا یک رخش در میدان دو رستم برنمی تابد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 592). موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم لیک نگنجم همی در حرم مقتدا. خاقانی. چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی که در درزش نمی گنجید موئی. نظامی. صد خورنده گنجد اندر گرد خوان دو ریاست جو نگنجد درجهان. مولوی. جام می هستی شیخ است ای فلیو کاندرو اندرنگنجد بول دیو. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر دوم ص 438). دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد که جواب تلخ گوئی تو بدین شکرفشانی. سعدی (طیبات). خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری. سعدی (طیبات). در اوراق سعدی نگنجد ملال که دارد پس پرده چندین جمال. سعدی (بوستان). ده درویش در گلیمی بخسبندو پادشاهی در اقلیمی نگنجد. (گلستان) ، مجازاً سزاواری و لیاقت. (چراغ هدایت) (آنندراج) ، فراهم آورده شدن. (ناظم الاطباء). جمع شدن. فراهم آمدن: چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب. مسعودسعد. ، تصرف کردن و ضبط نمودن جای و محل، آکنده شدن و پر گشتن. (ناظم الاطباء) ، راست آمدن. صدق کردن. درست بودن: نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوئی. منوچهری. هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلّقه است به سه طلاق به این که رجعت در او نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). وگرنه نگنجد که در کارزار گریزد یکی لشکر از یک سوار. نظامی. - در پوست خود نگنجیدن،کنایه از بسیار شاد بودن: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجید کس چون غنچه در پوست. نظامی. - درگنجیدن، گنجیدن: چو رشته درکشم از هجو یک جهان شاعر به یکدگر بردوزم که درنگنجد باد. سوزنی. نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان که اینجا کفر و ایمان درنگنجد. عطار. - امثال: به گنجشک گفتند منار به شکمت، گفت چیزی بگو که بگنجد. مقراض که آلت جدایی است در نامۀ دوستان نگنجد. ؟ یک خانه دو میهمان نگنجد. کمال خجندی
جا گرفتن مظروفی در ظرفی. درآمدن چیزی در چیزی. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). راست آمدن چیزی در چیزی. محاط شدن. (ناظم الاطباء) : هیچ چیز اندر سر او نگنجد از بزرگی سرش. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). نگنجد جهان آفرین در مکان که او برتر است از مکان و زمان. فردوسی. چنین گفت کین مرد صورت پرست نگنجد همی در سرای نشست. فردوسی. چو سازد به دشت اندرون بارگاه نگنجد همی در جهان آن سپاه. فردوسی. وآنگه به تبنگویکش اندر سپردشان ور زآنکه نگنجند بدو در فشردشان. منوچهری. دو تیغ به هم در یک نیام نتواند بود و نتوان نهاد که نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 216). به باغ شادیاخ فرودآمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرودآمدند و دیگران گردگرد باغ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 565). قصه طویل است در این کتاب نگنجد، ام الخبائث خمر است. (قصص الانبیاء ص 228). و رغبت مردمان به هر روز به اسلام بیشتر می شد، پس بدان مسجد نگنجیدند تا به روزگار فضل بن یحیی... (تاریخ بخارای نرشخی ص 58). و بدین نمازگاه سالهای بسیار نماز عید گذارده اند نمی گنجد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 62). دل جای تو شد حسب ببر زآنکه درین دل یا زحمت ما گنجد یا نقش خیالت. سنائی. مرا با عشق تو در دل هوای جان نمی گنجد مرا یک رخش در میدان دو رستم برنمی تابد. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 592). موی شکافم به شعر موی شدستم ز غم لیک نگنجم همی در حرم مقتدا. خاقانی. چنان ترتیب کرد از سنگ جوئی که در درزش نمی گنجید موئی. نظامی. صد خورنده گنجد اندر گرد خوان دو ریاست جو نگنجد درجهان. مولوی. جام می هستی شیخ است ای فلیو کاندرو اندرنگنجد بول دیو. مولوی (مثنوی چ نیکلسون دفتر دوم ص 438). دلم از تو چون نرنجد که به وهم در نگنجد که جواب تلخ گوئی تو بدین شکرفشانی. سعدی (طیبات). خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود گوید دو آفتاب نگنجد به کشوری. سعدی (طیبات). در اوراق سعدی نگنجد ملال که دارد پس پرده چندین جمال. سعدی (بوستان). ده درویش در گلیمی بخسبندو پادشاهی در اقلیمی نگنجد. (گلستان) ، مجازاً سزاواری و لیاقت. (چراغ هدایت) (آنندراج) ، فراهم آورده شدن. (ناظم الاطباء). جمع شدن. فراهم آمدن: چو آب و آتش راند سخن به صلح و به جنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب. مسعودسعد. ، تصرف کردن و ضبط نمودن جای و محل، آکنده شدن و پر گشتن. (ناظم الاطباء) ، راست آمدن. صدق کردن. درست بودن: نیاید از تو بخیلی چو از رسول دروغ دروغ بر تو نگنجد چو بر خدای دوئی. منوچهری. هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلّقه است به سه طلاق به این که رجعت در او نگنجد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 318). وگرنه نگنجد که در کارزار گریزد یکی لشکر از یک سوار. نظامی. - در پوست خود نگنجیدن،کنایه از بسیار شاد بودن: نشسته هر یکی چون دوست با دوست نمی گنجید کس چون غنچه در پوست. نظامی. - درگنجیدن، گنجیدن: چو رشته درکشم از هجو یک جهان شاعر به یکدگر بردوزم که درنگنجد باد. سوزنی. نه کفرم ماند در عشقت نه ایمان که اینجا کفر و ایمان درنگنجد. عطار. - امثال: به گنجشک گفتند منار به شکمت، گفت چیزی بگو که بگنجد. مقراض که آلت جدایی است در نامۀ دوستان نگنجد. ؟ یک خانه دو میهمان نگنجد. کمال خجندی
جا گرفتن چیزی در چیزی یا محلی: بباغ شادیاخ فرود آمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد گرد باغ، جمع شدن گرد آمدن: چو آب و آتش راند سخن بصلح و بجنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب. (مسعود سعد)، راست آمدن صدق کردن: هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است بسه طلاق باین که رجعت در او نگنجد. یا در پوست نگنجیدن، بسیار شاد بودن
جا گرفتن چیزی در چیزی یا محلی: بباغ شادیاخ فرود آمد و لشکر چندان که آنجا گنجیدند فرود آمدند و دیگران گرد گرد باغ، جمع شدن گرد آمدن: چو آب و آتش راند سخن بصلح و بجنگ چگونه گنجدش اندر دو شکر آتش و آب. (مسعود سعد)، راست آمدن صدق کردن: هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد مطلقه است بسه طلاق باین که رجعت در او نگنجد. یا در پوست نگنجیدن، بسیار شاد بودن
آنچه که درجایی نگنجد، فراهم ناآینده ناسازگار: (واین چهار مایه (آب وآتش و باد وخاک) ضد یکدیگرند یعنی دشمن یکدیگرند و بایکدیگر ناگنجنده و نا سازند {مقابل گنجنده
آنچه که درجایی نگنجد، فراهم ناآینده ناسازگار: (واین چهار مایه (آب وآتش و باد وخاک) ضد یکدیگرند یعنی دشمن یکدیگرند و بایکدیگر ناگنجنده و نا سازند {مقابل گنجنده