جدول جو
جدول جو

معنی ناکث - جستجوی لغت در جدول جو

ناکث
شکنندۀ عهد و پیمان، پیمان شکن
تصویری از ناکث
تصویر ناکث
فرهنگ فارسی عمید
ناکث
(کِ)
شکننده عهد و پیمان. (ناظم الاطباء). شکننده عهد. (از اقرب الموارد). نکاث. (معجم متن اللغه). پیمان شکن. عهدشکن، برهم زننده. گسلنده. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه).
لغت نامه دهخدا
ناکث
شکننده عهد و پیمان، بر هم زننده
تصویری از ناکث
تصویر ناکث
فرهنگ لغت هوشیار
ناکث
((کِ))
عهدشکن، پیمان شکن
تصویری از ناکث
تصویر ناکث
فرهنگ فارسی معین
ناکث
پیمان شکن، عهدشکن، عهدگسل، ناقض عهد
متضاد: وفادار
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناکس
تصویر ناکس
سرافکنده، نگونسار، سرنگون، خمیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناکح
تصویر ناکح
آنکه خطبۀ عقد ازدواج را می خواند، عاقد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناکس
تصویر ناکس
نااهل، نالایق، پست و فرومایه، بی سر و پا، بدسرشت
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
درنگ و انتظارکننده. (آنندراج). مکث نماینده و درنگ کننده و انتظارکشنده. ج، ماکثون. (ناظم الاطباء). درنگ و اقامت کننده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
سر فروفکنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه سر از خواری فروافکند. (از معجم متن اللغه). الرجل المطاطی ٔ رأسه. (اقرب الموارد) (المنجد). نگونسار. (غیاث اللغات). ج، نواکس
لغت نامه دهخدا
جان، کشیش و مصلح دینی و مورخ بزرگ اسکاتلندی است، وی طرفدار تجدد مذهبی بود و او را با کالون مباحثاتی بوده است، تولد وی در حدود 1505 میلادی و وفاتش به سال 1572 بوده است
لغت نامه دهخدا
(کِ)
سوراخی از دیوار که از آن رطوبت هوا شده بیرون رود. (فرهنگ نظام). مجرائی و روزنی در دیوار بنا که هوا در آن جاری باشد و رفع رطوبت هوا کند. سوراخی برای بیرون شدن عفونت چاه مبرز و جز آن. راهی و منفذی که برای رفع و بیرون شدن بوی بد کنند مستراح را
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ دی دَ / دِ)
ناکشیده. نکشیده. وزن ناکرده. وزن ناشده. متاعی وجنسی که آن را توزین نکرده باشند و نکشیده باشند
لغت نامه دهخدا
(کِ)
اسم فاعل از نکص است، ناکص الجد، ناقص الحظ. (معجم متن اللغه). یقال: فلان حظه ناقص و جده ناکص. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
رنگ سرخ از هر چیزی. الاحمر من کل شی ٔ. (معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ننگ دارندۀ از کاری. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه سرپیچی و امتناع میکند از کاری. (از المنجد). آنکه بواسطۀ شرم و حیا از کاری ابا می کند و امتناع می نماید. (ناظم الاطباء). مستنکف. آبی. ممتنع. نه گوینده. سرباززننده. (یادداشت مؤلف) ، آنکه ترس از کاری دارد، آنکه اهانت میکند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ترسندۀ سست و ضعیف دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الضعیف الجبان. (معجم متن اللغه) (از المنجد) (اقرب الموارد). ترسنده، قاصر در امور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ضعیف در کارها، بازایستادۀ از سوگند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). (آنندراج). بازایستنده از سوگند و قول و عهد
لغت نامه دهخدا
(نُ)
آبله ریزه که در دهان شتر برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). لغتی است در لکاث. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(نَ کَ)
بلدی است به ماوراءالنهر، از آنجا تا بناکث دو فرسخ است و این هر دو از قرای شاش (= چاچ) اند. (از معجم البلدان). رجوع به نجانیکث شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بدسرشت. فرومایه. کمینه. دون. پست. خوار. ذلیل. (از ناظم الاطباء). دنی. (دهار) (منتهی الارب). خسیس. (زمخشری) (دهار). مردم فرومایه و بدجوهر. (آنندراج). رذل. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). نالایق. نااهل. (غیاث). جلف. (زمخشری). زفت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). لئیم. (مجمل اللغه) (دهار) (تاج العروس) (منتهی الارب) : ناکسان، اوباش. (مهذب الاسماء). دنیع. دنع. دانی. مدخل. سقیط. دعرور. خوثع. صمصم. صنبور. قهمد. کرّز. کتیع. مکرّز. اسلغ. خنسر. قهطم. ملطّم. الکد. حمنشر. لکیع. لقیطه. قابیاء. زمّح. زنیم. قصعل. ازیب. قرثع. صعفوق. عوذ. عواذ. غس ّ. غنثر یا غنثریا غنثر. مغربل. عکل یا عکل. عنقاش. اعقد. عزه. عزهاه. عزهاء. عنزهو. عنزهوه. عنزهانی ّ. جفیس. جفیس. ذم. رثع. نبر. نذل. نذیل. بشع. طغام. طمرس. طمل. جبس. جبوس. جبیس. شرط. جلنفع. وقب. لکوع. سفلهالناس. (از منتهی الارب). رذل. بلایه. فرومایه. سفله. وضیع. رذیل. ارذل. نانجیب:
گرچه نامردم است آن ناکس
بشود سیر از او دلم ؟ برگس !
رودکی (؟)
اگر این می به ابر اندر به چنگال عقابستی
از او تا ناکسان هرگز نخوردندی صوابستی.
رودکی.
اگر نه همه کار تو باژگونه
چرا آنکه ناکس تر او را نوازی.
مصعبی.
که رستم کک دزد ناکس گرفت
شد آن پهلوان زآن دلیری شگفت.
فردوسی.
اندر این شهر بسی ناکس برخاسته اند
همه خرطبع و همه احمق و بی دانش و دند.
لبیبی.
به دست خود گلوی خود بریدن
به از بیغارۀ ناکس شنیدن.
فخرالدین اسعد.
در او رنج باید کشیدن بسی
جفا بردن از دست هر ناکسی.
اسدی.
ناکس به تو جز محنت و خواری نرساند
گر تو به مثل بر فلک ماه رسانیش.
ناصرخسرو.
گر شرمت است از آنکه پی ناکسی روی
پرهیز کن ز ناکس و با او مکش زمام.
ناصرخسرو.
نگوید کس که ناکس جز به چاه است
اگرچه برشود ناکس به کیوان.
ناصرخسرو.
راز از همه ناکسان نهان بایدداشت
و اسرار، نهان ز ابلهان باید داشت.
خیام.
ما را چه از آنکه ناکسی بد گوید
وآن عیب که در ماست یکی صد گوید.
خیام.
که نکرده ست خس وفا با کس
سگ به گاه وفا به از ناکس.
سنائی.
زآنکه ناکس ز دد بتر باشد
راست خواهی ز بد بتر باشد.
سنائی.
در پای سفلگان نپراکنده ام گهر
وز دست ناکسان نپذیرفته ام عطا.
عبدالواسع جبلی.
شه را غلطی سخت عظیم افتاده ست
در حق کسی که او ز ناکس زاده ست.
سوزنی.
مرا از شکستن چنان عار ناید
که از ناکسان خواستن مومیائی.
عمادی غزنوی.
مشکن از طعن ناکسان که سگان
جز شناعت به روی کس نکنند.
خاقانی.
همت من عیار ناکس و کس
دید چون بر محک ّ معنی زد.
خاقانی.
نکرد با من از این ناکسان کس احسانی
کز آن سپس نه به چشم هوان به من نگریست.
خاقانی.
دوست بود مرهم راحت رسان
گرنه، رها کن سخن ناکسان.
نظامی.
پائین طلب خسان چه باشی
دست خوش ناکسان چه باشی.
نظامی.
سگ صلح کند به استخوانی
ناکس نکند وفا به جانی.
نظامی.
شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس.
سعدی.
توان کرد با ناکسان بدرگی
ولیکن نیاید ز مردم سگی.
سعدی.
کسی کو تکبر کند با کسان
به خواری شود کمتر از ناکسان.
سعدی.
هر زر که دشمنی دهد و گل که ناکسی
آن زر چو خاک بفکن و آن گل چو خار دار.
اوحدی.
جهد کن تا چو ناکس اوباش
نکنی سرّ مملکت را فاش.
اوحدی.
ناکس تر از او کس نبود در عالم
کز دوست بجز دوست مرادی خواهد.
جامی.
این ناکسان که فخر به اجداد میکنند
چون سگ به استخوان دل خود شاد میکنند.
صائب.
، مرد سبک مایه. مردی که شخصیت نداشته باشد و کسی نباشد. بی قدر. حقیر. بی لیاقت. (ناظم الاطباء). که کسی نیست. که شخص مهم باارزشی نیست. که مهم و معتبر و داخل آدم نیست:
عشق تو مست جاودانم کرد
ناکس جملۀ جهانم کرد.
عطار.
رسد اگر ز تو بر ناکسی چو من ستمی
بر این شکسته ستم نیست بر ستم ستم است.
طالب.
- ناکس شمردن کسی را، استفسال. (از زوزنی). به کس نداشتن او را. کسی نشمردن او را. اعتنا بدو نکردن.
، آنکه مردی ندارد و خصی و بی خایه است، مکار. حقه باز. گربز. محتال. ناقلا. حقه. رند، ترسو. جبان. ترسان. هراسان، طمعکار. حریص. آزمند. بخیل، ناخلف، بی غیرت. بی آبرو. (از ناظم الاطباء). نامردم. دشنام گونه ای است:
سیاوش چو بشنید گفتار اوی
بدو گفت کای ناکس زشتخوی.
فردوسی.
بدو گفت کای ناکس بی خرد
ترا مردم از مردمان نشمرد.
فردوسی.
بدو گفت کای ناکس بی هنر
چرا کردی این بوم زیر و زبر.
فردوسی.
ای ناکس و نفایه تن من در این جهان
همسایه ای نبود کس از تو بترمرا.
ناصرخسرو.
منه دل بر جهان کاین سرد ناکس
وفاداری نخواهد کرد با کس.
نظامی.
آشنایان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکایت بر بیگانه روم.
حافظ.
کار عالم گر همه آزار من باشد کلیم
ناکسم ناکس اگر کاری به کس باشد مرا.
کلیم
لغت نامه دهخدا
(تَخْ)
همدیگر عهد و پیمان شکستن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تناقض عهدها. (از اقرب الموارد). رجوع به تناقض شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
شهری است به فرغانه که مشهور به بناکت است. (یادداشت مؤلف). از ماوراءالنهر است. (از نزهه القلوب چ لیدن ص 217)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نافث
تصویر نافث
ساحر، جادو کننده، افسون دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تناکث
تصویر تناکث
با همدیگر عهد پیمان شکستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکی
تصویر ناکی
ناک بودن بی پولی مفرط، سرحال نبودن ظشفته حال بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکس
تصویر ناکس
فرومایه، خسیس، پست، خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکح
تصویر ناکح
کابین کننده زناشویی کننده نکاح کننده ازدواج کننده، جمع ناکحین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکب
تصویر ناکب
عدول کننده، اعراض کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نافث
تصویر نافث
((فِ))
آن که به جادویی ورد می خواند و می دمد، ساحر، جادوگر، شعبده باز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناکب
تصویر ناکب
((کِ))
کناره گیرنده، معرض، میل کننده، مایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناکح
تصویر ناکح
((کِ))
مرد زن دار، زن شوهردار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناکس
تصویر ناکس
((کِ یا کَ))
فرومایه، پست، ناجوانمرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناکش
تصویر ناکش
((کَ یا کِ))
مجرایی در دیوار بنا که هوا در آن جاری باشد و رفع رطوبت کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناکس
تصویر ناکس
اوباش
فرهنگ واژه فارسی سره
بینی، معدود، بینی بودن، معذور
دیکشنری اردو به فارسی