روا نبودن. جایز نبودن. حرمت. عدم جواز. غیرمجاز بودن، ظلم. ستم. بیداد، کساد. (محمود بن عمر) (تاج المصادر بیهقی). بی رونقی. نارواجی. زیف. تزیف. کاسد شدن. مقابل رائج بودن: و طاهر دبیر چون مترددی بود از ناروائی کار و خجلت سوی او راه یافته و چنان شد که بدیوان کم آمدی. (تاریخ بیهقی ص 141). همیشه بازار علم و ادب و فضل و هنر در ساحت دولت او رونق پذیر و روا گرداناد و از کساد و ناروائی محفوظ و مصون داراد. (تاریخ قم ص 10) ، روا نشدن. برآورده نشدن
روا نبودن. جایز نبودن. حرمت. عدم جواز. غیرمجاز بودن، ظلم. ستم. بیداد، کساد. (محمود بن عمر) (تاج المصادر بیهقی). بی رونقی. نارواجی. زیف. تزیف. کاسد شدن. مقابل رائج بودن: و طاهر دبیر چون مترددی بود از ناروائی کار و خجلت سوی او راه یافته و چنان شد که بدیوان کم آمدی. (تاریخ بیهقی ص 141). همیشه بازار علم و ادب و فضل و هنر در ساحت دولت او رونق پذیر و روا گرداناد و از کساد و ناروائی محفوظ و مصون داراد. (تاریخ قم ص 10) ، روا نشدن. برآورده نشدن
کسادی داد و ستد. کسادی بازار. (ناظم الاطباء). کاسدی. بی رواجی. بی رونقی. - ناروانی بازار، کساد، مقابل روانی و روائی و رواج و گرمی بازار. ، عدم آراستگی و انتظام ملک. (ناظم الاطباء) ، یبوست. - ناروانی شکم، یبوست مزاج. یبس بودن شکم. (یادداشت مؤلف). ، حرمت. عدم مشروعیت. (ناظم الاطباء). ناروائی. جایز نبودن، ناروان بودن. روان نبودن. جریان نداشتن: آب نیکو روان بود در ده لیک در ریگ ناروانی به. سنائی
کسادی داد و ستد. کسادی بازار. (ناظم الاطباء). کاسدی. بی رواجی. بی رونقی. - ناروانی بازار، کساد، مقابل روانی و روائی و رواج و گرمی بازار. ، عدم آراستگی و انتظام ملک. (ناظم الاطباء) ، یبوست. - ناروانی شکم، یبوست مزاج. یبس بودن شکم. (یادداشت مؤلف). ، حرمت. عدم مشروعیت. (ناظم الاطباء). ناروائی. جایز نبودن، ناروان بودن. روان نبودن. جریان نداشتن: آب نیکو روان بود در ده لیک در ریگ ناروانی به. سنائی
مرغی که پر تازه آورده باشد. (آنندراج). نوپر: این یکی پیرایۀ فر همای سلطنت باز نوپرواز دولت صید گردون آشیان. وحشی (از فرهنگ فارسی معین). به وصلش تا رسم صد بار در خاک افکند شوقم که نوپروازم و شاخ بلندی آشیان دارم. نظیری (از آنندراج)
مرغی که پر تازه آورده باشد. (آنندراج). نوپر: این یکی پیرایۀ فر همای سلطنت باز نوپرواز دولت صید گردون آشیان. وحشی (از فرهنگ فارسی معین). به وصلش تا رسم صد بار در خاک افکند شوقم که نوپروازم و شاخ بلندی آشیان دارم. نظیری (از آنندراج)
ضرورت نداشتن. (حاشیۀ درۀ نادره از برهان قاطع) : ابواب کنوز نادری را به دست بی پروائی و نادروائی گشوده از نادانی بادانی و اقاصی... در صدد تبذیر و اسراف برآمد. (درۀ نادره چ جعفر شهیدی ص 704)
ضرورت نداشتن. (حاشیۀ درۀ نادره از برهان قاطع) : ابواب کنوز نادری را به دست بی پروائی و نادروائی گشوده از نادانی بادانی و اقاصی... در صدد تبذیر و اسراف برآمد. (درۀ نادره چ جعفر شهیدی ص 704)
سرگشته و حیران. (برهان قاطع). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). اندربای: شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای. فرخی. از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ خلق را بود دل و جان و روان اندروای. قطران. بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت جان خصمان ترا کرد از آن اندروای. قطران. مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش گشته از طعنۀ حلمت دل کوه اندروای. انوری. نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن باد حرصش نکند همچو خسان اندروای. انوری. - دل اندروای، سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته: کسی که خدمت جز او کند همیشه بود ز بهرعاقبت خویشتن دل اندروای. فرخی. نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای. فرخی. بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای. فرخی.
سرگشته و حیران. (برهان قاطع). سرگشته و حیران و سرگردان. (ناظم الاطباء). اندربای: شادمان باد و تن آسان و بکام دل خویش دشمنان را ز نهیبش دل و جان اندروای. فرخی. از خبرهای خلاف و ز سخنهای دروغ خلق را بود دل و جان و روان اندروای. قطران. بخت بنشاند ترا باز بکام اندر تخت جان خصمان ترا کرد از آن اندروای. قطران. مانده از سیلی جاهت سر چرخ اندر پیش گشته از طعنۀ حلمت دل کوه اندروای. انوری. نتوان گفت که محتاج نباشد لیکن باد حرصش نکند همچو خسان اندروای. انوری. - دل اندروای، سرگشته دل. آنکه دلش حیران است. حیران. سرگشته: کسی که خدمت جز او کند همیشه بود ز بهرعاقبت خویشتن دل اندروای. فرخی. نبید تلخ و سماع حزین بکف کردم ز بهر روی نکو مانده ام دل اندروای. فرخی. بدرگه ملک شرق هرکه را دیدم نژند و خسته جگر دیدم و دل اندروای. فرخی.
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش شیب آب شهرستان زابل است این دهستان در جنوب شرقی زابل و نزدیک مرز افغانستان واقع شده و محدود است از شمال به دهستان شهرکی و بخش پشت آب، از مشرق و جنوب به مرز افغانستان و از مغرب به دهستان شیب آب، منطقه ای است جلگه با هوائی معتدل نسبتاً گرم، تمام آبادی های آن نزدیک به هم واقعاند و از رود خانه هیرمند مشروب می شوند، نهرهای بزرگی از رود خانه هیرمند منشعب شده بین قراء این دهستان می گذرد و در موقع طغیان رودخانه عبور از دهی به ده دیگر مشکل است، محصول عمده این دهستان غلات و پنبه و لبنیات و صیفی است، راههای دهستان عموماً مالرو است، دهستان ناروئی از 44آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 20500 نفر است، مرکز دهستان قصبۀ قلعه نو است و قراء مهم آن عبارتند از: علی آباد و خالقداد و قلعه نوخواجه احمد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش شیب آب شهرستان زابل است این دهستان در جنوب شرقی زابل و نزدیک مرز افغانستان واقع شده و محدود است از شمال به دهستان شهرکی و بخش پشت آب، از مشرق و جنوب به مرز افغانستان و از مغرب به دهستان شیب آب، منطقه ای است جلگه با هوائی معتدل نسبتاً گرم، تمام آبادی های آن نزدیک به هم واقعاند و از رود خانه هیرمند مشروب می شوند، نهرهای بزرگی از رود خانه هیرمند منشعب شده بین قراء این دهستان می گذرد و در موقع طغیان رودخانه عبور از دهی به ده دیگر مشکل است، محصول عمده این دهستان غلات و پنبه و لبنیات و صیفی است، راههای دهستان عموماً مالرو است، دهستان ناروئی از 44آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و جمعیت آن در حدود 20500 نفر است، مرکز دهستان قصبۀ قلعه نو است و قراء مهم آن عبارتند از: علی آباد و خالقداد و قلعه نوخواجه احمد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8 ص 406)
نارون، درختی است معروف بغایت خوش اندام و پربرگ و سایه دار، (برهان قاطع) (آنندراج)، و به ترتیب شاخهایش چتروار شود چنانکه در سایه اش بسیار کس توانند استراحت کنند و بواسطۀ خوش ترکیبی قد و قامت معشوق را شعرا به آن تشبیه کنند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نارون، (ناظم الاطباء)، رجوع به نارون شود، - ناروان بالا، ناروان قد، بلند مانند درخت نارون، (ناظم الاطباء)، ، آلوبالو، تاجریزی و عنب الثعلب، (ناظم الاطباء)، انار (؟)، ولف در فهرست شاهنامه ناروان را به معنی ’انار’ آورده است، (از حاشیۀ برهان قاطع دکتر معین) : رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رسته دو ناروان، فردوسی، چون آب ناروان بود اندر قدح اگر آمیخته به مشک بود آب ناروان، جوهری زرگر، ، گلنار، (برهان)، گلنار فارسی، (آنندراج)، گل انار پارسی، (رشیدی)، گلنار، (ناظم الاطباء) (شعوری)، نارون، ناربن، درخت انار: و آن نارها بین ده رده بر ناروان گرد آمده، منوچهری
نارون، درختی است معروف بغایت خوش اندام و پربرگ و سایه دار، (برهان قاطع) (آنندراج)، و به ترتیب شاخهایش چتروار شود چنانکه در سایه اش بسیار کس توانند استراحت کنند و بواسطۀ خوش ترکیبی قد و قامت معشوق را شعرا به آن تشبیه کنند، (انجمن آرا) (آنندراج)، نارون، (ناظم الاطباء)، رجوع به نارون شود، - ناروان بالا، ناروان قد، بلند مانند درخت نارون، (ناظم الاطباء)، ، آلوبالو، تاجریزی و عنب الثعلب، (ناظم الاطباء)، انار (؟)، ولف در فهرست شاهنامه ناروان را به معنی ’انار’ آورده است، (از حاشیۀ برهان قاطع دکتر معین) : رخانش چو گلنار و لب ناردان ز سیمین برش رُسته دو ناروان، فردوسی، چون آب ناروان بود اندر قدح اگر آمیخته به مشک بود آب ناروان، جوهری زرگر، ، گلنار، (برهان)، گلنار فارسی، (آنندراج)، گل انار پارسی، (رشیدی)، گلنار، (ناظم الاطباء) (شعوری)، نارون، ناربن، درخت انار: و آن نارها بین ده رده بر ناروان گرد آمده، منوچهری
راکد. ایستاده. غیرجاری. ساکن. غیرمتحرک. (ناظم الاطباء) : هر اشک ناروان روان گردد و هر رخساره ای خراشیده. (ترجمه تاریخ یمینی). - آب ناروان، ماء راکد. ، بازار کساد. (ناظم الاطباء). غیر رایج. (ناظم الاطباء). کاسد. (محمود بن عمر). کسید. (از منتهی الارب). بی رونق. نارایج. نارواج. ناروا: کآنجا سر سبز بی زر سرخ چون سیم سیاه ناروان است. انوری. ، بی جان. بی روح. جامد، پست. فرومایه. (ناظم الاطباء)
راکد. ایستاده. غیرجاری. ساکن. غیرمتحرک. (ناظم الاطباء) : هر اشک ناروان روان گردد و هر رخساره ای خراشیده. (ترجمه تاریخ یمینی). - آب ناروان، ماء راکد. ، بازار کساد. (ناظم الاطباء). غیر رایج. (ناظم الاطباء). کاسد. (محمود بن عمر). کسید. (از منتهی الارب). بی رونق. نارایج. نارواج. ناروا: کآنجا سر سبز بی زر سرخ چون سیم سیاه ناروان است. انوری. ، بی جان. بی روح. جامد، پست. فرومایه. (ناظم الاطباء)
بی التفات. بی رغبت. بی میل. (از برهان قاطع). لاابالی. (انجمن آرا). بی خبر. غافل. (ناظم الاطباء). بی توجه. بی التفات. سست انگار، بی ترس و بیم. (برهان قاطع). بی بیم. (انجمن آرا). بیباک. بی اندیشه. (آنندراج). بیباک. بی پروا. بی ترس. دلیر. بهادر. (ناظم الاطباء). فارغ بال. بی اعتنا. بی هراس. بیباک. بی پروا. بی محابا. بدون خوف و رعب: جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد. امیرخسرو. هر دلی کو واله و حیران حسن یار شد از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود. اسیری لاهیجی. ، سرآسیمه. (اسدی) (اوبهی) (معیار جمالی). سرآسیمه. بی فراغت. بیطاقت. بی آرام. (برهان قاطع). بی طاقت. (انجمن آرا). آشفته. حیران. سرگشته. (ناظم الاطباء). سرآسیمه، مقابل پروا به معنی فراغت. (از معیار جمالی). بی فراغت مشوش. مضطرب. بی قرار. بی آرام. بی تاب و توان: قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا. امیرمعزی. بود نقاش قضادر شجرت متواری بود فراش صبا در چمنت ناپروا. انوری. تا بخاک اندر آرام نگیری که سپهر همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست. انوری. پرتو خورشید چون پیدا شود ذرۀ سرگشته ناپروا خوش است. عطار. یاد باد آنکه رخت شمع طرب میافروخت وین دل سوخته پروانۀ ناپروا بود. حافظ. پناه ملک سلیمان شهنشه ایران که آسمان ز معالی اوست ناپروا. معیار جمالی. ، بی دانش. (برهان قاطع). بی اندیشه. بی فکر. (ناظم الاطباء) ، بدون قصد و اراده. ناتوان. سست، مشغول و همیشه در کار. (ناظم الاطباء)
بی التفات. بی رغبت. بی میل. (از برهان قاطع). لاابالی. (انجمن آرا). بی خبر. غافل. (ناظم الاطباء). بی توجه. بی التفات. سست انگار، بی ترس و بیم. (برهان قاطع). بی بیم. (انجمن آرا). بیباک. بی اندیشه. (آنندراج). بیباک. بی پروا. بی ترس. دلیر. بهادر. (ناظم الاطباء). فارغ بال. بی اعتنا. بی هراس. بیباک. بی پروا. بی محابا. بدون خوف و رعب: جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد. امیرخسرو. هر دلی کو واله و حیران حسن یار شد از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود. اسیری لاهیجی. ، سرآسیمه. (اسدی) (اوبهی) (معیار جمالی). سرآسیمه. بی فراغت. بیطاقت. بی آرام. (برهان قاطع). بی طاقت. (انجمن آرا). آشفته. حیران. سرگشته. (ناظم الاطباء). سرآسیمه، مقابل پروا به معنی فراغت. (از معیار جمالی). بی فراغت مشوش. مضطرب. بی قرار. بی آرام. بی تاب و توان: قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا. امیرمعزی. بود نقاش قضادر شجرت متواری بود فراش صبا در چمنت ناپروا. انوری. تا بخاک اندر آرام نگیری که سپهر همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست. انوری. پرتو خورشید چون پیدا شود ذرۀ سرگشته ناپروا خوش است. عطار. یاد باد آنکه رخت شمع طرب میافروخت وین دل سوخته پروانۀ ناپروا بود. حافظ. پناه ملک سلیمان شهنشه ایران که آسمان ز معالی اوست ناپروا. معیار جمالی. ، بی دانش. (برهان قاطع). بی اندیشه. بی فکر. (ناظم الاطباء) ، بدون قصد و اراده. ناتوان. سست، مشغول و همیشه در کار. (ناظم الاطباء)