جدول جو
جدول جو

معنی ناپذیرفته - جستجوی لغت در جدول جو

ناپذیرفته
(فِ / فَ رِ تَ / تِ)
نامقبول. مردود. قبول نشده. مستجاب نشده. تصویب نشده:
عذرهای دگرم هست و نگویم زین بیش
ناپذیرفته بود عذر چو بسیاربود.
امیرمعزی
لغت نامه دهخدا
ناپذیرفته
مردود، قبول نشده
تصویری از ناپذیرفته
تصویر ناپذیرفته
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پذیرفته
تصویر پذیرفته
قبول شده، باریافته
فرهنگ فارسی عمید
(فَ دَ /دِ)
ناپذیرفته. رجوع به ناپذیرفته شود
لغت نامه دهخدا
(دَرْ شِ)
ناپذیر. ناپذیرا. نپذیرنده. مقابل پذیرنده
لغت نامه دهخدا
(پَ رُ تَ)
قبول نکردنی. غیرقابل قبول. باورنکردنی
لغت نامه دهخدا
(پَ رُ تَ / تِ)
مقبول. مبرور. پذرفته. قبول کرده: حج ّ پذیرفته، حج ّ مبرور. پذیرفته باد حج تو، برّاﷲ حجک، متعهّد. پذیرفته، متعهّد. آنچه برعهده گرفته باشند. آنچه تقبّل کرده باشند:
چنین هم پذیرفته او را سپار
تو بیداردل باش و به روزگار.
فردوسی.
، حال ّ. (دانشنامۀ علائی). مقابل پذیرا، محل، مستجاب (دعا).
- پذیرفته بودن، تقبّل کرده بودن. بعهده گرفته بودن. برعهده گرفتن: چون زن حسن بن علی (علیهماالسلام) بیامد که حسن را زهر داده بود معاویه آنچه پذیرفته بود بدادش و در سرّ بفرمود تا وی را بکشتند. (مجمل التواریخ). بسیار هدیه و سلاح از آن غوریان که پذیرفته بودند تا قصد ایشان کرده نیاید پیش آوردند. (تاریخ بیهقی).
- پذیرفته شدن (دعا، نیایش) ، مستجاب شدن آن. درگیرشدن آن:
چو با داور آن رازها گفته شد
نیایش همانگه پذیرفته شد.
فردوسی.
- ، قبول شدن. تصویب شدن
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناپذیرنده
تصویر ناپذیرنده
ناپذیر ناپذیرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناپذیرفتنی
تصویر ناپذیرفتنی
غیرقابل قبول، باور نکردنی
فرهنگ لغت هوشیار
قبول کرده مقبول پذرفته، آنچه بر عهده گرفته باشند آنچه تقبل کرده باشند، مستجاب (دعا)، صورت مقابل پذیرا هیولی: (و هر پذیرایی که بپذیرفته ای هستی وی تمام شود آن پذیرا را هیولی خوانند... و آن پذیرفته را که اندروی بود صورت خوانند) (دانشنامه علائی. الهی) یا پذیرفته بودن، بر عهده گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پذیرفته
تصویر پذیرفته
((پَ رُ تِ یا تَ))
قبول کرده، مقبول، آن چه بر عهده گرفته باشند، مستجاب، صورت (فلسفه)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نپذیرفت
تصویر نپذیرفت
اباکرد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پذیرفته
تصویر پذیرفته
مقبول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویب، متعهد، مستجاب، مقبول، وارد
متضاد: مردود
فرهنگ واژه مترادف متضاد