بی تقوا. فاسق. فاجر. ناحفاظ. ناپاک. آلوده دامن. غیرمتقی. مقابل پارسا: چنین داد پاسخ که ای پادشا مده گنج هرگز به ناپارسا. فردوسی. سرمایۀ آن ز ضحاک بود که ناپارسا بود و ناپاک بود. فردوسی. کف شاه ابوالقاسم آن پادشا چنین است ناپاک و ناپارسا. فردوسی. زنان پارسا و نیک در جهان بسیار بوده اند و ناپارسا و بی شرم هم بسیار بوده اند. (اسکندرنامۀ خطی). زنانی که طاعت به رغبت برند ز مردان ناپارسا بگذرند. سعدی. به حق پارسایان کز در خویش نیندازی من ناپارسا را. سعدی. ز زنجیر ناپارسایان برست که در حلقۀ پارسایان نشست. سعدی. ، بی احتیاط: [فرستادۀ سلم و تور به فریدون گفت منم بنده ای شاه را ناسزا چنین بر تن خویش ناپارسا. پیامی درشت آوریده به شاه... فردوسی
بی تقوا. فاسق. فاجر. ناحفاظ. ناپاک. آلوده دامن. غیرمتقی. مقابل پارسا: چنین داد پاسخ که ای پادشا مده گنج هرگز به ناپارسا. فردوسی. سرمایۀ آن ز ضحاک بود که ناپارسا بود و ناپاک بود. فردوسی. کف شاه ابوالقاسم آن پادشا چنین است ناپاک و ناپارسا. فردوسی. زنان پارسا و نیک در جهان بسیار بوده اند و ناپارسا و بی شرم هم بسیار بوده اند. (اسکندرنامۀ خطی). زنانی که طاعت به رغبت برند ز مردان ناپارسا بگذرند. سعدی. به حق پارسایان کز در خویش نیندازی من ناپارسا را. سعدی. ز زنجیر ناپارسایان برست که در حلقۀ پارسایان نشست. سعدی. ، بی احتیاط: [فرستادۀ سلم و تور به فریدون گفت منم بنده ای شاه را ناسزا چنین بر تن خویش ناپارسا. پیامی درشت آوریده به شاه... فردوسی
کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
کسی که از گناه بپرهیزد و به طاعت و عبادت روز بگذراند، پرهیزکار، پاک دامن، زاهد، برای مِثال خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند / ساقی بده بشارت پیران پارسا را (حافظ - ۲۶)
ناپرهیزگاری، بی عفتی، آلوده دامنی، نداشتن پرهیز و طهارت و تقوی، ناپاکی، بی تقوائی، مقابل پارسایی: به ناپارسائی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی، ابوشکور، ز کار وی ارخون خروشی رواست که ناپارسائی بر او پادشاست، فردوسی، چو آکنده شد پادشائی گرفت ببالید وناپارسائی گرفت، فردوسی، ناپارسائی هم از مردان عار است و هم از زنان، (اسکندرنامۀ خطی)، چون شما را ناپارسائی او معلوم شد، (اسکندرنامه)
ناپرهیزگاری، بی عفتی، آلوده دامنی، نداشتن پرهیز و طهارت و تقوی، ناپاکی، بی تقوائی، مقابل پارسایی: به ناپارسائی نگر نغنوی نیارم نکو گفت اگر نشنوی، ابوشکور، ز کار وی ارخون خروشی رواست که ناپارسائی بر او پادشاست، فردوسی، چو آکنده شد پادشائی گرفت ببالید وناپارسائی گرفت، فردوسی، ناپارسائی هم از مردان عار است و هم از زنان، (اسکندرنامۀ خطی)، چون شما را ناپارسائی او معلوم شد، (اسکندرنامه)
شعبه ای از قبیلۀ آریائی سکاها بودند که در حدود قرن هفتم قبل از میلاد در نواحی شمال غربی ایران سکونت داشتند، و بسال 672 قبل از میلاد در قیامی که طوایف آریائی متحداً بر ضد آسور حیدین کردند و بقلعۀ کی شاشو حمله بردند این قبیله نیز شرکت داشت، در تورات (کتاب عوبدیا جملۀ 20) این طایفه را صنارد نامیده اند، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 173 شود
شعبه ای از قبیلۀ آریائی سکاها بودند که در حدود قرن هفتم قبل از میلاد در نواحی شمال غربی ایران سکونت داشتند، و بسال 672 قبل از میلاد در قیامی که طوایف آریائی متحداً بر ضد آسور حیدین کردند و بقلعۀ کی شاشو حمله بردند این قبیله نیز شرکت داشت، در تورات (کتاب عوبدیا جملۀ 20) این طایفه را صنارد نامیده اند، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 173 شود
نابالغ. ناواصل. (انجمن آرا) (آنندراج) ، کوتاه. قاصر. که نتواند رسیدن. قصیر. که رسنده نیست: همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش میوه نارس نیست دست بینوایان نارساست. قدسی. ، که بلند و رسا نیست: آواز نارسا، کودکی که هنوز به حد بلوغ نرسیده. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ناقص. خام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرکامل: سر نامه را نشأه نام خداست که بی نام او نشأه ها نارساست. شیخ عبدالعزیز. ، نامناسب. نالایق. نادرست، بی ادب. گستاخ. (ناظم الاطباء)
نابالغ. ناواصل. (انجمن آرا) (آنندراج) ، کوتاه. قاصر. که نتواند رسیدن. قصیر. که رسنده نیست: همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش میوه نارس نیست دست بینوایان نارساست. قدسی. ، که بلند و رسا نیست: آواز نارسا، کودکی که هنوز به حد بلوغ نرسیده. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ناقص. خام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرکامل: سر نامه را نشأه نام خداست که بی نام او نشأه ها نارساست. شیخ عبدالعزیز. ، نامناسب. نالایق. نادرست، بی ادب. گستاخ. (ناظم الاطباء)
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) : نشست از پس پردۀ پادشا چنان چون بود مردم پارسا. فردوسی. اگر پارسا باشد و رای زن یکی گنج باشد برآکنده، زن. فردوسی. خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا. فردوسی. خردمند با مردم پارسا چو جائی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکونگردد کهن. فردوسی. مکن آز را بر خرد پادشا که دانا نخواند ترا پارسا. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه] بدو گفت کای شوخ لشکرشکن بتو دادم آن شهر و آن روستا تو بفرست اکنون یکی پارسا. فردوسی. دگر کیست کو از در پادشاست جهاندیده پیر است و گر پارساست. فردوسی. چو دیندار کین دارد از پادشا نگر تا نخوانی ورا پارسا. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بگیتی بجز پارسا زن مجوی زن بدکنش خواری آرد بروی. فردوسی. بپرسید از آن ترجمان پادشا که ای مرد روشن دل پارسا. فردوسی. دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا. فردوسی. که با ما چه کرد آن بد پرجفا وز آزاردن مادر پارسا. فردوسی. مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جز این مردم پارسا. فردوسی. کلید در گنج دو پادشا که بودند با دانش و پارسا. فردوسی. که خواهید بر خویشتن پادشا که دانید ازین دو جوان پارسا. فردوسی. نداند کسی راز من جز شما که هم مهربانید و هم پارسا. فردوسی. پر از درد بد مردم پارسا که اندر جهان دیو بد پادشا. فردوسی. تو زین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا. فردوسی. یکی راز گفت آن زن پارسا بدان تا بگویم بدین پادشا. فردوسی. چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد مگر پارسا. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ نیم پادشا یکی پارسی مردم و پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا. فردوسی. هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد. فرخی. ترا دیده ام قادر و پارسا، بس شگفت است با قادری پارسائی. فرخی. از بخیلی چنان کند پرهیز که خردمند پارسا ز حرام. فرخی. مهی گذشت که بر دست من نیامد می چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر. فرخی. بسفت آن نغزدرّ بی بها را بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟). (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا. قطران. پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا. ناصرخسرو. پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی از خلق پارساست کم آزار پارساست. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81). پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا. ناصرخسرو. بود پارسائی کلید بهشت خنک آن کسی را که او پارساست. ناصرخسرو. ولیکن تو آن میشمر پارسا که باطن چو ظاهر ورا باصفاست. ناصرخسرو. یکچند چو گاو مانده از کار تو زهدفروش و پارسائی. ناصرخسرو. این یکی آلوده تن و بی نماز و آن دگری پاکدل و پارساست. ناصرخسرو. ای خواجه ریا ضد پارسائی است آنرا که ریا هست پارسا نیست. ناصرخسرو. فاسقی بودی بوقت دسترس پارسا گشتی کنون در مفلسی. ناصرخسرو. چگونه شود پارسا مرد جاهل همی خیره گربه کنی تو بشانه. ناصرخسرو. زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا. معزّی. ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). مثل جام و پارسایان هست لب دریا و مرغ بوتیمار پارسا را چه لذّت از عشرت خنفسا را چه راحت از عطّار. خاقانی. پارسا را بس اینقدر زندان که بود هم طویلۀ رندان. سعدی. که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی. ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی. متاب ای پارسا روی از گنهکار ببخشایندگی در وی نظر کن. سعدی. پارسا باش و نسبت از خود کن پارسازادگی ادب نبود. سعدی. هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار ور ندانی که در نهادش چیست محتسب را درون خانه چکار. سعدی. دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان). نگویمت که همه ساله می پرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش. حافظ. ، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) : که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر پادشا پادشا. فردوسی. - ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
آنکه از گناهان پرهیزد و به طاعت و عبادت و قناعت عمر گذارد. پرهیزکار و دور از معاصی و ذمائم. (برهان). در فرهنگ رشیدی آمده است که: ’پارسا مرکب است از پارس که لغتی است در پاس بمعنی حفظ و نگهبانی و از الف که چون لاحق کلمه شود افاده معنی فاعلیت کند و معنی ترکیبی [آن] حافظ و نگهبان [است] چه پارسا پاسدار نفس خود باشد؟. زاهد. عفیف. عفیفه. عف.عفه. ورع. زکی. (دهار). حصان. حاصن. پارسای. حصور. متقی. معصوم. کریم. کریمه. محصنه. حصناء. پاکدامن. هیرسا. پرهیزگار و خداترس. (صحاح الفرس) : نشست از پس پردۀ پادشا چنان چون بود مردم پارسا. فردوسی. اگر پارسا باشد و رای زن یکی گنج باشد برآکنده، زن. فردوسی. خنک آنکسی کو بود پادشا کفی راد دارد دلی پارسا. فردوسی. خردمند با مردم پارسا چو جائی سخن راند از پادشا همه سخته باید که راند سخن که گفتار نیکونگردد کهن. فردوسی. مکن آز را بر خرد پادشا که دانا نخواند ترا پارسا. فردوسی. بخندید خسرو ز گفتار زن [کردیه] بدو گفت کای شوخ لشکرشکن بتو دادم آن شهر و آن روستا تو بفرست اکنون یکی پارسا. فردوسی. دگر کیست کو از در پادشاست جهاندیده پیر است و گر پارساست. فردوسی. چو دیندار کین دارد از پادشا نگر تا نخوانی ورا پارسا. فردوسی. بدو [سیاوش] گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان چنانی که از مادر پارسا بزاید شود بر جهان پادشا. فردوسی. بگیتی بجز پارسا زن مجوی زن بدکنش خواری آرد بروی. فردوسی. بپرسید از آن ترجمان پادشا که ای مرد روشن دل پارسا. فردوسی. دگر گفت کز گوهر پادشا نزاید مگر مردم پارسا. فردوسی. دو پاکیزه از گوهر پادشا دو مرد گرانمایه و پارسا. فردوسی. که با ما چه کرد آن بد پرجفا وز آزاردن مادر پارسا. فردوسی. مرا پارسائی بیاورد خرد بدین پرهنر مهتر ده سپرد. فردوسی. اگر دوست گردد ترا پادشا چه خواهد جز این مردم پارسا. فردوسی. کلید در گنج دو پادشا که بودند با دانش و پارسا. فردوسی. که خواهید بر خویشتن پادشا که دانید ازین دو جوان پارسا. فردوسی. نداند کسی راز من جز شما که هم مهربانید و هم پارسا. فردوسی. پر از درد بُد مردم پارسا که اندر جهان دیو بُد پادشا. فردوسی. تو زین پس شوی بر جهان پادشا نباید که باشی جز از پارسا. فردوسی. یکی راز گفت آن زن پارسا بدان تا بگویم بدین پادشا. فردوسی. چو خواهی که بستایدت پارسا بنه خشم و کین چون شوی پادشا. فردوسی. ازیرا که پروردۀ پادشا نباید که باشد مگر پارسا. فردوسی. پناهی بود گنج را پادشا نوازندۀ مردم پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ نیم پادشا یکی پارسی مردم و پارسا. فردوسی. چنین داد پاسخ که آن پادشا که باشد پرستنده و پارسا. فردوسی. هرآنکس کو بی اندیشه سخن گوید خطا باشد چگونه پارسا باشد کسی کو پادشا باشد. فرخی. ترا دیده ام قادر و پارسا، بس شگفت است با قادری پارسائی. فرخی. از بخیلی چنان کند پرهیز که خردمند پارسا ز حرام. فرخی. مهی گذشت که بر دست من نیامد می چگونه باشم ازین پارساتر و بهتر. فرخی. بسفت آن نغزدرّ بی بها را بکرد آن پارسا ناپارسا را (؟). (ویس و رامین). پادشا در دل خلق و پارسا در دل خویش. (از تاریخ بیهقی). پارسا باشید و چشم و گوش و دست و فرج از حرام و مال مردمان دور دارید. (تاریخ بیهقی). و چون از سیل تباه شد، آن مرد پارسای با خیر... چنین پلی برآورد. (تاریخ بیهقی). در شمار باید که با وی مساهلت رود چنانکه او را فایدۀ تمام باشد که وی مردی پارسا است. (تاریخ بیهقی). و کرباسهااز دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی). و او زنی داشت سخت بکار آمده و پارسا. (تاریخ بیهقی). و جده ای بود مرا زنی پارسا و خویشتن دار و قرآن خوان. (تاریخ بیهقی). هر که خواهد که زنش پارسا ماند گرد زنان دیگران نگردد. (تاریخ بیهقی). گر پارسا زنی شنود شعر پارسیش و آن دست بیندش که بدانسان نوا زنست آن زن ز بی نوائی چندان نوا زند تا هر کسیش گوید کین بی نوا زنست. یوسف عروضی. پادشاه پارسائی وز تو مردم شاد دل خوش زید مردم بوقت پادشاه پارسا. قطران. پادشا بر کامهای دل که باشد پارسا پارسا شو تا شوی بر هر مرادی پادشا. ناصرخسرو. پرهیزگار کیست کم آزار، اگر کسی از خلق پارساست کم آزار پارساست. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 81). پارسا شو تا بباشی پادشا بر آرزو کارزو هرگز نباشد پادشا بر پارسا. ناصرخسرو. بود پارسائی کلید بهشت خنک آن کسی را که او پارساست. ناصرخسرو. ولیکن تو آن میشمر پارسا که باطن چو ظاهر ورا باصفاست. ناصرخسرو. یکچند چو گاو مانده از کار تو زهدفروش و پارسائی. ناصرخسرو. این یکی آلوده تن و بی نماز و آن دگری پاکدل و پارساست. ناصرخسرو. ای خواجه ریا ضد پارسائی است آنرا که ریا هست پارسا نیست. ناصرخسرو. فاسقی بودی بوقت دسترس پارسا گشتی کنون در مفلسی. ناصرخسرو. چگونه شود پارسا مرد جاهل همی خیره گربه کنی تو بشانه. ناصرخسرو. زین سمج تنگ، چشمم چون چشم اکمه است زین بام گشت پشتم چون پشت پارسا. مسعودسعد. در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است چون در سحر عبادت پیران پارسا. معزّی. ترا همان پیش آید که آن پارسامرد را. (کلیله و دمنه). اگر زن کفشگر پارسا بودی چوب نخوردی. (کلیله و دمنه). مرد... توبه کرد که... بگفتار نمام... زن پارسا و عیال نهفتۀ خود را نیازارد. (کلیله و دمنه). مثل جام و پارسایان هست لب دریا و مرغ بوتیمار پارسا را چه لذّت از عشرت خنفسا را چه راحت از عطّار. خاقانی. پارسا را بس اینقدر زندان که بود هم طویلۀ رندان. سعدی. که گر پارسا باشد و پاکرو طریقت شناس و نصیحت شنو... سعدی. ز مرگش چه نقصان اگر پارساست که در دنیی و آخرت پادشاست. سعدی. که بعد از دیدنش صورت نبندد وجود پارسایان را شکیبی. سعدی. متاب ای پارسا روی از گنهکار ببخشایندگی در وی نظر کن. سعدی. پارسا باش و نسبت از خود کن پارسازادگی ادب نبود. سعدی. هر که را جامه پارسا بینی پارسا دان و نیکمرد انگار ور ندانی که در نهادش چیست محتسب را درون خانه چکار. سعدی. دزدی ب خانه پارسائی رفت چندانکه طلب کرد چیزی نیافت. (گلستان). یکی از بزرگان گفت، پارسائی را، چگوئی در حق فلان عابد. (گلستان). نگویمت که همه ساله می پرستی کن سه ماه می خور و نه ماه پارسا میباش. حافظ. ، پارسی. (رشیدی) (برهان)، عارف. دانشمند (؟) : که ای برتر از دانش پارسا جهاندار و بر پادشا پادشا. فردوسی. - ناپارسا. رجوع به ناپارسا شود
دولتی بود از نژاد سیاه پوستان افریقا، واقع در نوبی (در جنوب مصر)، دولت ناپاتا با دولت هخامنشی معاصر بود و در تمدن هخامنشیان جزئی سهمی داشت، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 40 شود
دولتی بود از نژاد سیاه پوستان افریقا، واقع در نوبی (در جنوب مصر)، دولت ناپاتا با دولت هخامنشی معاصر بود و در تمدن هخامنشیان جزئی سهمی داشت، رجوع به ایران باستان ج 1 ص 40 شود
بی التفات. بی رغبت. بی میل. (از برهان قاطع). لاابالی. (انجمن آرا). بی خبر. غافل. (ناظم الاطباء). بی توجه. بی التفات. سست انگار، بی ترس و بیم. (برهان قاطع). بی بیم. (انجمن آرا). بیباک. بی اندیشه. (آنندراج). بیباک. بی پروا. بی ترس. دلیر. بهادر. (ناظم الاطباء). فارغ بال. بی اعتنا. بی هراس. بیباک. بی پروا. بی محابا. بدون خوف و رعب: جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد. امیرخسرو. هر دلی کو واله و حیران حسن یار شد از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود. اسیری لاهیجی. ، سرآسیمه. (اسدی) (اوبهی) (معیار جمالی). سرآسیمه. بی فراغت. بیطاقت. بی آرام. (برهان قاطع). بی طاقت. (انجمن آرا). آشفته. حیران. سرگشته. (ناظم الاطباء). سرآسیمه، مقابل پروا به معنی فراغت. (از معیار جمالی). بی فراغت مشوش. مضطرب. بی قرار. بی آرام. بی تاب و توان: قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا. امیرمعزی. بود نقاش قضادر شجرت متواری بود فراش صبا در چمنت ناپروا. انوری. تا بخاک اندر آرام نگیری که سپهر همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست. انوری. پرتو خورشید چون پیدا شود ذرۀ سرگشته ناپروا خوش است. عطار. یاد باد آنکه رخت شمع طرب میافروخت وین دل سوخته پروانۀ ناپروا بود. حافظ. پناه ملک سلیمان شهنشه ایران که آسمان ز معالی اوست ناپروا. معیار جمالی. ، بی دانش. (برهان قاطع). بی اندیشه. بی فکر. (ناظم الاطباء) ، بدون قصد و اراده. ناتوان. سست، مشغول و همیشه در کار. (ناظم الاطباء)
بی التفات. بی رغبت. بی میل. (از برهان قاطع). لاابالی. (انجمن آرا). بی خبر. غافل. (ناظم الاطباء). بی توجه. بی التفات. سست انگار، بی ترس و بیم. (برهان قاطع). بی بیم. (انجمن آرا). بیباک. بی اندیشه. (آنندراج). بیباک. بی پروا. بی ترس. دلیر. بهادر. (ناظم الاطباء). فارغ بال. بی اعتنا. بی هراس. بیباک. بی پروا. بی محابا. بدون خوف و رعب: جوان و شوخ و فراموشکار و ناپرواست زمان زمان ز من خسته اش که یاد دهد. امیرخسرو. هر دلی کو واله و حیران حسن یار شد از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود. اسیری لاهیجی. ، سرآسیمه. (اسدی) (اوبهی) (معیار جمالی). سرآسیمه. بی فراغت. بیطاقت. بی آرام. (برهان قاطع). بی طاقت. (انجمن آرا). آشفته. حیران. سرگشته. (ناظم الاطباء). سرآسیمه، مقابل پروا به معنی فراغت. (از معیار جمالی). بی فراغت مشوش. مضطرب. بی قرار. بی آرام. بی تاب و توان: قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا. امیرمعزی. بود نقاش قضادر شجرت متواری بود فراش صبا در چمنت ناپروا. انوری. تا بخاک اندر آرام نگیری که سپهر همچنان در طلب خدمت تو ناپرواست. انوری. پرتو خورشید چون پیدا شود ذرۀ سرگشته ناپروا خوش است. عطار. یاد باد آنکه رخت شمع طرب میافروخت وین دل سوخته پروانۀ ناپروا بود. حافظ. پناه ملک سلیمان شهنشه ایران که آسمان ز معالی اوست ناپروا. معیار جمالی. ، بی دانش. (برهان قاطع). بی اندیشه. بی فکر. (ناظم الاطباء) ، بدون قصد و اراده. ناتوان. سست، مشغول و همیشه در کار. (ناظم الاطباء)
نابالغ: (کودک نارسا)، کوتاه قیصر: همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش میوه نارس نیست دست بینوایان نارساست. (قدسی لغ) یا آواز نارسا. آوازی که بلند و رسا نیست، ناقص غیر کامل، نامناسب نالایق، بی ادب گستاخ مقابل رسا
نابالغ: (کودک نارسا)، کوتاه قیصر: همت پستم مرا محروم کرد از کار خویش میوه نارس نیست دست بینوایان نارساست. (قدسی لغ) یا آواز نارسا. آوازی که بلند و رسا نیست، ناقص غیر کامل، نامناسب نالایق، بی ادب گستاخ مقابل رسا