جدول جو
جدول جو

معنی ناوارد - جستجوی لغت در جدول جو

ناوارد
(رِ)
ناشی. تازه کار. غیرماهر. ناآشنا به کار. که در کاری وارد و ماهر و متبحر نیست. ناپخته کار. ناورزیده. نااستاد. بی تجربه. ناواقف، نامقبول. ناموجه. نابجا. که وارد و بجا و معقول نیست: ایراد ناوارد
لغت نامه دهخدا
ناوارد
کارندان نو نیاز، بی جا غیرماهرناآشنابکارناشی، ناموجه بیجا: این ضحکه باردواین استهزاء ناواردبرکجامی آید
فرهنگ لغت هوشیار
ناوارد
((رِ))
ناآشنا به کار، ناشی
تصویری از ناوارد
تصویر ناوارد
فرهنگ فارسی معین
ناوارد
بیجا، پرت، مبتدی، ناشی، بی اطلاع، ناآگاه
متضاد: بلد، وارد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروارد
تصویر فروارد
مهاجم، آنکه ناگاه حمله کند یا ناگهان به کسی یا جایی درآید، هجوم کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نابخرد
تصویر نابخرد
جاهل
احمق، کودن، کم خرد، ابله، کم عقل، گول، غمر، کانا، لاده، خام ریش، ریش کاو، بی عقل، فغاک، انوک، سبک رای، خل، تپنکوز، گردنگل، بدخرد، شیشه گردن، خرطبع، چل، تاریک مغز، دبنگ، دنگل، دنگ، کاغه، کهسله، کردنگ، غتفره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لاواند
تصویر لاواند
اسطوخودوس، گیاهی از خانوادۀ نعنا با برگ های باریک، گل های سفید یا بنفش و تخم های ریز زرد رنگ که مصرف دارویی دارد، استوخودوس، شاه اسپرم رومی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامراد
تصویر نامراد
کسی که به مراد و مقصود خود نرسیده، ناکام، محروم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناورد
تصویر ناورد
نبرد، جنگ، جولان و گردش گرد یکدیگر، برای مثال خیالی کرد با خود کاین جوانمرد / که زد بر دور من چون چرخ ناورد (نظامی۱ - ۱۴۹)
ناورد بردن: حمله بردن، حمله کردن
ناورد دادن: جولان دادن
ناورد کردن: جولان کردن، پیکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(رِ)
عدم تبحر و استادی و مهارت. تازه کاری. بی اطلاعی. ناواقفی. بی وقوفی. بی تجربگی
لغت نامه دهخدا
(وارْ رِ)
مارتین. نویسنده و دریانورد اسپانیایی است. تولد او به سال 1765 و مرگش در 1844 میلادی اتفاق افتاد. کار مهم او گردآوری اسناد تاریخ معتبر درباره تاریخ دریانوردی اسپانیاست
لغت نامه دهخدا
(وَ)
نورد. نبرد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جنگ. (برهان قاطع) (جهانگیری) (انجمن آرا) (فرهنگ نظام) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (غیاث اللغات) (اوبهی) (فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). جدال. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (جهانگیری) (انجمن آرا) (فرهنگ رشیدی). نبرد. (فرهنگ اسدی). آورد. جنگ کردن به مبارزت. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). جدل. تاختن. (غیاث اللغات). رزم. مبارزت. (اوبهی). نبرد. جنگ دو کس یا دو لشکر. آورد. (از فرهنگ اسدی). حرب. کارزار. پرخاش. فرخاش. وغا. هیجا. ستیز:
برون آمد و رای ناورد کرد
برآورد بر چهرۀ ماه گرد.
فردوسی.
جهان گشت پر گرد آوردجوی
ز خون خاست در جای ناورد جوی.
اسدی.
زمینی که شد جای ناورد او
کند سرمۀ دیده مه گرد او.
اسدی.
با سینۀ من چه کینه گردون را
با پشّه عقاب را چه ناورد است.
خاقانی.
ناورد محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک.
خاقانی.
یارب که دیومردم این هفت دار حرب
در چاردار ملک چه ناورد کرده اند.
خاقانی.
پیلبان را مثال داد تا او را ریاضت و آداب کر و فر و حرکت و سکون و ناورد و جولان و عطفه و حمله در وی آموزد. (سندبادنامه ص 57).
چو کرد آن زبانی سیه را زبون
نیامد به ناورد او کس برون.
نظامی.
که گر جان را جهان چو کالبد خورد
چرا با ما کند در خواب ناورد.
نظامی.
سخن در صلاح است و تدبیر و خوی
نه در اسب و ناورد و چوگان و گوی.
سعدی.
به پیکار دشمن دلیران فرست
هژبران به ناورد شیران فرست.
سعدی.
پدر هر دو را سهمگین مرد یافت
طلبکار جولان و ناورد یافت.
سعدی.
، رزمگاه. (اوبهی) :
به گرز و سنان اسب تازی گرفت
به ناورد صد گونه بازی گرفت.
اسدی.
، گرد گاشتن اسب است چون دایره. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) ، جولان. (بهار عجم) (فرهنگ رشیدی). رفتار بسرعت. (فرهنگ رشیدی) :
از دویدن بازمانند آهوان چون روز صید
اسب را ناورد در صحرای پهناور دهد.
امیرمعزی.
همتم رستمی است کز سر دست
دیو آز افکند به ناوردی.
خاقانی.
ندیده ز تعجیل ناورد او
کس از گرد بر گرد او گرد او.
نظامی.
نمودی روز و شب چون چرخ ناورد
نخوردی و نیاشامیدی از درد.
نظامی.
به گنبد درکنند این قوم ناورد
برون از گنبد است آوازآن مرد.
نظامی.
که همتای او در جهان مرد نیست
چو اسبش به جولان و ناورد نیست.
سعدی.
، رفتار. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رفتن. (هفت پیکر چ وحید دستگردی ص 298) :
تا بجائی رسیدشان ناورد
که بدان جای دل قرار آورد.
نظامی.
فرمود به پیر کای جوانمرد
زین پیش مرا نماند ناورد.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دهی از بخش یخکش بخش بهشهر شهرستان ساری است. کوهستانی جنگلی و معتدل مرطوب و دارای 420 تن سکنه است. آب آن از چشمه و رود نکا و محصول آنجا غلات، شاهدانه، عسل و شغل اهالی زراعت و صنایعدستی زنان شال و کرباس بافی است، راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
آنکه وارث نداشته باشد. بی وارث، بی کس. بی یار. بدون حامی و دستگیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
از: نا، نفی، سلب + گوارد (از: گواردن) = ناگورد =ناگوار، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ناگوار. طعام ناپخته در معده. (برهان قاطع). متخمه. (از منتهی الارب). گران. سنگین. بطی ءالانهضام، نامطبوع. ناملایم طبع. ناخوش: هوای آن معتدل است اما آب ناگوارد دارد و میوه بسیار باشد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 131)، مردم دل ناچسب،
{{اسم مرکّب}} امتلاء. تخمه. (برهان قاطع). جدع. علوص. برده. (از منتهی الارب). تخمه. (دهار) (منتهی الارب) (زمخشری). ناگوار. ناگواره. سؤهضم:
خواجه یکی غلامک رس دارد
کز ناگوارد خانه چو تس دارد.
منجیک
لغت نامه دهخدا
چیزی که برای ناشتا شکستن ورفع گرسنگی خورند، غذایی اندک که پیش ازطعام خورند: ای بازسپیدمخورکبکان را مردارمخوربسان ناهاری. (ناصرخسرو. 470)، غذایی که دروسط روزخورندناهارنهار: بامدادانت دهد و عده بشامی خوش شامگاهانت دهد و عده بناهاری. (ناصرخسرو. 417)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نابخرد
تصویر نابخرد
بی عقل و نادان، جاهل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخوار
تصویر ناخوار
مشکل، دشوار، ناهموار، غلیظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامراد
تصویر نامراد
محروم، نا امید، مایوس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخواری
تصویر ناخواری
درشتی خشونت، اشکال صعوبت، آشفتگی (زلف)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناداری
تصویر ناداری
تهیدستی فقر، پریشان حالی بی نوایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نا واردی
تصویر نا واردی
کار ندانی نا آشنایی
فرهنگ لغت هوشیار
پیاپی آینده، هم اندیشه پیاپی وارد شونده، فکرو تخیلی که در ذهن دوتن در یک زمان یا در دو هنگام خطور کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناهاردن
تصویر ناهاردن
ناآهاردن
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که نمی نوردد، نالایق ناسزاوار مقابل نورد: نانوردیم وخوارواین نه شگفت که بروردخاه نیست نورد. (کسائی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوسند
تصویر ناوسند
ناپسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناوارث
تصویر ناوارث
بی وارث، بی کس و یار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناورد
تصویر ناورد
جنگ، نبرد، جدال
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که هضم نشودبدهضم، بدهضمی امتلا: همیشه لب مرد بسیار خوار در آروغ بد باشد از ناگوار. (نظامی لغ)، ناخوش آینده بطبع بدمزه: (واستقبال مقدم مرا چنین ذخیره نامحدودو شربتی ناگوارمهیا کرده ای، {ناملایم بطبع سخت دشوار: برفقیران محنت و پیری نباشد ناگوار کی غم دندان خوردآن کس که نانی نیستش ک (صائب)، آنکه مصاحبتش ملایم طبع دیگران نباشد گران جان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناواردی
تصویر ناواردی
ناآشنایی بکارناشیگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناورد
تصویر ناورد
((وَ))
نبرد، جنگ، رزمگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نابخرد
تصویر نابخرد
بی تدبیر
فرهنگ واژه فارسی سره
آرزم، آورد، جنگ، رزم، ستیز، نبرد، جولانگاه، رزمگاه، عرصه، میدان، جولان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرتگی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان یخکش بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی