بوی نم، بوئی که از زیرزمین ها و سردابها بر دماغ خورد، (برهان قاطع) (آنندراج)، بوی نمناک و بوی بدی که از زمین نمناک متصاعد می گردد، (ناظم الاطباء)، بوی جای نم دار، بوی نم، (فرهنگ خطی)، و نیز رجوع به نا شود
بوی نم، بوئی که از زیرزمین ها و سردابها بر دماغ خورد، (برهان قاطع) (آنندراج)، بوی نمناک و بوی بدی که از زمین نمناک متصاعد می گردد، (ناظم الاطباء)، بوی جای نم دار، بوی نم، (فرهنگ خطی)، و نیز رجوع به نا شود
شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشناه، آشناب، شنار، آشناه، اشنه، اشناب، آشنا، شناو، سباحت برای مثال ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک روزگار آگاه (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۷)
شِنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اِشناه، آشناب، شِنار، آشناه، اَشنَه، اِشناب، آشِنا، شِناو، سِباحَت برای مِثال ای به دریای عقل کرده شناه / وز بد و نیک روزگار آگاه (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۴۷)
نام بتی است درعرب. (مهذب الاسماء). نام بتی، منوی ّ منسوب بدان. (منتهی الارب). نام بتی که مناءه نیز گویند. (ناظم الاطباء). بتی است که دو قبیلۀ هذیل و خزاعه را بود میان مکه و مدینه و آن را مناءه نیز گویند و نسبت به آن منوی است. (از اقرب الموارد). رجوع به منات شود
نام بتی است درعرب. (مهذب الاسماء). نام بتی، مَنَوی ّ منسوب بدان. (منتهی الارب). نام بتی که مناءه نیز گویند. (ناظم الاطباء). بتی است که دو قبیلۀ هذیل و خزاعه را بود میان مکه و مدینه و آن را مناءه نیز گویند و نسبت به آن منوی است. (از اقرب الموارد). رجوع به منات شود
شنا. آشنا. سباحت. آب ورزی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). شنا و آب ورزی. (برهان). شناوری. (غیاث اللغات). شنا کردن. (از اوبهی). شناگری. (انجمن آرا). شناوری و دست و پا زدن وبا لفظ کردن مستعمل است. (از آنندراج) : اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام مردم از خون به عمد گردد و آهو به شناه. فرخی. ز خون دشمن اندر میان رزمگهش بلند پیل نداند گذشت جز به شناه. فرخی. و اندر آن دریا و آن آب و وحل درماند که برون آمد از آنجا نتواند به شناه. منوچهری. چو غواص زی درّ داننده راه همی زد به دریای معنی شناه. (گرشاسب نامه ص 255). رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه. ؟ (از فرهنگ اسدی). به نزد آب شناس آن کس است طعمه موج که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه. رضی الدین نیشابوری. - شناه آموختن، شنا آموختن. شنا یاد دادن: هیچ دانا بچۀ بط را نیاموزد شناه. سنایی. - ، شناوری یاد گرفتن. - شناه دانستن، شنا دانستن. به فن شناوری واقف بودن و توانستن: و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت. (ترجمه طبری ص 515). فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه. معزی. - شناه زدن، شنا کردن. غوطه خوردن. غرقه شدن: با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه. سوزنی. در آب چشمه چوشد پای تو بجامه زدن در آب دیده زند دست عاشق تو شناه. سوزنی. - شناه کردن، شنا کردن: ای به بستان عطای تو چریده همه کس زایران کرده به دریای سخای توشناه. فرخی. امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند ز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه. فرخی. چاهها بود بر آن برچه یکی و چه هزار که میان گل او پیل همی کرد شناه. فرخی. ای به دریای عقل کرده شناه وز بد و نیک روزگار آگاه. سنائی. هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه. سنائی
شنا. آشنا. سباحت. آب ورزی. (یادداشت مؤلف) (ناظم الاطباء). شنا و آب ورزی. (برهان). شناوری. (غیاث اللغات). شنا کردن. (از اوبهی). شناگری. (انجمن آرا). شناوری و دست و پا زدن وبا لفظ کردن مستعمل است. (از آنندراج) : اندر آن دشت که تو تیغ برآری ز نیام مردم از خون به عَمَد گردد و آهو به شناه. فرخی. ز خون دشمن اندر میان رزمگهش بلند پیل نداند گذشت جز به شناه. فرخی. و اندر آن دریا و آن آب و وحل درماند که برون آمد از آنجا نتواند به شناه. منوچهری. چو غواص زی دُرِّ داننده راه همی زد به دریای معنی شناه. (گرشاسب نامه ص 255). رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه. ؟ (از فرهنگ اسدی). به نزد آب شناس آن کس است طعمه موج که ز آب علم تو دارد گذر طمع به شناه. رضی الدین نیشابوری. - شناه آموختن، شنا آموختن. شنا یاد دادن: هیچ دانا بچۀ بط را نیاموزد شناه. سنایی. - ، شناوری یاد گرفتن. - شناه دانستن، شنا دانستن. به فن شناوری واقف بودن و توانستن: و هرکه شناه دانست خود را به آب اندر گرفت. (ترجمه طبری ص 515). فرش دولت گستراند هرکه او دارد هنر آب جیحون بگذراند هرکه او داند شناه. معزی. - شناه زدن، شنا کردن. غوطه خوردن. غرقه شدن: با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم تا در بحار رحمت رحمن زنی شناه. سوزنی. در آب چشمه چوشد پای تو بجامه زدن در آب دیده زند دست عاشق تو شناه. سوزنی. - شناه کردن، شنا کردن: ای به بستان عطای تو چریده همه کس زایران کرده به دریای سخای توشناه. فرخی. امید زایر تو رنجه گشت و خیره بماند ز بسکه کرد به دریای بخشش تو شناه. فرخی. چاهها بود بر آن برچه یکی و چه هزار که میان گل او پیل همی کرد شناه. فرخی. ای به دریای عقل کرده شناه وز بد و نیک روزگار آگاه. سنائی. هم در آن حال همی کرد به دریای ضمیر خاطر من ز پی حرص مدیح تو شناه. سنائی
نیزه. ج، قنوات و قتی ّ وقنیات. و قنا، چوب دستی و یا هر چوب دستی که کج باشد یا راست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، کاریز یا کاریز که بر زمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء)
نیزه. ج، قنوات و قُتی ّ وقَنَیات. و قَنا، چوب دستی و یا هر چوب دستی که کج باشد یا راست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) ، کاریز یا کاریز که بر زمین باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (مهذب الاسماء)
شهری است در جلعاد در قسمت منسی که نوبح آن را مفتوح ساخت و این همان قنوات جدیده است در حوران و در زمان رومی ها شهری معتبر و دارای اهمیت بوده و بعضی خرابه های عمده و خانه های قدیمه که قفل ها و پنجره های آنها از سنگ میباشد در آنجا دیده میشود. (قاموس کتاب مقدس)
شهری است در جلعاد در قسمت منسی که نوبح آن را مفتوح ساخت و این همان قنوات جدیده است در حوران و در زمان رومی ها شهری معتبر و دارای اهمیت بوده و بعضی خرابه های عمده و خانه های قدیمه که قفل ها و پنجره های آنها از سنگ میباشد در آنجا دیده میشود. (قاموس کتاب مقدس)