رها کردن چیزی از بالا به پایین، پرتاب کردن مثلاً سنگ انداختن گستردن، پهن کردن مثلاً فرش انداخت به دور افکندن در جای خود قرار دادن مثلاً در را جا انداخت، درون چیزی قرار دادن مثلاً کشتی را در آب انداخت تکان دادن شدید عضوی از بدن به طوری که انگار آن را پرتاب کنند مثلاً لگد انداختن، با حرکت سریع چیزی را گرفتن مثلاً دست انداخت و بالای در را گرفت سقط جنین کردن مثلاً بچه را انداختن به عمل آوردن مثلاً سرکه انداختن، تاباندن مثلاً نور انداخت توی صورتش به طعنه و مجاز چیزی گفتن مثلاً متلک انداخت عکس گرفتن از کسی یا چیزی، رها کردن، ترک کردن مثلاً سه سال است که ما را انداخته اینجا و خودش رفته عزل کردن، برکنار کردن معین کردن مثلاً شروع سفر را انداختند شب جمعه، از حرکت بازداشتن مثلاً از کار انداخت نابود کردن، از بین بردن نقش کردن مثلاً چهار طرف صفحه را گل و بوته انداخت محروم کردن، مردود کردن مثلاً استاد مرا انداخت سبب شدن وضع یا حالتی منتشر کردن مثلاً چو انداختند که من بیمارم، سرنگون کردن، چیزی را از حالت طبیعی خود خارج کردن مثلاً گلدان را انداخت در معامله کسی را گول زدن اندازه گرفتن مشورت کردن، مطرح کردن، مسیری را در پیش گرفتن مثلاً انداختیم تو اتوبان
رها کردن چیزی از بالا به پایین، پرتاب کردن مثلاً سنگ انداختن گستردن، پهن کردن مثلاً فرش انداخت به دور افکندن در جای خود قرار دادن مثلاً در را جا انداخت، درون چیزی قرار دادن مثلاً کشتی را در آب انداخت تکان دادن شدید عضوی از بدن به طوری که انگار آن را پرتاب کنند مثلاً لگد انداختن، با حرکت سریع چیزی را گرفتن مثلاً دست انداخت و بالای در را گرفت سقط جنین کردن مثلاً بچه را انداختن به عمل آوردن مثلاً سرکه انداختن، تاباندن مثلاً نور انداخت توی صورتش به طعنه و مجاز چیزی گفتن مثلاً متلک انداخت عکس گرفتن از کسی یا چیزی، رها کردن، ترک کردن مثلاً سه سال است که ما را انداخته اینجا و خودش رفته عزل کردن، برکنار کردن معین کردن مثلاً شروع سفر را انداختند شب جمعه، از حرکت بازداشتن مثلاً از کار انداخت نابود کردن، از بین بردن نقش کردن مثلاً چهار طرف صفحه را گل و بوته انداخت محروم کردن، مردود کردن مثلاً استاد مرا انداخت سبب شدن وضع یا حالتی منتشر کردن مثلاً چو انداختند که من بیمارم، سرنگون کردن، چیزی را از حالت طبیعی خود خارج کردن مثلاً گلدان را انداخت در معامله کسی را گول زدن اندازه گرفتن مشورت کردن، مطرح کردن، مسیری را در پیش گرفتن مثلاً انداختیم تو اتوبان
نان ساختن. (ناظم الاطباء). اختباز. خبز. (تاج المصادر بیهقی). - نان خود را پختن، کار خود را بسامان کردن. بار خود را بستن: خویش را موزون و چست و سخته کن ز آب دیده نان خود را پخته کن. مولوی. - نان کسی پخته بودن یا پخته شدن، آماده و فراهم بودن اسباب کار و معاش او. مهیا شدن موجبات رفاه و آسایش وی: هر جا که در نواحی کرمانشهان ددی است نانش بپخته از جگر خصم خام تست. مجیر. به همه جای نان من پخته ست به همه جوی آب من رانده ست. خاقانی. پخته شد نان جهانداری تو طمع خصم سراسر خام است. ظهیر. سپهر نان مرا پخته داشت چون خورشید اگر چو ماه به قرصی مدار داشتمی. ظهیر. ای خداوندی که اندر خشک سال قحط جود پخته شد از آب انعام تو نان گرسنه. کمال اسماعیل. ز کلک تیره تو روشن است آب علوم زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن. کمال اسماعیل. چون نان ملک ز آتش بأس تو پخته شد در آب عجز کار حسود تو خام شد. (از عقدالعلی). بنزد بخت نشد نان هیچکس پخته که تا نکرد ز خون عدوت خاک خمیر. رضی الدین نیشابوری. بر اقبال نانش پخته گر بود کنون شد از دل دشمن کبابش. رضی الدین. ، توطئه کردن و نقشه کشیدن به زیان کسی: نانی برایش میپزم که حظ کند!
نان ساختن. (ناظم الاطباء). اختباز. خبز. (تاج المصادر بیهقی). - نان خود را پختن، کار خود را بسامان کردن. بار خود را بستن: خویش را موزون و چست و سخته کن ز آب دیده نان خود را پخته کن. مولوی. - نان کسی پخته بودن یا پخته شدن، آماده و فراهم بودن اسباب کار و معاش او. مهیا شدن موجبات رفاه و آسایش وی: هر جا که در نواحی کرمانشهان ددی است نانش بپخته از جگر خصم خام تست. مجیر. به همه جای نان من پخته ست به همه جوی آب من رانده ست. خاقانی. پخته شد نان جهانداری تو طمع خصم سراسر خام است. ظهیر. سپهر نان مرا پخته داشت چون خورشید اگر چو ماه به قرصی مدار داشتمی. ظهیر. ای خداوندی که اندر خشک سال قحط جود پخته شد از آب انعام تو نان گرسنه. کمال اسماعیل. ز کلک تیره تو روشن است آب علوم زتاب خاطر تو پخته گشت نان سخن. کمال اسماعیل. چون نان ملک ز آتش بأس تو پخته شد در آب عجز کار حسود تو خام شد. (از عقدالعلی). بنزد بخت نشد نان هیچکس پخته که تا نکرد ز خون عدوت خاک خمیر. رضی الدین نیشابوری. برِ اقبال نانش پخته گر بود کنون شد از دل دشمن کبابش. رضی الدین. ، توطئه کردن و نقشه کشیدن به زیان کسی: نانی برایش میپزم که حظ کند!
افکندن، پرتاب کردن، چیزی را به هدف زدن، هدف قرار دادن، در جایی منزل کردن، راندن، طرد کردن، فرش کردن، گستردن، مقدّر ساختن، کنایه از جنس نامرغوب را به جای جنس خوب فروختن، کلاه گذاشتن
افکندن، پرتاب کردن، چیزی را به هدف زدن، هدف قرار دادن، در جایی منزل کردن، راندن، طرد کردن، فرش کردن، گستردن، مقدّر ساختن، کنایه از جنس نامرغوب را به جای جنس خوب فروختن، کلاه گذاشتن