نیازموده. مقابل آزموده. رجوع به آزموده شود. دور نه چرخ نازموده هنوز سال عمرش دوده نبوده هنوز. خاقانی. ، تحمل نکرده. ندیده: ای پسر نازموده رنج سفر نتوان یافت ره به گنج سفر. شمس العلماء قریب ربانی
نیازموده. مقابل آزموده. رجوع به آزموده شود. دور نه چرخ نازموده هنوز سال عمرش دوده نبوده هنوز. خاقانی. ، تحمل نکرده. ندیده: ای پسر نازموده رنج سفر نتوان یافت ره به گنج سفر. شمس العلماء قریب ربانی
نشان دادن. (یادداشت به خط مؤلف) ، وانمود کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : فرامی نمود که برای طلب علم هجرت کرده ام. (کلیله و دمنه). فرانموده که او برخلاف پدر به عقیدت مسلمان است. (جهانگشای جوینی). از دلتنگی خون در شیشه میکرد و فرامی نمود که خنده است. (جهانگشای جوینی). فرامی نمایم که می نشنوم مگر کز تکلف مبرا شوم. سعدی. چنان فرانمای که از خدمتکاران مایی. (ترجمه تاریخ قم). رجوع به وانمودن، وانمود کردن و نیز رجوع به فرا شود
نشان دادن. (یادداشت به خط مؤلف) ، وانمود کردن. (یادداشت به خط مؤلف) : فرامی نمود که برای طلب علم هجرت کرده ام. (کلیله و دمنه). فرانموده که او برخلاف پدر به عقیدت مسلمان است. (جهانگشای جوینی). از دلتنگی خون در شیشه میکرد و فرامی نمود که خنده است. (جهانگشای جوینی). فرامی نمایم که می نشنوم مگر کز تکلف مبرا شوم. سعدی. چنان فرانمای که از خدمتکاران مایی. (ترجمه تاریخ قم). رجوع به وانمودن، وانمود کردن و نیز رجوع به فرا شود
مرحوم دهخدا جملۀ زیر از دولتشاه را با تردید، پرداختن و ادا کردن معنی کرده است: و رجوع به وطن نمود تا باقی املاک پدر را فروخته، در باقی دیوان تن نماید. (از تذکرۀ دولتشاه، در ترجمه ابن یمین، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
مرحوم دهخدا جملۀ زیر از دولتشاه را با تردید، پرداختن و ادا کردن معنی کرده است: و رجوع به وطن نمود تا باقی املاک پدر را فروخته، در باقی دیوان تن نماید. (از تذکرۀ دولتشاه، در ترجمه ابن یمین، از یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
بازنمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوباره پدیدار کردن. (ناظم الاطباء). منعکس کردن. دوباره نشان دادن: سپهر آئینۀ عدل است و شاید که هرچ آن از تو بیند وانماید. نظامی. ، نشان دادن. نمودن. ظاهر ساختن. نمایش دادن: آنچه در کون است ز اشیا و آنچه هست وانما جان را به هرصورت که هست. مولوی. با سلیمان یک بیک وامینمود از برای عرضه خود را می ستود. مولوی. ، به اقرارآوردن. اظهار کردن. (ناظم الاطباء). بیان کردن. ظاهرساختن: حکیمی به رمز وانموده است که هیچکس را چشم غیب بین نیست. (تاریخ بیهقی ص 96)
بازنمودن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). دوباره پدیدار کردن. (ناظم الاطباء). منعکس کردن. دوباره نشان دادن: سپهر آئینۀ عدل است و شاید که هرچ آن از تو بیند وانماید. نظامی. ، نشان دادن. نمودن. ظاهر ساختن. نمایش دادن: آنچه در کون است ز اشیا و آنچه هست وانما جان را به هرصورت که هست. مولوی. با سلیمان یک بیک وامینمود از برای عرضه خود را می ستود. مولوی. ، به اقرارآوردن. اظهار کردن. (ناظم الاطباء). بیان کردن. ظاهرساختن: حکیمی به رمز وانموده است که هیچکس را چشم غیب بین نیست. (تاریخ بیهقی ص 96)
ظاهرنشده. ظاهرنکرده. (ناظم الاطباء). نهانی. پنهانی. مستتر. که بارز و آشکار نیست: خیز تا بر تو راز بگشایم صورت نانموده بنمایم. نظامی. هم قصۀ نانموده دانی هم نامۀ ناگشوده خوانی. نظامی. ، ناکرده. رجوع به نموده شود
ظاهرنشده. ظاهرنکرده. (ناظم الاطباء). نهانی. پنهانی. مستتر. که بارز و آشکار نیست: خیز تا بر تو راز بگشایم صورت نانموده بنمایم. نظامی. هم قصۀ نانموده دانی هم نامۀ ناگشوده خوانی. نظامی. ، ناکرده. رجوع به نموده شود