جدول جو
جدول جو

معنی ناندار - جستجوی لغت در جدول جو

ناندار
دارندۀ نان، متمول، که اسباب معیشتش ساخته و فراهم است، که موجبات معاشش مهیاست، که تنگ روزی و تهیدست و محتاج نیست،
(از: نان + دار، درخت) به معنی شجرهالخبز، رجوع به نان (درخت ...) شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامدار
تصویر نامدار
(پسرانه)
مشهور، دارای آوازه و شهرت بسیار، مشهور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نازدار
تصویر نازدار
(دخترانه)
آنکه رفتاری خوشایند و جذاب دارد، ملوس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نادار
تصویر نادار
بی چیز، بی پول، فقیر، ناداشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامدار
تصویر نامدار
نامی، بنام، نیک نام، معروف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جاندار
تصویر جاندار
انسان، حیوان و گیاهی که جان داشته باشد، ذی روح، کنایه از مستحکم، بادوام
نگاهبان، پاسبان، حافظ جان، محافظ مخصوص پادشاه که در قدیم با شمشیر در کنار سلطان بود، برای مثال ندیم و حاجب و جاندار و دستور / همه خفتند خسرو ماند و شاپور (نظامی۲ - ۲۸۱)، وگر کندرای است در بندگی / ز جانداری افتد به خربندگی (سعدی۱ - ۱۹۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناندان
تصویر ناندان
جای نان، ظرف نان، کنایه از محل رزق وروزی
فرهنگ فارسی عمید
نان داشتن، فقیر و محتاج نبودن، داشتن استطاعت و تمکن مادی، ناندار بودن، رجوع به ناندار شود
لغت نامه دهخدا
(اِ غَ)
برآوردن. اخراج. برآوردن از مال خود، اندر عنه من ماله کذا، برآورد آنقدر از مال خود، خاصیت چیزی را بچیز دیگر دادن:
میدهد از سادگی اندام آتش را بچوب
آنکه می خواهد بچوب گل کند عاقل مرا.
(از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ سَ کَ / کِ)
پنهان کننده. مخفی دارنده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قطعه زمینی که به زمین دار واگذار میشودو پس از کناره کردن از عمل و شغل خود نیز در تصرف وی خواهد بود، (ناظم الاطباء)، زمینی است که به زمینداران و چودهریان و تعلقه داران برای وجه معیشت از پیشگاه پادشاه مرحمت می شود و نانکاری منسوب به آن است و این محاورۀ اهل هند است، (از آنندراج)، مالیاتی که برای مخارج خانه حاکم از رعیت گرفته می شود، هر چیز موروثی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ملاح، ناوبان، ناوخدا، کشتیبان، رجوع به ناو به معنی کشتی شود
لغت نامه دهخدا
(دِ رَ دَ / دِ)
از: نام + دار، دارنده، مشهور. معروف. نامی. نام آور. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مشهور در دلیری یاعلم یا هنر یا نیکی. (فرهنگ نظام). مشهور. معروف. دارای آوازه. نیکنام. سرافراز. بزرگوار. باعزت. باآبرو. (از ناظم الاطباء). سرشناس. شهره. مشتهر. صاحب نام. بلندآوازه. بلندنام: پس نصر بن سیار مالک بن عمرو الحمامی را به حرب فرستاد و او مردی نامدار بود و چهار هزار مرد بدو داد. (ترجمه طبری بلعمی).
هزار و صد و ده تن آمد شمار
بزرگان روم آنکه بد نامدار.
فردوسی.
فرستادۀ قیصر نامدار
سوی خانه رفت از بر شهریار.
فردوسی.
بکشتند هر کس که بد نامدار
همی تاخت با ویژگان شهریار.
فردوسی.
دو سال یا سه سال در آن بود تا ببست
جسری بر آب جیحون محمود نامدار.
منوچهری.
یکی نامداری که با نام وی
شدستند بی نام نام آوران.
منوچهری.
اینک لشکری قوی می آید با سالاری نامدار دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را. (تاریخ بیهقی ص 658).
اگر او نبودی چنین نامدار
ز لؤلؤ نکردی به پیشم نثار.
اسدی.
شاید که ندانیم نفایه
چون سوی خیار نامدارم.
ناصرخسرو.
نهان آشکاره کس ندیده ست
جز از تعلیم حری نامداری.
ناصرخسرو.
ای ز فضل تو نامدار عرب
وی ز جود تو سرفراز عجم.
مسعودسعد.
واجب کند که مرتفع و محتشم بود
ایوان نامور به خداوند نامدار.
امیرمعزی (از آنندراج).
خواهی نهیش نام منوچهر نامجو
خواهی کنیش نام فریبرز نامدار.
خاقانی.
مدت عمر شاه کامکار و خسرو نامداردر متابعت عقل و مشایعت عدل باد. (سندبادنامه ص 84). از هیبت شمشیر این دو پادشاه نامدار در اقاصی و ادانی جهان گرگ از تعرض آهو تبرا نمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 5).
دل قوی شد بزرگواران را
زنده شد نام نامداران را.
نظامی.
روزی ملکی ز نامداران
میرفت برسم شهریاران.
نظامی.
در صحبت او ز نامداران
دلگرم شدند خواستگاران.
نظامی.
چون سخن گفتی امام نامدار
خلق آنجا جمع گشتی بی شمار.
عطار.
بهشتی درخت آورد چون تو بار
پسر نامجوی و پدر نامدار.
سعدی.
به نام نامداری شد گهرسنج
که تیغش ملک را ماری است بر گنج.
وحشی.
- نامدار شدن، شهره گشتن. مشهور شدن. شهرت یافتن:
یکی مرد بد هرمز شهریار
به پیروزی اندر شده نامدار.
فردوسی.
نامدار و مفتخر شد درۀ یمگان به من
چون به فضل مصطفی شد مفتخر دشت عرب.
ناصرخسرو.
- نامدار کردن، به شهرت رساندن. مفتخر و مشهور کردن:
دادن تشریف تو از پی تعریف شاه
بر سرابنای عصر کرد مرا نامدار.
خاقانی.
تا نکند شرع ترا نامدار
نامزد شعر مشو زینهار.
نظامی.
، سردار. صاحب منصب. پهلوان سپاه. مهتر:
از ایرانیان کشته بد سی هزار
هزار وصد و شصت و شش نامدار.
دقیقی.
وز آن دشمنان کشته بد صد هزار
از آن هشتصد سرکش و نامدار.
دقیقی.
همه نامداران جوشن وران
برفتند با گرزهای گران.
فردوسی.
به گشتاسب گفت ای پدر گوش دار
که تندی نه خوش آید از نامدار.
فردوسی.
که ای نامداران گردن فراز
به رای شما هر کسی را نیاز.
فردوسی.
سواران ز پس بود و خاقان ز پیش
همی راند با نامداران خویش.
فردوسی.
همه نامداران پرخاش جوی
ز خشکی به دریا نهادند روی.
فردوسی.
نامداران و موبدان سپاه
همه گرد آمدند بر در شاه.
نظامی.
پس از رنج سرما و باران و سیل
نشستند با نامداران خیل.
سعدی.
- نامدار شدن، مهتری یافتن. به نام و شهرت رسیدن:
چو رفت از میان نامور شهریار
پسر (جمشید) شد بجای پدر نامدار.
فردوسی.
، نامداران، معاریف. بزرگان. اعیان:
چنین گفت با نامداران شهر
هر آن کس که اواز خرد داشت بهر.
فردوسی.
خرد افسر شهریاران بود
خرد زیور نامداران بود.
فردوسی.
همه پهلوانان لشکرش را
همه نامداران کشورش را.
فردوسی.
، ذواسم. (افضل الدین طبیب، از مقدمۀ لغت نامه ص 78). صاحب اسم، جوهر و ذات:
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل تیزهش بود جویا.
ناصرخسرو.
، نفیس. زبده. منتخب. ارزنده. گزین. خوب. مرغوب. گرامی. جالب:
به گنج اندرون آنچه بد نامدار
گزیدند زربفت چینی هزار.
فردوسی.
فرودآمد از بارۀ نامدار
بسی آفرین خواند بر شهریار.
فردوسی.
بپرسید و گفت این دژ نامدار
چه جای است و چند است در وی سوار.
فردوسی.
قوی حصاری بر تیغ نامدار کهی
میان دشتی سیراب ناشده ز مطر.
فرخی.
باغی چو نعمت ملکان نامدار و خوش
کاخی چو روزگار جوانان امیدوار.
فرخی.
این نیز حصاری بوده سخت استوار و نامدار. (تاریخ بیهقی).
درآمد بدان درۀ نامدار
یکی کوه جنبان بدید آشکار.
اسدی.
که افکند نام از بزرگان حرب ؟
مگر خنجر نامدار علی.
ناصرخسرو.
- افسر نامدار:
همه پاک با طوق و با گوشوار
به سر بر بزر افسر نامدار.
فردوسی.
- انجمن نامدار:
ببینی کز این یکتن پیلتن
چه آید بدان نامدار انجمن.
فردوسی.
پر از درد بنشست با رای زن
چنین گفت با نامدار انجمن.
فردوسی.
- تخمۀ نامدار:
نبیر جهاندار سام سوار
سوی مادر از تخمۀ نامدار.
فردوسی.
- گوهر نامدار:
هنر باید و گوهر نامدار
خرد یار و فرهنگش آموزگار.
فردوسی.
ز پشت سیاوش یکی شهریار
هنرمند وز گوهر نامدار.
فردوسی.
- لشکر نامدار:
گزین کرد ازآن لشکر نامدار
سواران شمشیر زن صد هزار.
فردوسی.
بدانگونه آن لشکر نامدار
بیامدروارو سوی کارزار.
فردوسی.
دودستش ببستند و بردند خوار
پراکنده شد لشکر نامدار.
فردوسی.
- نامۀ نامدار:
هم اندر زمان پیش او شد سوار
به دست اندرون نامۀ نامدار.
فردوسی.
- نیزۀ نامدار:
چو او را بدیدند گردان چنین
که آن نیزۀ نامدار گزین.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان عثمانوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، در 52 هزارگزی جنوب شرقی کرمانشاه و 8 هزارگزی سرجوب در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع است و 125 تن سکنه دارد، آبش از رود خانه آهوران تأمین می شود، محصولش غلات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و تهیۀ زغال و هیزم است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
ده کوچکی است از دهستان سپاهو واقع در بخش مرکزی شهرستان بندرعباس، در 95 هزارگزی شمال شرقی بندرعباس، بر سر راه مالرو قلعه قاضی به سپاهو، در منطقۀ کوهستانی گرمسیری واقع است و40 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
قسمی تفنگ درشت و سنگین قدیمی است
لغت نامه دهخدا
آتشکده، (مهذب الاسماء)، آتشکدۀ گبران، و در دو نسخۀ خطی دیگر از مهذب الاسماء متعلق به کتاب خانه مؤلف بانذار آمده است، و رجوع به بانذار شود، قریه ای است از منبح در حوالی مدینه، (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ اَ دَ خوَرْ / خُرْ)
که عنان اسب در اختیار دارد. مجازاً سوارکار. ماهر در سواری. ماهر در به حرکت و جولان درآوردن اسب که هر چون خواهد آسان اسب را بدان سوی برد:
عناندار چون او ندیده ست کس
تو گویی که سام سوار است و بس.
فردوسی.
جهاندیده باید عناندار و بس
عنان و سپر بایدش یار و بس.
فردوسی.
هزاران پس پشت او سرفراز
عناندار با نیزه های دراز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اِ)
سرگذشت و افسانه. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). افسانه. (فرهنگ میر عضدالدوله انجو از غیاث اللغات). سرگذشت و افسانه و داستان و قصه و حکایت. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) :
تلخ می آید ترا گفتار من
خواب می آرد ترا اندار من.
؟
لغت نامه دهخدا
تصویری از نشاندار
تصویر نشاندار
سرشناس، مشخص، نمایان، هویدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندار
تصویر اندار
از حساب و شمارش کم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامدار
تصویر نامدار
نام آور، مشهور، معروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جاندار
تصویر جاندار
انسان و حیوان زنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناندار
تصویر عناندار
ماهر در سواری، آنکس که عنان اسب در اختیار دارد، سوارکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادار
تصویر نادار
محتاج، مقروض، گدا، تهیدست، بی چیز، فقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناودار
تصویر ناودار
ناخدا، کشتیبان، ملاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نادار
تصویر نادار
تهیدست، فقیر. بی نوا، مقابل دارا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامدار
تصویر نامدار
معروف، مشهور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جاندار
تصویر جاندار
حیوان
فرهنگ واژه فارسی سره
نازآفرین، نازآلو، نازپرورد، نازان، نازو، نازی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اسمی، بنام، سرشناس، شهره، شهیر، مشهور، معروف، معنون، نام آور، نامور
متضاد: گمنام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جانور، جنبنده، حی، حیوان، ذی نفس، زنده
متضاد: بی جان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از اجزای آسیاب آبی، نامی برای زنان، شکلی دیگر از واژه نازنین
فرهنگ گویش مازندرانی
کنده ای در کار ناو آسیاب که گونی گندم روی آن می نهادند و
فرهنگ گویش مازندرانی
ژاندارم، تفنگ دار، قوی، درشت
فرهنگ گویش مازندرانی
درخشان، باشکوه، مدرن، فریبنده، عالی، شگفت انگیز، جالب، مجلّل، لوکس، فوق العاده، فانتزی، زیبا، شکوهمند
دیکشنری اردو به فارسی