جدول جو
جدول جو

معنی ناندا - جستجوی لغت در جدول جو

ناندا
از سلاطین باستانی هند و معاصر با اسکندر مقدونی است، پیرنیا آرد: در میان سند و گنگ، دولت بزرگی وجود داشت که یونانی ها آن را دولت ’پراسیان’ نامیده اند، در زمان اسکندر، پادشاه این مملکت، سلطانی ناندانام بود و او - وقتی که اسکندر در کنار رود هیفار توقف داشت - سفارتی نزد وی فرستاد، (از ایران باستان ج 3 ص 2057)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نانا
تصویر نانا
(دخترانه)
پدر و مادر، نعناع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناندان
تصویر ناندان
جای نان، ظرف نان، کنایه از محل رزق وروزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نانوا
تصویر نانوا
کسی که نان می پزد و می فروشد، نان فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نانبا
تصویر نانبا
نانوا، آنکه نان می پزد و می فروشد، نان فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناخدا
تصویر ناخدا
هدایت کننده و فرمانده ملوانان کشتی، کشتیبان، مخفّف واژۀ ناوخدا، برای مثال قضا کشتی آنجا که خواهد برد / و گر ناخدا جامه بر تن درد (سعدی۱ - ۱۴۲)
در امور نظامی افسر نیروی دریایی دارای درجه ای نظیر سرهنگ یا سرگرد نیروی زمینی
کافر، بی دین، منکر خداوند، زندیق، زندیک، ناپاک دین، ملحد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اندا
تصویر اندا
اندودن، پسوند متصل به واژه به معنای انداینده مثلاً آفتاب اندا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاندا
تصویر پاندا
پستانداری شبیه خرس، دارای پوست سیاه و سفید و گیاه خوار که در کوهستان های چین و تبت زندگی می کند
فرهنگ فارسی عمید
نان داشتن، فقیر و محتاج نبودن، داشتن استطاعت و تمکن مادی، ناندار بودن، رجوع به ناندار شود
لغت نامه دهخدا
پدر و مادر، گیاهی که نعناع نیز گویند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ننّه، (دزی ج 2 ص 632)، نام مجسمۀ ربهالنوع ارخ است که در سومر بوده است و آن را ’نه نه’ هم گفته اند، این مجسمه در حدود 2280 سال قبل از میلاد به دست عیلامی ها - که شهر او را تصرف کردند - به غارت رفت، رجوع به ایران باستان ص 117 شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
گلابه و کاه گل بر بام و دیوار مالیدن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). گلاوه و کاهگل بر دیوار و بام مالیدن. (انجمن آرا) (آنندراج). مالیدن کاه و گلابه بود بر دیوار. (فرهنگ جهانگیری). کاه گل کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید الفضلاء) (فرهنگ سروری)، قواد، دلال محبت. جاکش. (از فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پس انداز، صرفه جویی. کنار گذاشتن پولی از روی درآمد. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- پشت هم انداز، حقه باز. و رجوع به همین ماده در حرف پ شود.
- پشت هم اندازی، حقه بازی. حیله گری. تزویر. و رجوع به همین ماده در حرف ’پ’ شود.
- پشت هم اندازی کردن، پشت هم انداختن. (از فرهنگ فارسی معین).
- پیش انداز، آنکه پیش اندازد. آنکه سبقت دهد. (از فرهنگ فارسی معین).
- ، کسی که بجلو راند. (از فرهنگ فارسی معین).
- ، پارچه ای که در وقت طعام خوردن بروی زانو گسترند. دستارخوان: یک عدد صراحی نقره مملو از رواح ریحانی... با پیالۀ طلا و پیش انداز زربفت از پی او فرستادند. (عالم آرا ج 2 ص 624) (از فرهنگ فارسی معین).
- ، رشتۀ جواهر که زنان از گردن آویزند و در پیش سینه قرار دهند. (فرهنگ فارسی معین).
- تیرانداز، تیراندازنده:
بخل کش دادده و شیرکش و زهره شکاف
تیغکش باره فکن نیزه زن و تیرانداز.
منوچهری.
شرط عقل است صبر تیرانداز.
(گلستان).
چهارصد مرد تیرانداز که خدمت او بودند همه خطا کردند. (گلستان سعدی).
چشمان ترک و ابروان جان را بناوک می زنند
یارب که دادست این کمان آن ترک تیرانداز را.
سعدی.
سپرت می بباید افکندن
ای که دل میدهی به تیرانداز.
سعدی.
باکم از ترکان تیرانداز نیست
طعنۀ تیرآورانم میکشد.
حافظ.
- تیراندازی، عمل تیر انداختن:
خم ابروی تو در صنعت تیراندازی
برده از دست هرآن کس که کمانی دارد.
حافظ.
- چرخ انداز، کماندار. (برهان قاطع) :
جوانی ببدرقه همراه ما شد سپرباز چرخ انداز. (گلستان).
و رجوع به چرخ انداز در حرف ’چ’ شود.
- چشم انداز، مساحتی از دشت یا تپه و کوه که چشم آنرا ببیند. منظره. (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شود.
- چشم انداز شدن، از بالا نظر کردن.
- ، غافل بودن از... تغافل کردن از... (از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به چشم انداز شدن شود.
- حکم انداز، تیرانداز ماهر که در تیراندازی خطا نکند. (از یادداشت مؤلف).
- خاک انداز، بیلچه ای که خاک و خاکروبه و خاکستر و امثال آنها بدان، بدور اندازند. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به خاک انداز و خاک انداختن شود.
- خمپاره انداز، سلاحی شبیه توپ که بدان خمپاره اندازند.
- دست انداز، گودی و ناهمواری در راه: این راه دست انداز دارد.
- ژوبین انداز، پرتاب کننده ژوبین (زوبین).
- سراندازی، انداختن سر. فدا کردن سر:
اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
سعدی.
و رجوع به سرانداز و سراندازی در حرف ’س’ شود.
- سنگ انداز، عمل سنگ انداختن:
ز سنگ انداز او سنگی که جستی
پس از قرنی سر گردون شکستی.
؟
- ، سنگ انداز و سنگ اندازان، جشن آخر ماه شعبان است که اکنون کلوخ انداز و کلوخ اندازان گویند. (از حاشیۀ دیوان مختاری چ جلال الدین همایی ص 227) :
یکی ترانه درانداز حسب حال که هست
خدایگان را فردا نشاط سنگ انداز.
مختاری.
- شلنگ انداز، کسی که شلنگ (قدم بلند) برمیدارد. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- ، راه رفتن در حال شلنگ اندازی. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده).
- شلنگ انداز رفتن، با گامهای بلند راه رفتن.
- غلطانداز، چیزی یا کسی که مردم را بغلط می اندازد. چیزی یا کسی که ظاهرش جز باطنش است.
- کمندانداز، آنکه کمند را برای اسیر کردن دشمن یا صید حیوان بسوی او بیندازد. کمندافکن. (از فرهنگ فارسی معین).
- کمنداندازی، عمل کمندانداز:
صید مطلب نکند جز به کمنداندازی
هرکه قطع نظر از عالم اسباب کند.
مخلص کاشی (از فرهنگ فارسی معین از بهار عجم) (آنندراج).
- گوهراندازی، دور انداختن گوهر. کنایه از اعراض از مال اندوزی. و رجوع به گوهراندازی در حرف ’گ’ شود.
- ناوک انداز، اندازندۀ ناوک. پرتاب کننده ناوک. و رجوع به ناوک انداز درحرف ’ن’ شود.
- نفطانداز، وسیله ای که بدان نفط می انداختند (در جنگهای قدیم).
- ، کسانی که نفط پرتاب می کردند (در جنگهای قدیم).
- نفطاندازی، عمل نفط انداختن: هندوی نفطاندازی همی آموخت. (گلستان از کلیات سعدی چ مصفا ص 114).
، قصد و میل نمودن. (برهان قاطع) (هفت قلزم). قصدکردن. (جهانگیری). قصد و آهنگ. (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). قصد. (غیاث اللغات). قصد و میل. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). قصد و عزم. (از شعوری ج 1 ورق 109) :
باز ابرو کرد بالا ترک تیرانداز من
عالمی را کشت و دارد این زمان انداز من.
عبدالرزاق کاشی (از شعوری ج 1 ورق 109).
گر مرغ سازند از گلم بر بامش افتم از هوا
خواهم شد آخر صید او میدانم از انداز خود.
سیفی بخاری (از شعوری ج 1 ورق 109).
شدند آن هژبران آهو شکار
برانداز آهو بر آهو سوار.
هاتفی (از شعوری ج 1 ورق.109).
انداز بلند است خدا آرد راست ؟ (آنندراج)،
{{اسم}} اندازه و مقیاس و مقدارچیزی. (برهان قاطع) (هفت قلزم). مقدار چیزی. (رشیدی). مقدار و مقیاس چیزی. (سروری). قیاس. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از انجمن آرا). اندازه و مقدار چیزی. (از انجمن آرا) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). مقدارو مقیاس. (انجمن آرا). اندازه. مقیاس. مقدار. (فرهنگ فارسی معین) :
اگر بشمری نیست انداز و مر
همی از تبیره شود گوش کر.
فردوسی.
به طینوش گفت این نه مقدار اوست
برانداز آن کو پرستار اوست.
فردوسی.
تو هستی زن و مرد من پس نخست
ز من باید انداز فرهنگ جست.
اسدی.
از رنج درون خسته ام هیچ مپرس
از حال دل شکسته ام هیچ مپرس
انداز پرش رفته ز یادم عمریست
ای دوست زبان بسته ام هیچ مپرس.
سلطان خدیجه بیگم بنت کلبعلیخان (از یادداشت مؤلف).
- بانداز، باندازه:
دگر گفت کوشش بانداز و بیش
چه گویی کز آن دو کدام است پیش.
فردوسی.
و رجوع به باندازه در ترکیبات اندازه شود.
- برانداز، تخمین. سنجش. برآورد.
- برانداز کردن، برآورد کردن. سنجیدن.
- بی انداز، بی اندازه. بی قیاس:
جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا
لشکرش بی عدد و مملکتش بی انداز.
فرخی.
کی تواند خرید جز دانا
بچنین مال ناز بی انداز.
ناصرخسرو.
و رجوع به بی اندازه در ترکیبات اندازه شود.
، قدر و مرتبه. (انجمن آرا) (آنندراج). مقدار و مرتبه. (غیاث اللغات). شایستگی. لیاقت. مقام:
بزرگان که بودند با او (رستم) بهم
برنج و بجنگ و بشادی و غم
براندازشان یک بیک هدیه داد (کیخسرو)
از ایوان خسرو برفتند شاد.
فردوسی.
بهنگام گوید سخن پیش شاه
سزا دارد انداز هرکس نگاه.
اسدی.
، حمله کردن. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (آنندراج). حمله. (ناظم الاطباء)، قدرت، حال. (غیاث اللغات) (آنندراج)، حدس. (ناظم الاطباء). تخمین کردن. (از شعوری ج 1 ورق 109).
- انداز رسا، کنایه از فکر رسا و طرزی که هر کسی را پسند آید. (غیاث اللغات) (از آنندراج).
، مجازاً به معنی برجستن است. (از آنندراج) :
گرچه دوری ز درش داشت بسی باز مرا
شوق افکند در آن کو به یک انداز مرا.
غیاثای حلوایی (از آنندراج).
، ادای دلپذیر. (غیاث اللغات). ادای دلپسند. (آنندراج)، اندود دیوار، گچ و ابزار و آلت و مالۀ گچ مالی. (از ناظم الاطباء)،
{{نعت فاعلی}} در ترکیب بجای ’اندازنده’ نشیند تیرانداز. سنگ انداز. (فرهنگ فارسی معین). اندازنده و افگننده و پرت کننده و افشاننده و پیمانه کننده و در این معانی همیشه بطور ترکیب استعمال میگردد. (ناظم الاطباء). اندازنده. (رشیدی)، قصدکننده،
{{فعل}} امر) میل نمای و قصد کن. (برهان قاطع) (از هفت قلزم)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دوست. رفیق. انده. اندای. (از فرهنگ فارسی معین) : واین اقطاع را که دادیم نفروشند و نبخشند و به اندا و قودا و اقا و اینی و خویشاوند و کابین و قلنک ندهند و کسی که بر این حرکت اقدام نماید گناه کار گردد. (تاریخ غازانی ص 308). و رجوع به انده و اندای شود
لغت نامه دهخدا
(نانْ)
از: نان + وا، پسوند اتصاف، نانبا کردی: نان پان (نان پزخانه) از پان = وان (فارسی). (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). نان پز. (آنندراج). کسی که نان می سازدو میفروشد. خباز. (ناظم الاطباء). طالم:
سوی نانوا شد سبک باغبان
بدان شاخ زرین از او خواست نان.
فردوسی.
اینجا مساز عیش که بس بی نوا بود
در قحطسال کنعان دکان نانوا.
خاقانی.
یکی نانوا مرد بد بینوا
نه آبی روان و نه نانی روا.
نظامی.
که این بانوا نانوازاده ای است
که از نور دولت نواداده ای است.
نظامی.
آن نان پز را دید خریطه در گردن کرده چنانکه عادات نانوایان باشد. (تذکره الاولیا)، اشکنه ای که در آن نان ریزه کرده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نان پز، (انجمن آرا) (فرهنگ نظام)، نانوا، (ناظم الاطباء)، مخفف نان آبائی که طباخ و خباز باشد، (غیاث اللغات)، رجوع به نانوا شود، مجازاً، نان فروش، (انجمن آرا) (از آنندراج) (فرهنگ نظام) : و درم نانبا را داد به مهر دقیانوس نانباگفت مگر این مرد گنج یافته است، (مجمل التواریخ)،
آتش روی نانباپسری
در تنور دلم فکنده شرر،
ملا مفید بلخی (از آنندراج)،
، اشکنه ای که در آن نان ریز کرده باشد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نانْ کَ)
از دهات دهستان دلارستاق بخش لاریجان شهرستان آمل است، در39 هزارگزی شمال رینه. در ناحیه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 325 تن سکنه دارد. آبش از چشمه سار و محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
صاحب و خداوند ناو که کنایه از کشتی و جهاز است. (برهان قاطع). خداوند کشتی و جهاز. (ناظم الاطباء). خداوند کشتی را گویند و آن در اصل ناو خدای است. (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). خداوند و مالک کشتی. (از فرهنگ نظام) ، مجازاً رانندۀ کشتی. (فرهنگ نظام). و ملاح و فرماندۀ کشتی. کشتیبان. ناخفراه. (ناظم الاطباء). رئیس ملاحان در یک کشتی. ملاح. کشتیبان. کشتی کش. بزرگ کشتی. ربان. مهتر ملاحان:
سیاهان براندند کشتی چو دود
که آن ناخدا ناخداترس بود.
سعدی.
کشتی شکستگان را هر موج ناخدائی است.
صائب.
ناخدا را خضر راهی نیست جز انجم امید
کرد اشک آخر به کویش رهنمایی ها مرا.
امید همدانی.
مائیم که در بحر فنائیم همه
در کشتی عمر ناخدائیم همه.
حیاتی کاشی.
بتا دیشب در آن کشتی که بردی بر ((مدا)) ما را
نمیدانم خدامی بردمان یا ناخدا ما را.
عشقی (دیوان ص 261).
کشتی شکست و مردم کشتی فنا شدند
ای ناخدا جواب خدا را چه میدهی.
؟
- امثال:
خدا کشتی آنجا که خواهدبرد
وگر ناخدا جامه بر تن درد.
در کشتی نشستن و با ناخدا جنگیدن.
ما خدا داریم ما را ناخدا در کار نیست
لغت نامه دهخدا
(خُ)
بی دین. ملحد. دهری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نوعی از ذوات الثنایا گوشت خوار در کوه های هیمالیا
لغت نامه دهخدا
نام مجمع الجزایری در اوقیانوس کبیر
لغت نامه دهخدا
دارندۀ نان، متمول، که اسباب معیشتش ساخته و فراهم است، که موجبات معاشش مهیاست، که تنگ روزی و تهیدست و محتاج نیست،
(از: نان + دار، درخت) به معنی شجرهالخبز، رجوع به نان (درخت ...) شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشناندان
تصویر اشناندان
ظرفی که در آن اشنان نهند محرضه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاندا
تصویر لاندا
لاتینی ل وات یازدهم در واتگروه یونانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناخدا
تصویر ناخدا
خداوند کشتی و جهاز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نانوا
تصویر نانوا
نان پز، کسی که نان میسازد و میفروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عناندار
تصویر عناندار
ماهر در سواری، آنکس که عنان اسب در اختیار دارد، سوارکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندا
تصویر اندا
ترکی مغولی دوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندا
تصویر اندا
دوست، رفیق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاندا
تصویر پاندا
جانور پستاندار گیاه خوار شبیه خرس بومی آسیای شرقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نانوا
تصویر نانوا
نان پز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناخدا
تصویر ناخدا
((خُ))
کشتیبان، صاحب کشتی
فرهنگ فارسی معین
خباز، شاطر، نان پز، نان فروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دریانورد، کاپیتان، کشتیبان، ملاح، ناخداباور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چارچوب زیرین
فرهنگ گویش مازندرانی
اندازه، مقیاس با چشم
فرهنگ گویش مازندرانی