گنده و ناهموار گردوی درشت تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، آورک، اورک، بازام، گواچو، بادپیچ، سابود، بازپیچ، پالوازه
گنده و ناهموار گردوی درشت تاب، نوعی وسیلۀ بازی شامل رشته ای محکم و نشیمنگاهی آویزان در وسط آن که کمی بالاتر از سطح زمین قرار دارد و در هوا به جلو و عقب حرکت می دهند، آوَرَک، اَورَک، بازام، گُواچو، بادپیچ، سابود، بازپیچ، پالوازِه
زنی را گویند که بغیر از یک شوهر ندیده و به مرد دیگر نرسیده باشد و میان او و شوهرش نهایت الفت و محبت و اتحاد باشد. (برهان قاطع) (از جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). زنی که یک شوهر بیش ندیده. زن مهربان به شوهر. (از ناظم الاطباء). و رجوع به فرهنگ رشیدی و انجمن آرا و آنندراج شود
زنی را گویند که بغیر از یک شوهر ندیده و به مرد دیگر نرسیده باشد و میان او و شوهرش نهایت الفت و محبت و اتحاد باشد. (برهان قاطع) (از جهانگیری) (از آنندراج) (از انجمن آرا). زنی که یک شوهر بیش ندیده. زن مهربان به شوهر. (از ناظم الاطباء). و رجوع به فرهنگ رشیدی و انجمن آرا و آنندراج شود
مرکّب از: نام + ور، پسوند اتصاف و دارندگی، از مصدر بر: بردن، (حاشیۀ برهان قاطعچ معین)، نام آور. خداوند نام و آوازه. مشهور. معروف. (برهان قاطع) (آنندراج)، مخفف نام آور. کسی که به دلیری یا دانش یا نیکی شهرت یافته باشد. (فرهنگ نظام)، معروف. مشهور. دارای نام نیک و آوازه. (ناظم الاطباء)، بلندنام. بانام. نامی. شهره. مشتهر: بر مرکب شاهان نامور یوز از بس هنر آمد به کوه و صحرا. ناصرخسرو. نام قضا خرد کن و نام قدر سخن یاد است این سخن ز یکی نامور مرا. ناصرخسرو. درویش رفت و مفلس جمشید از جهان درویش رفت خواهی اگر نامور جمی. ناصرخسرو. مفخر شاهان به تواناتری نامور دهر به داناتری. نظامی. هر ناموری که او جهان داشت بدنام کنی ز همرهان داشت. نظامی. حال جهان بین که سرانش که اند نامزد نامورانش که اند. نظامی. بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند کز هستیش به روی زمین یک نشان نماند. سعدی. - نامور شدن و نامور گشتن، شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن: خاک روبی است بنده خاقانی کز قبول تو نامور گردد. خاقانی. وگر نامور شد به ناراستی دگر راست باور ندارند از او. سعدی. ، گرامی. ممتاز. ارزنده. باارزش. نفیس. نامدار: نامور تیغم با جوهر نور ظلمت ننگ نگیرم پس از این. خاقانی. چندین درخت نامور که خدای تعالی آفریده است همه میوه دار. (گلستان)، آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرزجان ز خط مشکبار دوست. حافظ
مُرَکَّب اَز: نام + ور، پسوند اتصاف و دارندگی، از مصدر بر: بردن، (حاشیۀ برهان قاطعچ معین)، نام آور. خداوند نام و آوازه. مشهور. معروف. (برهان قاطع) (آنندراج)، مخفف نام آور. کسی که به دلیری یا دانش یا نیکی شهرت یافته باشد. (فرهنگ نظام)، معروف. مشهور. دارای نام نیک و آوازه. (ناظم الاطباء)، بلندنام. بانام. نامی. شهره. مشتهر: بر مرکب شاهان نامور یوز از بس هنر آمد به کوه و صحرا. ناصرخسرو. نام قضا خِرَد کن و نام قَدَر سخن یاد است این سخن ز یکی نامور مرا. ناصرخسرو. درویش رفت و مفلس جمشید از جهان درویش رفت خواهی اگر نامور جمی. ناصرخسرو. مفخر شاهان به تواناتری نامور دهر به داناتری. نظامی. هر ناموری که او جهان داشت بدنام کنی ز همرهان داشت. نظامی. حال جهان بین که سرانش که اند نامزد نامورانش که اند. نظامی. بس نامور به زیر زمین دفن کرده اند کز هستیش به روی زمین یک نشان نماند. سعدی. - نامور شدن و نامور گشتن، شهرت یافتن. مشهور و معروف شدن: خاک روبی است بنده خاقانی کز قبول تو نامور گردد. خاقانی. وگر نامور شد به ناراستی دگر راست باور ندارند از او. سعدی. ، گرامی. ممتاز. ارزنده. باارزش. نفیس. نامدار: نامور تیغم با جوهر نور ظلمت ننگ نگیرم پس از این. خاقانی. چندین درخت نامور که خدای تعالی آفریده است همه میوه دار. (گلستان)، آن پیک نامور که رسید از دیار دوست آورد حرزجان ز خط مشکبار دوست. حافظ
ایالتی است در قسمت جنوبی بلژیک با 365 هزار نفر جمعیت، معادن زغال سنگ و آهن دارد، رود موز از آن می گذرد، کرسی این ایالت نیز نامور نامیده می شود و قریب 32 هزار تن جمعیت دارد
ایالتی است در قسمت جنوبی بلژیک با 365 هزار نفر جمعیت، معادن زغال سنگ و آهن دارد، رود موز از آن می گذرد، کرسی این ایالت نیز نامور نامیده می شود و قریب 32 هزار تن جمعیت دارد
دام که در آن گوسپندرا بسته گرگ شکار کنند یا آهنی است چنگال دار که در آن گوشت پاره پاره کشیده گرگ شکار نمایند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : نامره و ناموره، چنگکی آهنین که گوشت بدان آویزند شکار گرگ را. (از المنجد)
دام که در آن گوسپندرا بسته گرگ شکار کنند یا آهنی است چنگال دار که در آن گوشت پاره پاره کشیده گرگ شکار نمایند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : نامره و ناموره، چنگکی آهنین که گوشت بدان آویزند شکار گرگ را. (از المنجد)
ناپسند. غیرمقبول. غیرصحیح. (ناظم الاطباء) : ابوالحسن عباد این معنی و حرکت بغایت ناموجه و غیرمحمود یافت. (تاریخ قم ص 143). - عذر ناموجه، نامقبول. غیرقابل قبول. ناپذیرفتنی. - غیبت ناموجه، غیبت بدون عذر موجه
ناپسند. غیرمقبول. غیرصحیح. (ناظم الاطباء) : ابوالحسن عباد این معنی و حرکت بغایت ناموجه و غیرمحمود یافت. (تاریخ قم ص 143). - عذر ناموجه، نامقبول. غیرقابل قبول. ناپذیرفتنی. - غیبت ناموجه، غیبت بدون عذر موجه
مهتر که در هر امور منتظر او باشند، واحد و جمع و مؤنث و مذکر در وی یکسان است. (منتهی الارب) (از آنندراج). مهتری که در همه کارها منتظر وی باشند. (ناظم الاطباء). نظوره. نظیره. نظور. السید ینظر الیه. (معجم متن اللغه). ناظور. (از المنجد) ، محبوبه. معشوقه. (غیاث اللغات)
مهتر که در هر امور منتظر او باشند، واحد و جمع و مؤنث و مذکر در وی یکسان است. (منتهی الارب) (از آنندراج). مهتری که در همه کارها منتظر وی باشند. (ناظم الاطباء). نظوره. نظیره. نظور. السید ینظر الیه. (معجم متن اللغه). ناظور. (از المنجد) ، محبوبه. معشوقه. (غیاث اللغات)
دولاب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دولاب یا کوزۀ آن. (منتهی الارب). دولاب الماء یستقی به. (معجم متن اللغه). نوعی از دلو که بدان آب کشند. (ناظم الاطباء). دلو یستقی بها او ما یدیره الماء من المنجنونات. (اقرب الموارد). دلوها یا کوزه هائی که به ریسمان دایره مانندی بندند و بدان وسیله آب از چاه کشند، بینی و پرۀ بینی. (ناظم الاطباء). ج، نواعیر
دولاب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دولاب یا کوزۀ آن. (منتهی الارب). دولاب الماء یستقی به. (معجم متن اللغه). نوعی از دلو که بدان آب کشند. (ناظم الاطباء). دلو یستقی بها او ما یدیره الماء من المنجنونات. (اقرب الموارد). دلوها یا کوزه هائی که به ریسمان دایره مانندی بندند و بدان وسیله آب از چاه کشند، بینی و پرۀ بینی. (ناظم الاطباء). ج، نواعیر
نام برده نامزد، زنی که جزیک شوهربمرددیگری نرسیده ومیان او وشوی نهایت محبت باشد: صولت او در ان صف ناورد زن نامویه برکند از مرد. توضیح درجهانگیری پس ازمعنی فوق افزوده شده: (وآن رابهندی سهاگن گویند) درفرنظا. آمده: (درهندی سهاگن بمعنی زن شوهرداراست شرط دیگری نداردولفظ نامویه مرکب ازنا (نه) ومویه (زاری) است وبمعنی زنی که مویه نکرده و شوهرداراست و معنی شعراین است که ممدوح درجنگ زن شوهرداررابی شوهرمیکند)
نام برده نامزد، زنی که جزیک شوهربمرددیگری نرسیده ومیان او وشوی نهایت محبت باشد: صولت او در ان صف ناورد زن نامویه برکند از مرد. توضیح درجهانگیری پس ازمعنی فوق افزوده شده: (وآن رابهندی سهاگن گویند) درفرنظا. آمده: (درهندی سهاگن بمعنی زن شوهرداراست شرط دیگری نداردولفظ نامویه مرکب ازنا (نه) ومویه (زاری) است وبمعنی زنی که مویه نکرده و شوهرداراست و معنی شعراین است که ممدوح درجنگ زن شوهرداررابی شوهرمیکند)
نپذیرفتنی نا به جا نامقبول ناپذیرفتنی: (ابوالحسن عباداین معنی وحرکت بغایت ناموجه و غیر محمود یافت {مقابل موجه. یا عذر ناموجه. بهانه نادرست عذرنابجا. یاغیبت ناموجه. غیبت بدون عذرموجه
نپذیرفتنی نا به جا نامقبول ناپذیرفتنی: (ابوالحسن عباداین معنی وحرکت بغایت ناموجه و غیر محمود یافت {مقابل موجه. یا عذر ناموجه. بهانه نادرست عذرنابجا. یاغیبت ناموجه. غیبت بدون عذرموجه
دارای نام، نام داده مسمی: (بنزدیک اهل حق اسم ومسمی یکی است نام و نامور)، خداوند نام وآوازه مشهودمعروف: هنر در جهان از من آمد پدید چومن نامور تخت شاهی ندید، ممتاز ارزنده: نامور تیغم با جوهر نور ظلمت ننگ نگیرم پس ازین. (خاقانی)
دارای نام، نام داده مسمی: (بنزدیک اهل حق اسم ومسمی یکی است نام و نامور)، خداوند نام وآوازه مشهودمعروف: هنر در جهان از من آمد پدید چومن نامور تخت شاهی ندید، ممتاز ارزنده: نامور تیغم با جوهر نور ظلمت ننگ نگیرم پس ازین. (خاقانی)