بریده و قطعشده و منقطعگشته و جداشده و سواگشته و منفصل شده و گسیخته شده. (ناظم الاطباء). - قیمت مقطوع، که جای چانه و کم کردن بها ندارد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - نسل مقطوع، نسل بریده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آن که به سببی از اسباب درماند از قافله در راه. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که به یک سببی در راه از قافله بازمانده باشد. ج، مقاطیع. (ناظم الاطباء) ، (در اصطلاح عروض) شعر که حرف ساکن وتد اخیر وی را حذف کرده حرف متحرک را ساکن نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطع در مستفعلن آن است که نون بیندازی و لام را ساکن گردانی مستفعل بماند به سکون لام، مفعولن به جای آن بنهی و مفعولن چون از این مستفعلن خیزد آن را مقطوع خوانند و قطع در متفاعلن متفاعل باشد به سکون لام، فعلاتن به جای آن نهند و فعلاتن چون از متفاعلن منشعب باشد آن را مقطوع خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی طبع اول ص 40 و 61) ، نزد اهل معانی آنچه به ما قبل خود عطف نشده باشد. (ازمحیط المحیط). جمله ای است که عطف به ماقبل خود نشده باشد. (فرهنگ علوم نقلی) ، حدیثی است که اسنادش به تابعی رسد و قطع شده باشد. (فرهنگ علوم نقلی). حدیثی که از تابعی روایت شده و موقوف بر او یعنی فقط مقصور بر روایت او باشد. (از محیط المحیط). حدیثی که از اقوال و افعال تابعین روایت شده و موقوف بر آنان باشد. (از تعریفات جرجانی). حدیثی که از تابعی روایت شده باشد و موقوف علیه بود و این چنین حدیث بنابر قول قسطلانی حجت نیست و در شرح نخبه گوید مقطوع حدیثی است که اسناد آن به تابعی یا مادون او از اتباع تابعی یا کسانی بعد از آنان پایان یابد و فرق بین مقطوع و منقطع آن است که مقطوع از مباحث متن و منقطع از مباحث حدیث است و برخی مقطوع را بر منقطع و منقطع را بر مقطوع اطلاق کنند تجوزاً عن الاصطلاح. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1200) ، هو مقطوع القیام، یعنی او برنتواند خاست از سستی یا فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، از میان برداشته شده، گرفته شده، خفه شده. (ناظم الاطباء)
بریده و قطعشده و منقطعگشته و جداشده و سواگشته و منفصل شده و گسیخته شده. (ناظم الاطباء). - قیمت مقطوع، که جای چانه و کم کردن بها ندارد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - نسل مقطوع، نسل بریده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، آن که به سببی از اسباب درماند از قافله در راه. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که به یک سببی در راه از قافله بازمانده باشد. ج، مقاطیع. (ناظم الاطباء) ، (در اصطلاح عروض) شعر که حرف ساکن وتد اخیر وی را حذف کرده حرف متحرک را ساکن نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قطع در مستفعلن آن است که نون بیندازی و لام را ساکن گردانی مستفعل ْ بماند به سکون لام، مفعولن به جای آن بنهی و مفعولن چون از این مستفعلن خیزد آن را مقطوع خوانند و قطع در متفاعلن متفاعل باشد به سکون لام، فعلاتن به جای آن نهند و فعلاتن چون از متفاعلن منشعب باشد آن را مقطوع خوانند. (المعجم چ مدرس رضوی طبع اول ص 40 و 61) ، نزد اهل معانی آنچه به ما قبل خود عطف نشده باشد. (ازمحیط المحیط). جمله ای است که عطف به ماقبل خود نشده باشد. (فرهنگ علوم نقلی) ، حدیثی است که اسنادش به تابعی رسد و قطع شده باشد. (فرهنگ علوم نقلی). حدیثی که از تابعی روایت شده و موقوف بر او یعنی فقط مقصور بر روایت او باشد. (از محیط المحیط). حدیثی که از اقوال و افعال تابعین روایت شده و موقوف بر آنان باشد. (از تعریفات جرجانی). حدیثی که از تابعی روایت شده باشد و موقوف علیه بود و این چنین حدیث بنابر قول قسطلانی حجت نیست و در شرح نخبه گوید مقطوع حدیثی است که اسناد آن به تابعی یا مادون او از اتباع تابعی یا کسانی بعد از آنان پایان یابد و فرق بین مقطوع و منقطع آن است که مقطوع از مباحث متن و منقطع از مباحث حدیث است و برخی مقطوع را بر منقطع و منقطع را بر مقطوع اطلاق کنند تجوزاً عن الاصطلاح. (از کشاف اصطلاحات الفنون ج 2 ص 1200) ، هو مقطوع القیام، یعنی او برنتواند خاست از سستی یا فربهی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، از میان برداشته شده، گرفته شده، خفه شده. (ناظم الاطباء)
ناپسند. ناگوار. نامقبول. ناخوش. مکروه. آنچه طبیعت از آن نفرت دارد. بر خلاف طبیعت و درشت. (ناظم الاطباء). ناخوشایند: لاجرم در بزرگی نامقبول و نامطبوعند. (گلستان) ، بی رحم، بیقدر. حقیر. (ناظم الاطباء) ، به چاپ نارسیده. که طبع نشده است. چاپ نشده. غیرمطبوع. خطی
ناپسند. ناگوار. نامقبول. ناخوش. مکروه. آنچه طبیعت از آن نفرت دارد. بر خلاف طبیعت و درشت. (ناظم الاطباء). ناخوشایند: لاجرم در بزرگی نامقبول و نامطبوعند. (گلستان) ، بی رحم، بیقدر. حقیر. (ناظم الاطباء) ، به چاپ نارسیده. که طبع نشده است. چاپ نشده. غیرمطبوع. خطی
مردود. ردشده. قبول ناشده. ناپذیرفته. غیرقابل قبول: دروغ به راست ماننده به که راست به دروغ ماننده که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول. (منتخب قابوسنامه ص 44). پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن. (منتخب قابوسنامه ص 44). چندین ترهات و هذیانات که مردود عقل و نامقبول خرد است ایراد کردم. (سندبادنامه ص 71). دست خذلان دامن او بگرفت تا معاذیر نامقبول و علت های بی معلول در میان نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341) ، ناپسندیده. غیرمطبوع. مکروه. ناخوش. (ناظم الاطباء) : لاجرم در بزرگی نامقبول و نامطبوعند. (گلستان)
مردود. ردشده. قبول ناشده. ناپذیرفته. غیرقابل قبول: دروغ به راست ماننده به که راست به دروغ ماننده که آن دروغ مقبول بود و آن راست نامقبول. (منتخب قابوسنامه ص 44). پس از راست گفتن نامقبول پرهیز کن. (منتخب قابوسنامه ص 44). چندین ترهات و هذیانات که مردود عقل و نامقبول خرد است ایراد کردم. (سندبادنامه ص 71). دست خذلان دامن او بگرفت تا معاذیر نامقبول و علت های بی معلول در میان نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 341) ، ناپسندیده. غیرمطبوع. مکروه. ناخوش. (ناظم الاطباء) : لاجرم در بزرگی نامقبول و نامطبوعند. (گلستان)