جدول جو
جدول جو

معنی نامصرح - جستجوی لغت در جدول جو

نامصرح
(مُ صَرْ رَ)
مبهم. تصریح ناشده. ناواضح. غیرقطعی. غیرمسلم
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نامور
تصویر نامور
(پسرانه)
مشهور، ارزنده، نام آور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از نامرد
تصویر نامرد
معمولا به شخصیت منفی در سینمای قبل از انقلاب نامرد گفته میشد. نمونه ی بارز آن، آثار قبل از انقلاب کیمیایی است. این آثار دو گروه از آدمها را که به بد یا نامرد و یا خوب و مرد تقسیم شده بودند نشان می دادند وب دین ترتیب روایت فیلم را پیش می بردند درآثاری چون ”قیصر“ این تقسیم بندی مشهود است
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از ناموری
تصویر ناموری
دارای نام بودن، نیک نامی، شهرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامحرم
تصویر نامحرم
مردی که محرم زن نیست، زنی که محرم مرد نباشد، کنایه از بیگانه، کنایه از کسی که رازدار نباشد و به او اعتماد نتوان کرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامکرر
تصویر نامکرر
آنچه تکرار نشده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صَحْ حَ)
تصحیح ناشده. پرغلط. مقابل مصحح. رجوع به مصحح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صَمْ مَ)
بی تصمیم. غیرعازم. که مصمم در اجرای کاری نیست. بی اراده
لغت نامه دهخدا
(مُ صَوْ وَ)
تصویرناشده. شکل و صورت نایافته:
اندر مشیمۀ عدم از نطفۀ وجود
هر دو مصورند ولی نامصورند.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مُ کَرْ رَ)
تکرارناشده. مقابل مکرر. رجوع به مکرر شود:
یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب
کز هر زبان که می شنوم نامکرر است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دام گرگ. نامره. (منتهی الارب). چنگکی آهنین که صیادقطعات گوشت بدان آویزد شکار گرگ را. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(نامْ وَ)
اشتهار. آوازه. شهرت داشتن. معروف و مشهور بودن، نیکنامی. آبرو. عزت. (ناظم الاطباء). سرافرازی
لغت نامه دهخدا
(مُ جَرْ رَ)
تجربه ناشده. آزموده ناشده، بی اثر. غیرمجرب. مقابل مجرب.
-دعای نامجرب، دعای بی تأثیر و بی خاصیت، ناآزموده. نکرده کار. ناشی. غمر. بی تجربه
لغت نامه دهخدا
(مُ را)
اجراناشده. ناگزارده
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
کسی که اذن ندارد در اطاق زن و در حرم داخل گردد. (ناظم الاطباء). آنکه از محارم نیست. که از بطانه و نزدیکان نباشد. بیگانه نسبت به زن یا مرد. که شرعاً محرم زن نیست. مقابل محرم:
ز نامحرم نظر هم دور میدار
که از دیگر نظر گردی گرفتار.
ناصرخسرو.
روزی کسی در پیش او آمد و گفت از زنان و مردان نامحرم دو کس در خانه اند. (قصص الانبیاء ص 130).
دمه بر در کشیده تیغ فولاد
سر نامحرمان را داده بر باد.
نظامی.
که ز نامحرمان خاک پرست
مینماید که شخصی اینجا هست.
نظامی.
تا بر آن حورپیکران چو ماه
چشم نامحرمی نیابد راه.
نظامی.
پسر چون ز ده برگذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین.
سعدی.
که شرمش نیاید ز پیری همی
که زد دست در ستر نامحرمی.
سعدی.
محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند
گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم.
سعدی.
و اگر روا بودی که نامحرمی را چشم بر من افتد من اکنون نقاب برداشتمی. (تفسیر خطی سورۀ یوسف).
منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست
هرکه نبود پاکدامن در حرم نامحرم است.
فیضی دکنی.
، بیگانه. (ناظم الاطباء). ناآشنا. غریبه:
چون توئی محرم مرا در هر دو کون
خلق عالم جمله نامحرم به است.
عطار.
، بیگانه. کسی که بر وی اعتماد نشاید. (ناظم الاطباء). ناشایسته. نااهل. که محرم و رازدار نیست. که راز نگه ندارد. که شایستۀ همدمی و همرازی نیست:
عشق در ظاهر حرام است از پی نامحرمان
زآنکه هر بیگانه ای شایستۀ این نام نیست.
سنائی.
من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان
غرزنان برزنند و غرچگان روستا.
خاقانی.
همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است.
خاقانی.
منادی جمع کرده همدمان را
برون کرده ز در نامحرمان را.
نظامی.
شب از درویش بسته جای تنگش
به نامحرم رسید آوای چنگش.
نظامی.
آن کز او غافل بود بیگانه ای نامحرم است
وآنکه زو فهمی کند دیوانه ای صورتگری است.
عطار.
تا در اثباتی تو بس نامحرمی
محو شو گر محرمی می بایدت.
عطار.
تو نیابی این که بس نامحرمی
خاصه هرگز هیچ محرم درنیافت.
عطار.
مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد.
سعدی.
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
حافظ.
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد.
حافظ.
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی.
حافظ.
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است.
فیضی
لغت نامه دهخدا
(مُ سَطْ طَ)
ناهموار. ناصاف. غیرمستوی
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
که سلاح ندارد. بی سلاح. که اسلحۀ حرب با خود همراه ندارد، ناساخته. نابسیجیده. نامجهز.
- چشم نامسلح، بی عینک. بی ذره بین. بی دوربین
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تشریح ناشده. مقابل مشروح، موجز. مختصر. بدون شرح و تفصیل
لغت نامه دهخدا
بی زینه بی افزار نابسیجیده آنکه سلاح نداردبی اسلحه، نامجهز ناآبادمقابل مسلح. یاچشم نامسلح. چشم بی عینک وبی دوربین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناموری
تصویر ناموری
دارای نام بودن، نام دادگی مسمی بودن، شهرت معروفیت
فرهنگ لغت هوشیار
ناواپو ناپوییده ناگفته ناشنوده نادیده ناچشیده آنچه که تکرار نشده: یک قصه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که می شنوم نامکرراست. (حافظ) مقابل مکرر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامشروح
تصویر نامشروح
ناشکافته کوتاه تشریح نشده، موجزمختصر شرح ناشده مقابل مشروح
فرهنگ لغت هوشیار
نانگاشته پیکر ناپذیرفته تصویرنشده، صورت تحقق نیافته: اندر مشیمه عدم از نطفه وجود هردو مصورند ولی نامصورند. (ناصرخسرولغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامسطح
تصویر نامسطح
ناصاف، ناهموار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامسری
تصویر نامسری
بی واگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامحرم
تصویر نامحرم
بیگانه نسبت به زن یا مرد
فرهنگ لغت هوشیار
ناآزموده آزموده نشده تجربه ناشده، غیرمجرب بی اثر، ناشی نا آزموده مقابل مجرب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امصره
تصویر امصره
جمع مصیر، روده ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامحرم
تصویر نامحرم
((مَ رَ))
بیگانه، غریبه، کسی که مورد اعتماد نیست
فرهنگ فارسی معین
اشتهار، شهرت، نامبرداری، نامجویی
متضاد: گمنامی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دودل، متردد، مذبذب، مردد
متضاد: مصمم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی شرح وتفصیل، خلاصه، کوتاه، مختصر، موجز
متضاد: مفصل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گود، ناصاف، ناهموار
متضاد: صاف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیگانه، غریبه، غریب، غماز، ناآشنا
متضاد: محرم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی تجربه، بی تجربه، ناآزموده، نادیده کار، ناشی
متضاد: آزموده، مجرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد