جدول جو
جدول جو

معنی نامحرم

نامحرم((مَ رَ))
بیگانه، غریبه، کسی که مورد اعتماد نیست
تصویری از نامحرم
تصویر نامحرم
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با نامحرم

نامحرم

نامحرم
مردی که مَحرم زن نیست، زنی که مَحرم مرد نباشد، کنایه از بیگانه، کنایه از کسی که رازدار نباشد و به او اعتماد نتوان کرد
نامحرم
فرهنگ فارسی عمید

نامحرم

نامحرم
کسی که اذن ندارد در اطاق زن و در حرم داخل گردد. (ناظم الاطباء). آنکه از محارم نیست. که از بطانه و نزدیکان نباشد. بیگانه نسبت به زن یا مرد. که شرعاً محرم زن نیست. مقابل محرم:
ز نامحرم نظر هم دور میدار
که از دیگر نظر گردی گرفتار.
ناصرخسرو.
روزی کسی در پیش او آمد و گفت از زنان و مردان نامحرم دو کس در خانه اند. (قصص الانبیاء ص 130).
دمه بر در کشیده تیغ فولاد
سر نامحرمان را داده بر باد.
نظامی.
که ز نامحرمان خاک پرست
مینماید که شخصی اینجا هست.
نظامی.
تا بر آن حورپیکران چو ماه
چشم نامحرمی نیابد راه.
نظامی.
پسر چون ز دَه برگذشتش سنین
ز نامحرمان گو فراتر نشین.
سعدی.
که شرمش نیاید ز پیری همی
که زد دست در ستر نامحرمی.
سعدی.
محتسب گر فاسقان را نهی منکر میکند
گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم.
سعدی.
و اگر روا بودی که نامحرمی را چشم بر من افتد من اکنون نقاب برداشتمی. (تفسیر خطی سورۀ یوسف).
منزل تردامنان نبود حریم کوی دوست
هرکه نبود پاکدامن در حرم نامحرم است.
فیضی دکنی.
، بیگانه. (ناظم الاطباء). ناآشنا. غریبه:
چون توئی محرم مرا در هر دو کون
خلق عالم جمله نامحرم به است.
عطار.
، بیگانه. کسی که بر وی اعتماد نشاید. (ناظم الاطباء). ناشایسته. نااهل. که محرم و رازدار نیست. که راز نگه ندارد. که شایستۀ همدمی و همرازی نیست:
عشق در ظاهر حرام است از پی نامحرمان
زآنکه هر بیگانه ای شایستۀ این نام نیست.
سنائی.
من عزیزم مصر حرمت را و این نامحرمان
غرزنان برزنند و غرچگان روستا.
خاقانی.
همزبانی خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است.
خاقانی.
منادی جمع کرده همدمان را
برون کرده ز در نامحرمان را.
نظامی.
شب از درویش بسته جای تنگش
به نامحرم رسید آوای چنگش.
نظامی.
آن کز او غافل بود بیگانه ای نامحرم است
وآنکه زو فهمی کند دیوانه ای صورتگری است.
عطار.
تا در اثباتی تو بس نامحرمی
محو شو گر محرمی می بایدت.
عطار.
تو نیابی این که بس نامحرمی
خاصه هرگز هیچ محرم درنیافت.
عطار.
مشکن دلم که حقۀ راز نهان تست
ترسم که راز در کف نامحرم اوفتد.
سعدی.
تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
حافظ.
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد.
حافظ.
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی.
حافظ.
ما اگر مکتوب ننوشتیم عیب ما مکن
در میان راز مشتاقان قلم نامحرم است.
فیضی
لغت نامه دهخدا

نامحکم

نامحکم
انستوان نااستوان سست سست نا استوار: نخست اندیشه کن آنگاه گفتار که نامحکم بود بی اصل دیوار. (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار

نامحروم

نامحروم
آنکه محروم ومایوس نشده، بغلط درمورد (محروم) بکار رود: (از دیدار شما نامحروم شدم)
نامحروم
فرهنگ لغت هوشیار

نامحرمی

نامحرمی
بیگانگی، پرده دری محرم نبودن، بیگانه بودن، پرده دری شوخ چشمی
نامحرمی
فرهنگ لغت هوشیار

نامحترم

نامحترم
کسی که در خور احترام گزاردن نیست، پست، نا ارجمند، بی سرو پا
نامحترم
فرهنگ لغت هوشیار

نامحکم

نامحکم
سست. نااستوار:
نخست اندیشه کن آنگاه گفتار
که نامحکم بود بی اصل دیوار.
سعدی
لغت نامه دهخدا