جدول جو
جدول جو

معنی نامزه - جستجوی لغت در جدول جو

نامزه
نامزد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بامزه
تصویر بامزه
خوشمزه، لذیذ، دارای طعم خوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نامیه
تصویر نامیه
قوه ای که موجب رشد و نمو می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناشزه
تصویر ناشزه
زنی که اطاعت شوهر خود نکند و ناسازگاری و بدرفتاری کند
فرهنگ فارسی عمید
آنکه برای گرفتن شغلی یا تصدی پستی اعلام آمادگی می کند مثلاً نامزد ریاست جمهوری، دختر یا پسر جوانی که برای زناشویی قول و قرار گذاشته باشند، کسی که برای کاری در نظر گرفته شده
فرهنگ فارسی عمید
(سَ زَ / زِ)
پول قلب. پول نارایج و ناتمام عیار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
مخفف نامه چه، تصغیرنامه. (یادداشت مؤلف). نامۀ خرد. نامۀ کوچک. این کلمه نیز چون ’نامه’ به آخر بعض اسم ها درآید: اجاره نامچه. بخشش نامچه. رهن نامچه. طلاق نامچه. وصیت نامچه
لغت نامه دهخدا
از روستاهای طبرستان است. فاصله آن تا ساری بیست فرسخ است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نیامده. ناآمده، به وقوع ناپیوسته. واقعنشده:
یکی حال از گذشته دی دگر از نامده فردا
همی گویند پنداری که وخشورند یا کندا.
دقیقی.
از رفته و نامده چه گویم
چون حاصل عمرم این زمان است.
عطار.
- امثال:
اجل نامده قوی زره است.
سنائی
لغت نامه دهخدا
(شِ زَ)
لحمه ناشزه، گوشت برآمده بر جسم. (از اقرب الموارد). تأنیث ناشز است. رجوع به ناشز شود، زنی که از اطاعت شرعی مرد بیرون رود، در آن صورت حق نفقه و کسوه ندارد. (فرهنگ نظام). زن سرکش که امتناع از شوهر خود کند و به وی دست ندهد. (ناظم الاطباء). در اصطلاح فقهاء زنی است که از اطاعت شوهر خود سرپیچی کند و همچنان که زن ناشزه باشد گاه باشد که نشوز از شوی پدید گردد چنانکه حقوق زن را نپردازد. (از شرایع الاسلام) (کشاف اصطلاحات الفنون). زن ناسازگار. زن س-رک-ش. زن نافرمان. زن ن-اس-ازوار
لغت نامه دهخدا
(مِ زَ)
تأنیث حامز، رمانه حامزه، انار ترش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ زَ / زِ)
دارای طعم خوش. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). و لذیذ. خوش مزه. خوشگوار. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). صاحب طعم. که طعم خوش دارد. خوش طعم:
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعونست.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
(دَ)
آبی است بنی جعفر بن کلاب را. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(فِ زَ)
واحد نوافز است. رجوع به نوافز شود:نوافزالدابه، پایهای ستور. (منتهی الارب). قوائمها، واحدتها: نافزه. (معجم متن اللغه). و معروف نواقز است (به قاف) . (اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ)
دام که در آن گوسپندرا بسته گرگ شکار کنند یا آهنی است چنگال دار که در آن گوشت پاره پاره کشیده گرگ شکار نمایند. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : نامره و ناموره، چنگکی آهنین که گوشت بدان آویزند شکار گرگ را. (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ زَ / زِ)
رجوع به نایزه شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
نایژه. (ناظم الاطباء). از نای (قصب) + یزه (صورتی از ایزه، علامت تصغیر). نایچه. نای خرد. (یادداشت مؤلف) ، نی باریک مجوف که جولاهان ماشوره سازند. (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) ، چوب مجوف. انبانچه. محقنه. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) ، لوله. مبزله. نایژه. (یادداشت مؤلف) : بلبل الکوز، نایزۀ آن (کوزه) که از آن آب میریزد. رجوع به نایزه شود، آب چکیدن. (فرهنگ اسدی) (اوبهی) ، مجازاً، اشک. (یادداشت مؤلف) :
نه از خواب و از خورد بودش مزه
نه بگسست از چشم او نایزه.
عنصری (از اسدی)
لغت نامه دهخدا
(هَِ زَ)
دختربچه ای که اوان فطامش فرارسیده است. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه). آنکه به از شیر بازگرفتن یا به بلوغ نزدیک شده باشد و هو ناهز و البنت ناهزه. (معجم متن اللغه). تأنیث ناهز است. رجوع به ناهز شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
تأنیث نامل است. (ازالمنجد). زن سخن چین. نمامه. رجوع به نامل شود، راه پاسپردۀ بسیار مسلوک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
زن موی فرق و پیشانی چیننده دیگری را جهت زینت و آرایش. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
مرکّب از: نام + زد، زده، (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، معین. مخصوص. (آنندراج) (بهار عجم)، نامبرده شده و معین گشته برای شغل و عملی. مقررشده و نصیب کرده شده. (از ناظم الاطباء)، تخصیص داده شده: و چون برنشستندی به تماشای چوگان محمد و یوسف به خدمت در پیش امیر مسعود بودندی با حاجبی که نامزد بود. (تاریخ بیهقی)، و در دل کرده بود که ما را به ری ماند و خراسان و تخت ملک نامزد محمد باشد. (تاریخ بیهقی)، تاش به زمین آمد و خدمت کرد امیر گفت تا برنشاندندش و اسب سپاه سالار عراق خواستند و شراب دادندش و همچنان مقدمان را که با وی نامزد بودند. (تاریخ بیهقی ص 283)، و آن قوم زندانیان که نامزد یمن بودند مقدمی ایشان و هرزبن به آفرید داشت. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95)،
از آسمان دو برج به شمسند نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان.
سوزنی.
آری به درد و داغ سرانند نامزد
اینک پلنگ در برص و شیر در جذام.
خاقانی.
مملکت اختیار نامزد عشق و تو
از دربار خیال پای فروتر گذار.
خاقانی.
لشکر غم زآن گشاد آمد دوران او
کابلق روز و شب است نامزد ران او.
خاقانی.
آنچنانکه در بارگاهی بانگ برآید و گوگوئی درافتد فلان کس نامزد سیاست است. (کتاب المعارف)، آن نیز همچنان است که بانگ و گوگو میکنند اکنون چون نظر بد کردی گوگوئی است که ترا نامزد عقوبت کردند. (کتاب المعارف)،
- نامزد بودن کسی را، به نام او بودن. خاص او بودن: از اینجا برخیزید و بدین ولایات که نامزد شما باشد بروید تا ما بازگردیم. (تاریخ بیهقی ص 598)، و تخت ملک نامزد محمد باشد. (تاریخ بیهقی ص 215)،
، کسی که برای چیزی که بعد واقع میشود معین شده باشد. (فرهنگ نظام) ، پسر یا دختر جوانی که برای زناشوئی با همسر آیندۀ خود نام برده و تعیین شده است. رجوع به نامزدی و نامزدبازی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از نامه
تصویر نامه
مکتوب، کتابت، قرطاس، رقعه، خط
فرهنگ لغت هوشیار
نای خردنایچه، نی باریک مجوف که جولاهگان ماشوره سازند. انباچه، لوله ای که ازآن آب ریزدنایژه، اشک: نه ازخواب وازخوردبودش مزه نه بگسست ازچشم اونایزه. (عنصری. لفا. اق 509) توضیح درلغت فرس وبتقلیدوی دیگران نایزه رادراین بیت عنصری بمعنی} آب چکیدن {گرفته اندولی مرحوم دهخداآنرابمعنی} اشک {دانسته وصحیح می نماید
فرهنگ لغت هوشیار
نامه کوچک. توضیح این کلمه فقط درترکیب آید: اجاره نآنچه طلاق نآنچه عقدنآنچه وصیت نامچه. توضیح محتمل است که اصل این کلمه} نامجه) (نامجه) معرب (نامگ) پهلوی باشد (برنامجه برنامگ برنامه روزنامجه روزنامگ روزنامه) که بعدها آنرا مصغر فارسی پنداشته اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامزد
تصویر نامزد
معین، مخصوص، کسی که برای کاری در نظر گرفته شده است
فرهنگ لغت هوشیار
نامیه در فارسی مونث نامی بالنده کوالیده، آفریده، رویشی رستنی مونث نامی بالنده نموکننده: (این ساعت دراین فصل... نامه زوال نامیه خواندن گیرند، { آفرینش خدای خلق خدای، نبات رستنی رویشی. یا قوت (قوه) نامیه. یا روح نامیه. یانفس نامیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رامزه
تصویر رامزه
پیه زانو
فرهنگ لغت هوشیار
سنگی مدور و طولانی تراشیده که آنرا بر بام خانه غلطانند تا سطح بام سخت و محکم شود بام غلطان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامزد
تصویر نامزد
((زَ))
دختر و پسری که برای زناشویی قرار گذاشته باشند، کاندید، شخصی که برای به عهده گرفتن مسئولیتی معرفی شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامیه
تصویر نامیه
((یِ))
مؤنث نامی، قوه ای که موجب رشد و نمو می شود، جمع نوامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نامزد
تصویر نامزد
کاندیدا
فرهنگ واژه فارسی سره
خوش طعم، خوشمزه، لذیذ
متضاد: بی مزه، دلچسب، ملیح، نمکین
متضاد: بی نمک، سرد، شیرین
متضاد: بی نمک، خوش صحبت، خوش محضر، شوخ طبع، خنده دار، شیرین حرکات
متضاد: بارد، بی مزه، یخ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رستنی، روینده، گیاه، نامی، نبات
متضاد: جماد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کاندیدا، کاندید، تعیین، منظور، نام برده، نامویه، مسمی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خوش مزه
فرهنگ گویش مازندرانی